گرگها خوب بدانند در این ایل غریب ......گر پدر مرد،تفنگ پدری هست هنوز .. گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند .....توی گهوارۀ چوبی پسری هست هنوز.... آب اگر نیست نترسید که در قافله ما .... دل دریایی و چشمان تری هست هنوز ..........تو مپندار که مردان خدا کشته شدند...... یا که مردان قبیله؛ هدف دشنه شدند.......ما نه از مرگ بترسیم... نه از شمر و یزید........چون که از جانب حق باد کرامات وزید.........پسر کوچک گهوارۀ چوبی برخاست......پرچم کاوۀ آهنگر ما ،دین خداست ........پرچم سبز پدر ، شیر خدا ، در کف او ........همه مردان خدا ، پشت سرش ، در صف او .
Monday, December 21, 2009
بر سیاه پوشان این مصیبت تسلیت باد.
گرگها خوب بدانند در این ایل غریب ......گر پدر مرد،تفنگ پدری هست هنوز .. گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند .....توی گهوارۀ چوبی پسری هست هنوز.... آب اگر نیست نترسید که در قافله ما .... دل دریایی و چشمان تری هست هنوز ..........تو مپندار که مردان خدا کشته شدند...... یا که مردان قبیله؛ هدف دشنه شدند.......ما نه از مرگ بترسیم... نه از شمر و یزید........چون که از جانب حق باد کرامات وزید.........پسر کوچک گهوارۀ چوبی برخاست......پرچم کاوۀ آهنگر ما ،دین خداست ........پرچم سبز پدر ، شیر خدا ، در کف او ........همه مردان خدا ، پشت سرش ، در صف او .
Friday, December 18, 2009
پژ گوهر طبیعت----پژوهش شناخت و کرنش در برابرگوهر طبیعت
امسال هفته پژوهش توام بود با خبر های خوب... یکی تایید پروژه منیزیم توسط مرکز فناوری های پیشرفته دانشگاه شریف بود و خبر های بعدی دریافت تقدیر نامه هایی بود که تویه این پست هستش.اصولا این چیزا به آدم انرژی می ده تا سختی های راه پژوهش رو به جون بخره ..حداقلش اینه که آدم خیال می کنه قدر کارهای علمی رو می دونن.... به نظرتون این چیزا چقدر میتونه در ادامه راه های علمی مفید و موثر باشه؟
Wednesday, December 09, 2009
هدیه به مادران خوب که هیچ تلاشی جبران محبت های آنان نیست
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خودش به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت ايي يي يي .. مامان تو فقط يك چشم داره.
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..
كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟
اون هيچ جوابي نداد….
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداسته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي…
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم.
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو .
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!"
گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم" و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه .
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي.همسايه ها گفتن كه اون مرده.
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من .
" اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
آخه ميدوني … وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از
دست دادي
به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
بنابراين مال خودم رو دادم به تو
براي من افتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت
Wednesday, December 02, 2009
هفتمین سال- هفتمین حضور بین المللی- پانزدهمین الکامپ
امسال همزمان با هفتمین سالگرد تاسیس گرین برق- هفتمین حضور این شرکت د رنمایشگاه های بین المللی مصادف با پانزدهمین نمایشگاه بین المللی الکامپ در تهران بود سالن 41 ب غرفه 1/37 جایی بود که ثمره تلاش ما با یک جمله از بازدید کنندگان همراه شد: این غرفه از نظر فناوری حرفی برای گفتن داشت!!! خستگی ما که بیرون اومد...
Sunday, November 29, 2009
خسرو شیرین دهنان ...که زند تیر به مژگان به همه صف شکنان....دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
داستان- سرنوشت – پند ها
من خودم از اون دسته آدم هایی هستم که اعتقادم بر اینه که تمام زندگیمون رو خودمون می سازیم. اما بر آنچه گذشته غصه خوردن رو درست نمی دونم . خیلی از ما آدم ها ممکنه زندگی های سختی رو در برهه هایی پشت سر گذاشته باشیم . ناکامی ها دیده باشیم....شاید همین الان هم وسط یکی از اون ناکامی ها باشیم!!! اون چیزی که مسلمه اینه که بدونیم کام یا ناکامی یک مفهومه ساخته ذهن ماست... فقط و فقط بایستی به اون چه که رخ می ده " رضا " باشیم چون زیباترین وضعیت ممکن همینه که ما بهش می گیم " سرنوشت" !!!!!!!!! یک زمانی بود که خود من با تمام اقتدار درونیم با تمام سکوت درونیم با تمام جنب و جوش رفتاریم و با همه ناگفته ها و گفته ها قائل به یکی از دو فلسفه لذت بودم که اگه لا به لای پست های من بگردید آثار اون ها رو می بینید ... الان به یه درک دیگه رسیدم از لذت!!!!! لذت را نه اپیکوری می دانم آن گونه که اپیکور می گفت: " لذت بهره بردن حداکثری از مواهب و ارضای نیاز های شخصی است" و نه لذت را آن گونه که افلاطون می گفت :" لذت نبود درد است" درک کرده ام امروز با تمام قوا فریاد می زنم که لذت درک این نکته است که این جهان به زیبایی هرچه تمام تر بنا شده و در نهایت زیبایی است خواه من در قعر باشم خواه اوج... که قعر و اوج ساخته ذهن خود من است.
چرا به این نتیجه رسیدم؟ مدت زیادی فکر کردم .... به اندیشه های گفته شده و نا گفته. به معابد و دیر ها به همه کفر ها و مذهب ها به هر آنچه قسم خوردند و نفرین کردند و به همه دانسته ها و نادانسته ها به همه درک ها و خشم ها و به ساعتم!!!!!!!!!!
و در آخر پاسخ را بسته به دستانم دیدم...... بیدلی همه احوال خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد...... این که گفتم ساعتم ...نه شوخی کردم و نه به گزاف گفتم واقعا آنچه باعث شد بفهمم کجا ایستادم همین ساعت مچی من بود.... از روی اون راز های زیادی برمن آشکار شد راز های شگفت و شگرف.... فهمیدم چرا اهرام ساخته شده اند؟ چرا معابد آزتک ها به آن شکل هستند و چرا سمبل ماسون ها و معماران مثلث بودو چرا در اثر معروف و مرموز لئوناردو داوینچی انسان درون دایره و درون یک مثلث و بر روی تن او دو مثلث در هم فرو رفته نقش شده...... همه اینها سالها روی مچ من بود شب و روز و من نمی دیدم.... بیاد میارم جمله ای از یک فیلم آمریکایی قدیمی رو که می گفت: یک کابوی تنها تویه یک شب سرد زمستون یک گنجشک رو پیدا می کنه که از سرما روی زمین افتاده بود و داشت یخ می زد... اونو بر میداره و توی پهن فرو می کنه تا یخ نزنه و راهش رو می کشه و میره... یک کشیش میاد و می بینه یک گنجشک توی پهن گیر کرده و داره از توی پهن به اون نگاه می کنه... با خودش می گه باید به اون کمک کرد .... و بعد گنجشک رو از توی پهن در میاره و تمیز می کنه و میره.... گنجشک کوچولو از سرما یخ زد و مرد... و اون کابوی گفت: هیچ وقت فکر نکن اونی که تو رو توی پهن فرو کرده واقعا دشمنته یا اونی که تورو از منجلاب در میاره فرشته نجات تو هستش.... جهان مثل یک میوه است حوادث اون به زیبایی طرح شده اند و فقط باید منتظر رسیدن اون میوه شد ... بعد طعم خوش اون رو خواهی چشید... طعم خوش زیبایی و پیروزی رو و در آخر به این نتیجه می رسی که اگه مسیر جهان اینچنین نبود ؛ اگه اون ناکامی ها - به زعم خودت- نبود الان اینجا نبودی که الان با غرور ایستادی ....!!! اگه حوادث به هر گونه دیگه ای رخ می داد که اون لحظه ها آرزوش رو داشتی به هیچ صورت ممکن نبود تو به پیروزی برسی که ارزش همه اون سختی ها را داشته باشه... اینه که میگم " رضا" همین مفهمه..... فیلم میلیونر زاغه نشین رو هم که می بینی همین حس رو پیدا می کنی.... این حس که هر لحظه تلخ زندگیت برای اینه که صاحب یک پاسخ و یک بصیرت بشی که قراره اون پاسخ توی یک مسابقه باعث نجات تو بشه و در آخر به هر آنچه محکم در ذهنت پروروندی برسی و یاد بگیری که به کم قانع نباشی.
برگردیم به موضوع ساعت: تا حالا از خودت پرسیدی چرا شبانه روز رو به 24 ساعت تقسیم کردند؟ چرا 25 ساعت نشد؟چرا 23 ساعت نشد؟
چرا دانشمندان این همه با رمز و راز از این مطلب سخن گفتند؟
دلیلش محاسبه سینوس هستش.... اگه محیط چرخان کره زمین را بخواهیم به کوچکترین زاویه ای تقسیم کنیم که سینوس اون عدد درست یا به عبارتی عددی گویا باشه راهی نداریم جز اینکه اون رو به زاویه های پانزده درجه تقسیم کنیم که در این صورت سینوس پانزده درجه نصف سینوس سی درجه یا به عبارتی بیست و پنج صدم خواهد بود. این تنها راهی بود که امکان داشت یک نظم و یک قرار قابل پیش بینی برای محاسبه شب و روز و تنظیم نظمی انسان ساخته برای جهان ایجاد کرد...و این گونه بود که انسان خواسته و ناخواسته تن به تنفیذ اراده خود برای تفسیر جهان داد... و شروع به تفسیر جهانی کرد که در آن بود و خودش را لا به لای معادلات گیر انداخت غافل از اینکه زیبایی جهان بر مبنای نا معادلات است.
دانسته من در باب جهان از صفحه دایره ای ساعتم آغاز شد که چرا اینقدر این شکل زیباست؟ و با چه تناسبی یک عدد به دایره ای زیبا تبدیل می شود؟
پاسخ آن را در عدد پی یافتم عدد مرموزی که کل جهان را ترسیم کرده از ماده و انرژی تا زیبایی و زشتی!!! از جبر تا انتخاب!!!
عدد پی ضریبی است که هیچ کس نمی تواند مقدار دقیق آن را بگوید اعشاری های آن تا بی نهایت ادامه دارد....چنین عدد مرموزی دایره زیبا را می سازد..... محیط دایره هم با دقت قابل محاسبه نیست اما نامحدود هم نیست! همه می دانیم که مجموع زوایای داخلی اشکال هندسی همیشه ضریبی از " پی" است و ساده ترین شکل هندسی که مثلث است مجموع زوایای داخلی آن دقیقا پی است.
همین پی کره زمین را ترسیم کرده خورشید و ماه را ترسیم کرده و کل کائنات را ترسیم کرده....همین "پی" که مقدار دقیق آن را نمی دانیم همین پی ماده و انرژی و تمام جهان را ساخته.... به همین دلیل همواره این عدد به صورت یک راز قابل احترام برای دانشمندان و متفکران بود ...همین بود که اهرام را به گونه ای ساختند که از هر طرف به آن نگاه کنی مثلث دقیقی را می بینی!!!
و اهرام را به گونه ای ساختند که در لحظه غروب افتاب یک ستاره از یک راس هرم طلوع کند و در نیمه شب به نقطه اوج هرم برسد و در هنگام طلوع آفتاب در راس مقابل هرم غروب کند....و بدین سان نیم دایره ای را حول هرم ترسیم کند که محیط آن "پی" برابر نصف قاعده هرم باشد....
عواقب " پی" چیست؟ ..... عاقبت وجود مبارک "پی" در جهان وقوع نامعادله به جای معادله است ... ما همواره سعی می کنیم جهان را با برهان نظم توصیف کنیم و برای آن ناظمی را در نظر بگیریم... به همین دلیل در باب حق انتخاب دچار تردید می شویم که آیا انتخاب وجود دارد یا خیر؟ اما نمی نگریم که "پی" باعث ایجاد زیبا و زیباتر در جهان می شود و اراده ای مرموز در نهاد انسان او را به برگزیدن زیباتر امر می کند... اما خرده های عدد" پی" که ما با ایجاد معادلات کامل ( و نه نا معادله) در جهان در نظر می گیریم باعث ایجاد عدم تعادل در جهان می شود و بجای ترسیم زیبا و زیبا تر جهان را به دو قطب زشت و زیبا تفکیک می کند ... پرسش من اینست فرض کنید با معادله جهان را به تساوی و به زیبایی بکشانیم در بین همه زیبا ها هستی همه همسان و دقیقا همسان و زیبا!!! چگونه می توانی یکی را برگزینی؟ در این حالت است که معادله باعث به قهقرا رفتن حق انتخاب می شود... آنچه که در داستان خلقت انسان خود نمایی می کند دقیقا همین ماجراست که شیطان به معادله اعتقاد داشت و خداوند به نامعادله !!!
شیطان دو طرف معادله را به رخ خدا می کشید که علامت بزرگتر به سوی آتش است و نه خاک و تو حتی قائل به تساوی هم نیستی و می خواهی علامت نامعادله را عوض کنی؟ می گویی به چیزی سجده کنم که از من پست تر است؟.....
فکر کردن به عواقب " پی " را به شما وا می گذارم امیدوارم از زیبایی جهان "لذت" ببرید و از حق " انتخاب" !!!!!!!!!!!!
چنین جهان زیبایی آیا نیاز مند کسی است که در آن " معادله" ایجاد کند .... آیا ایجاد " عدالت" به معنای مورد قصد بشر.... عین ستم و عین زشتی و عین خواسته شیطان نیست؟
پس بالاخره کدام یک؟ π > = <
هرچه آن " خسرو " کند " شیرین " بود.
Saturday, November 28, 2009
آواز جدید استاد شجریان - موج خون
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم،سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی،موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است،وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
Monday, November 16, 2009
از عشق آن سرو روان
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
Monday, November 02, 2009
کتاب اسرار
نقدی بر " کتاب اسرار"
نمی دونم فیلم کتاب اسرار با بازی نیکلاس کیج و دایان کروگر رو دیدین یا نه؟ من به تازگی این فیلم رو دیدم. هم قشنگ بود هم نه! از این نظر قشنگ بود که یک سری اطلاعات تاریخی که توی ذهنم بود و به صورت جزایر پراکنده بودند رو یه جورایی به هم پیوند داد و از یک نظر قشنگ نبود چون سبک کاری فیلم تقلید کور کورانه ای بود از " کد داوینچی" و " ایلومیناتی"( یا همون فرشتگان و شیاطین) اثر دن براون ! من وقتی فیلم ایلومیناتی رو میدیدم با خودم می گفتم : اه بازم میشه روند داستان رو حدس زد! هرچند استفاده از دو عنصر تعلیق و دلهره این دو فیلم رو جذاب کرده بود اما " کتاب اسرار" رسما شورش رو درآورده و پر از خالی بندی های الکترونیکی هستش از کلون کردن گوشی گرفته تا کارهای مسخره به اصطلاح الکترونیکی که یکی از شخصیت های داستان انجام می ده !!! من که خندم گرفته بود....کلا مثل یک بازی کامپیوتری خسته کننده و تکراری درستش کردند...ماجرا ی داستان بازهم حول و حوش تئوری توطئه می چرخه و از زمان ملکه ویکتوریا در انگلیس تا عصر حاضر میاد. البته اطلاعات جالبی رو هم به مخاطبش می ده مثل:
میز کار ملکه انگلیس و رییس جمهور آمریکا دو قلو هستند و در قرن نوزدهم ساخته شدند و کاملا شبیه هم هستند و مکانیزم های مخفیانه زیادی دارند.
مجسمه آزادی در نیویورک دارای یک دوقلوی کوچکتر در پاریس هستش که دارای جملات مکمل هستند.و.....
آخر داستان این پرسش سر جاش باقی می مونه که اگه همه این مسائل در باب تئوری توطئه درست باشه نبایستی منتظر وقوع یک " ماتریکس" واقعی باشیم؟ از کجا معلوم؟
--
Thursday, October 08, 2009
هفتمین سالروز تاسیس شرکت گرین برق گرامی باد
--با سلام خدمت همه همکاران گرامی در شرکت
Saturday, October 03, 2009
اندر احوال شیخنا عبدالرضا صفری
فی احوال شیخنا عبد الرضا صفری
آن شجاع صفدر صدیق؛ آن حاضر در صحنه ،آن ملعون هر عرصه، آن فتاده در کانادا،آن زرت افکار هر دانا، آن ......ه به دوستی! آن رنگ پریده پوستی! آن رفیق شیرازی ! آن همدم بی رازی ! آن وارد کننده اسبق میوه خارج از فصل....آن............................. ( آقا خانواده نشسته زشته به خدا شما ها رفیق هستید... سردبیر)آن شیر بیشه تحقیق ..آن نامرد نالوتی! کار او کاری عجب بود و واقعات غرائب که خاص او را بود گویند سالی دو بار آفتابی شدی یکبار در زمان انتشار هجویه اولی! و یکبار زمانی که مولانا علی صانعی هجویه اول بزد و آهنگ نگارش ثانی نمود! و چون بیم داشت که مولانا آن یه خورده آبروی وامانده در دوستی شیخنا را به ..... بدهد پس رخ نمودندی و گفتندی: آقا این حرفا چیه ما مخلص بر و بچز هم هستیم...و این گونه بود که بر سر دوستان و مشفقین شیره بمالیدی و آن هجویه ثانی از سر خود دور نمودی چون بدانستی که مولانا علی صانعی مستجاب الدعوه بودی و مرید بسیار داشتی... اما چون این ایام بشد پس دیده شد که شیخنا رفقا را به .....ش حساب ننمودی( اقا اگه یه بار دیگه مجبورم کنی که سانسور کنم همشو پاک می کنما!!! گفته باشم!!! سردبیر)لذا قاطبه مریدان نعره زدندی که زرت!!! بگیر که اومد.... و چنین شد که هجویه ثانی در آستانه انتشار قرار گرفت و چنین بود که جی کی رولینگ در صف ایستاد تا از اولین نفراتی باشد که نسخه اولای هجویه ثانی را بر دیدگان نهاده و شکر ایزد نماید و به دین اسلام مشرف شود.و چنین شد که مقدمه هجویه ثانی در گرفت و شیخنا عبدالرضا صفری
RGB
گردید و چون مریدان چنین حالتی شگفت دیدند نزد مولانا آمدندی که حال شیخ عبدالرض چون باشد و این حالت لاتین به چه معناست؟
مولانا تاملی نمود و روی به آسمان کرد و گفت یعنی رنگی! از زیادت مواد نارنجی و قهوه ای که بر عارض شیخ عبدالرضا نشسته بود و چنین بود که نخستین سطور هجویه ثانی با نام شیخ رنگی آغاز به نگارش شد....
Monday, September 28, 2009
آنکه تخم خار کارد در جهان...
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوان ها دید در حفره ی عمیق
گفت:ای همراه آن نام سنی
که بدآن تو مرده را زنده کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت :خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کآن نفس خواهدز باران پاک تر
وز فرشته در روش دراک تر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست؟
گفت:اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی:یارب این اسرار چیست؟
میل این ابله در این بیگار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مردار را؟
مرده خود را رها کردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار گر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آنکه تخم خار کارددر جهان
هان وهان او رامجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر ومار است آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
Friday, September 25, 2009
من به ایرانی بودن خودم افتخار می کنم ...شما چطور؟
خدا ميگه: ای جبرئيل ! ايرانيان هم مثل بقيه ، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره . اينها هم که گفتی ، خيلی بد نیست ! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی !!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان ... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده : جهنم ، بفرماييد ؟
جبرئيل ميگه : آقا سرت خيلی شلوغه انگار ؟
شيطان آهی ميکشه و ميگه : نگو که دلم خونه ... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا ! شبو روز برام نگذاشتن ! تا روم رو ميکنم اين طرف ، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن ! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی .. ! حالا هم که ... ای داد !!! آقا نکن ! بهت ميگم نکن !!! جبرئيل جان ، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن ...
Thursday, September 24, 2009
خیلی باحاله مگه نه؟
خواستگاری خر
خری آمد به سوی مادر خویش
بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری
اگر تو بچه ات را دوست داری
خر مادر بگفتا ای پسر جان
تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل
یکی را کن نشان چون نیست مشکل
خرک از شادمانی جفتکی زد
کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت
به قربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من
به زیبایی نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن
برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه
شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش
یه افسار طلا با پول نقدش
خریداری نمودند یک طویله
همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشایید
وصال عقد ایشان را نمایید
دوشیزه خر خانم آیا رضایی
به عقد ایشان در نمایید
یکی از حاضرین گفتا به خنده
عروس خانم به گل چیدن برفته
برای بار سوم خر بپرسید
که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند
به یونجه کام خود شیرین نمودند
به امید خوشی و شادمانی
برای این دو خر در زندگانی
Monday, September 21, 2009
حک شده اسم منو تو رو تن این تخته سیاه
سلام
Wednesday, September 09, 2009
چه تشابه جالبی!!!!؟
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان
Wednesday, August 05, 2009
کاپیتان پولادیان
تبریک به رحمان عزیز
سلام این پست به رحمان پولادیان دوست عزيزم اختصاص داره این هفته من خبر سولو شدن رحمان دوست عزیزم رو شنیدم و در حالیکه سر از پا نمی شناختم به دیدینش رفتم... سریعا ازش خواستم تا فیلم پروازش رو بهم نشون بده... واقعا تیک آف و لندینگ زیبایی انجام داد و مراسم بعد از لندینگ و سولو شدن رسمی اون هم خیلی جالب بود...کلی روی سرش آب ریختند واستاد خلبانش لباسشو پاره کرد...واقعا کارها و مراسم این خلبان ها جالبه....اما باید شما رو با رحمان دوست خوبم بیشتر اشنا کنم...رحمان پولادیان از دوستان زمان دانشگاه من هستش با رحمان توی خوابگاه آشنا شدم...من و رحمان هم رشته نبودیم ..من مهندسی برق الکترونیک بودم و رحمان هنرهای نمایشی...منتها از اون بچه های بسیار مودب و خانواده دار بود و من از همنشینی باهاش واقعا لذت می بردم...بعد از اتمام درسش کارشناسيش رو هم گرفت... اما همیشه عشق پرواز بود...تا اینکه چند ماه قبل یه دفعه بهم گفت برای خلبانی پذیرفته شده و آزمون های اون رو پشت سر گذاشته...من واقعا شوکه شدم...چون می دونستم باید چه اراده آهنينی داشته باشی تا بتونی چنین کار بزرگی رو انجام بدی...اونم چنین تغییر رشته بزرگي!! هرچند رحمان همچنان فعاليت هنری خودش را ادامه میده اما خلبان قابلی هم شده...و وقتی اولین پروازش رو بدون استاد خلبانش دیدم...واقعا کیف کردم . از اینکه رحمان چنین فرد چند بعدی شده واقع کیف کردم.. من برادری ندارم ولی رحمان رو واقعا و از ته قلبم مثل برادر دوست دارم باز هم بهش تبریک می گم...شما نمی خواهید بهش تبریک بگید؟
Saturday, July 18, 2009
فرشتگان و شیاطین
نام کتابی است که در ایران با عنوان فرشتگان و شیاطین ترجمه و چاپ شده است. نویسنده این کتاب دن براون همان نویسنده جنجالی رمان کد داوینچی است که در گذشته جنجال زیادی برپا کرده بود او که پس از تهاجم اولش به مبانی جمود و تحجر در رمان کد داوینچی قصد داشت تا حمله ای اساسی به مبانی مذاهبی کند کا با تشکیل حکومت های دینی قصد اندوختن کیسه های زر خود را دارند، با موج حمله و تهدید روبرو شد تا آنجا که او را تهدید به مرگ کردند اما او نه تنها کنار نکشید بلکه با پرده برداشتن از رازهای سران جمود و تحجر آن هم نه به صورت صوری و کلیشه ای بلکه با ظرافت بسیار و با ارائه اسناد و مدارک و مرور صفحات تاریخ سلاح تدین خیالی را از دست سران جمود و تحجر خارج ساخت. داستان مستند این کتاب را که بیش از 300 صفحه است را در کمتر از 4 روز همراه با حاشیه نویسی در بهمن ماه 1387 به اتمام رساندم . اما یک نکته بسیار بارز در این کتاب مشاهده می شود که برای امروز و فردای ما بسیار مهم است. و آن این مهم است که یک تفکر ولو با وجود قلع و قمع سران جمود تا روز واپسین بر جای می ماند و هر روز ققنوسی جدید از این خاکستر متولد می شود.
ایلو میناتی نام انجمنی سری بود که اعضای آن عبارت بودند از : کاسینی- داوینچی- میکل آنژ- گالیله-هویگنس-کوپرنیک و بعد ها سر ایزاک نیوتن و در قرون اخیر جرج واشینگتن- آبراهام لینکلن- فرانسوا میتران و در سالهای حاضر سران ازمایشگاه بین المللی سرن و بسیاری دیگر...... این افراد قائل به اصالت دانش در شناخت خدا و نفی ادیان به معنای دیروز و امروز آن هستند آن هم نه به دلیل آنچه که سران فعلی ادیان آنها را شیطان پرست و ملحد و کافر می دانند. بلکه به دلیل اینکه آنچه را که سران تحجر در باب خدا گفته اند در واقع بزرگترین ظلم در حق خداست !! زیرا هیچ وهنی بزرگتر از اجحاف در معرفی ذات باریتعالی و قدرت اندوزی و ثروت اندوزی در پناه این تعاریف در کل گیتی وجود ندارد. به همین دلیل در طرح روی جلد این کتاب که با نام فرشتگان و شیاطین چاپ شده است فرشتگان را با رنگ سیاه و شیاطین را با رنگ سفید نقش کرده اند.
آنچه که در طرز تلقی دیکته شده ادیان از شیاطین نقل شده چه بسا که در واقع عین فرشته خویی باشد و بالعکس!!
منتها در این عصر انکار مطالب مندرج در این کتاب یا بهتر بگویم رمان وظیفه ای است بر عهده ساختار های زر و زور و تزویر که اجحاف به انسانها را در پناه نام باریتعالی را توجیه نموده و با دشمن تراشی به اعاده حیثت نداشته و لجن مال شده خود بپردازند . با دانستن عمیق طرز تفکر ایلومیناتی در می یابیم که این گروه تنها در اروپا نبوده و ریشه ای بس عمیق در جوامع دین زده( همچون سن زده ) داشته اند . به عقیده بنده بزرگانی چون خیام- ابن سینا-خواجه نصیرالدین طوسی- شیخ بهایی- ملاصدرای شیرازی-ابوریحان بیرونی و... نه تنها از اعضای این طرز تفکر که از بنیان گذاران این مکتب در عصر های مختلف هستند. با این وجود ایلومیناتی در حمله شدید دادگاه های تفتیش عقاید در قرون پانزده و شانزده میلادی نابود شده و اعضای آن زنده زنده در آتش سوزانده شدند یا سر از بدنشان جدا شد. ادوارد موزلی معروف از همین افراد بود.
عده ای سر خط ایلومیناتی را سر منشا فراماسونری قلمداد می کنند اما به اعتقاد بنده علی رغم مسائل مشترک تفاوت های بسیار عمیقی در کارکرد این دو گروه وجود دارد. زیرا فراماسون ها هدفشان بسط قدرت و ثروت وایجاد شبکه های پر نفوذ مقتدر برای رویکرد های مادی است که در این راه یکی از روش های آنها تاسیس حکومت هایی با دیالیکتیک بعضا دینی است. حال آنکه ایلو میناتی ها در نهایت هدفشان رفع سلطه از سر مردمی است که با اعتقاد به مبانی دینی به استضعاف و بردگی کشیده شده اند. البته مبادا ایلو میناتی با طرز تفکر هایی مانند ساینتولوژی مشابه قلمداد شود زیرا ساینتولوژی نیز در نهایت به دیکتاتوری مذهبی ختم خواهد شد. این طرز تفکر در کلام دینی ما با مفهوم جدایی دین از سیاست پیوند های نزدیکی برقرار کرده تا آنجا که حتی صاحبان چنین طرز تفکری را به الحاد و کفر متهم ساخته و می کنند و چه خوش سرود ابن سینا در پاسخ به چنین کسانی که:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر؟
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
!در تیرماه جاری سرانجام فیلمی با بازی تام هنکس
با برداشتی آزاد از این رمان ساخته شده که در اروپا و آمریکا اکران شد.هرچند کارگردان فیلم حتی بیست درصد هم به اصل کتاب پایبند نبوده و مفاهیم اصلی را با زبان تصویر بیان نکرده با این حال بازهم این فیلم آنقدر تکان دهنده بود که ساختار های واتیکان را به لرزه افکند و پوشالی بودن انواع و اقسام واتیکانهای عصر حاضر را برملا ساخت. از این روست که تهیه کنندگان و کارگردانان این فیلم تهدید به مرگ و تحریم فیلمشان شدند آنچنان که در فیلم کد داوینچی انجام شده بود.
دلیل این برخوردها موج بیداری است که در میان ملت ها ی جهان در حال شکل گیری است. ابتدا مطالعه کتاب و در پی آن تماشای فیلم را به همه دوستان توصیه می کنم.
Saturday, July 11, 2009
قرص خورشید در سیاهی شد....بیاد مهدی آذر یزدی
خبر ساده بود و تاثیر گذار.... درست مثل کتابهای قشنگش....درسته منظورم مهدی آذر یزدیه...
معلم بچه های خوب ... قصه گوی پیری که اگر چه سواد آکادمیک نداشت و از نظر خیلی ها شاید پیرمرد معمولی می نمود
اما یک دنیا شور بود و احساس برای بچه های وطن ,همه را خوب می دید و خوب فرامیخواند... همه سخنش این بود که همه خوبند و شایسته
با اسم بچه های خوب.... او با سواد اندکش به خورشیدی چشم دوخته بود که همه را خوب می دید حتی خس و خاشاک هایی را که امروزه دکتر هایش با
انواع عینک های خوش بینی و بد بینی و ریز بینی و خس و خاشاک می خوانند... مهدی واقعا مهدی بود و هم آذر بود برای سوختن جهالت ها و هم یزدی بود
مثل همه یزدی های مهربان... چقدر خوش می گذراندم وقتی ظهر های گرم تابستان زیر کولر آبی یک ملحفه روی خودم می کشیدم و سرم توی کتاب بود
قصه های خوب برای بچه های خوب!!! که امروز به خودم بپردازم که من چقدر خوبم و چقدر بد؟
همو بود که قصه های قدیمی این مرز و بوم را با عباراتی ساده و مهربان برای ما می نوشت... از داستان موش آهن خوار تا بازرگان حیله گر انطاکیه ای!!؟
همو بود که نوشت: هیچ دزدی دم از دزدی نمی زند و هرکه را دیدید که در بوق و کرنا دم از عدالت و راستی می زند بدانید که در پشت نقابش درونی است بدتر و سیاهتر از ظلم!!!؟
آری مهدی جان ، پدربزرگ خوب بچه های خوب...من هیچ گاه پدربزرگ هایم را ندیدم تا سر بر پای آنها بگذارم و رایم قصه بگویند اما تو با مهربانی برایم قصه ها گفتی
قصه های خوب برای بچه های خوب....
یادم هست در دوره تحصیل یکبار یکی از بچه ها که فکر کنم اسم و فامیلش رضا قاسمی بود تو را به عنوان موضوع انشا انتخاب کرده بود و با شور و حرارت از تو نوشته بود..
وقتی می خواند چنین حس کردم که من و او یک پدربزرگ داریم و برادریم... تو بودی که پدر بزرگ بچه ها بودی و پیوند دهنده شعور های آنها !!! تو بودی که داستان روزبه را گفتی و انطاکیه
که راستی مانا است و بدی در عین قدرت و عظمت چونان کف بر روی اب. دوستت دارم ای پدربزرگ درگذشته... چونان قصه های خوبت جاودان باشی و مهربان
پدربزرگ خوب برای ایرانیهای خوب....مهدی آذر یزدی
Thursday, July 09, 2009
اثری زیبا از استاد شهرام ناظری با شعری ازفریدون مشیری
اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فريادِ خطر شو
اى روىِ برافروخته, خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته, افراخته ترشو
اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چيست كه از خويش به در شو
گر شعله فرو ريزد، بشتاب و مينديش
ور تيغ فرو بارد، اى سينه سپر شو
خاكِ پدران است كه دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
ديوارِ مصيبت كده ىِ حوصله بشكن
شرم آيدم از اين همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى
چون شير درين بيشه سراپاى،جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فرياد به فرياد بيفزاى، كه وقت است
در يك نفسِ تازه اثرهاست، اثر شو
ايرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ايران ِكهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به يك شعله بسوزان
بر ظلمتِ اين شامِ سيه فام، سحر شو
Tuesday, June 30, 2009
عجایب چیزکی دیدم در این دشت
خلاف شرط مروّت و رسم مردانگي است. دست بلند کرد و اين بيت بگفت: چنانت
بکوبم به گرز گران/ که پولاد کوبند آهنگران. رسم مردانگي را بهتو خواهم
آموخت که مردان را انقياد کردن، آيين همسرداري است. و در پي آن، ضعيفه
را به مشتي قوي بکوفت. فرياد و فغان بر آسمان داشت و داد و بيداد آغاز
نهاد؛ چنانکه رسم زنان است. گفت: خاموش باش که صداي تو را بيگانگان
خواهند شنيد و عنقريب است که بدانديشان مجال حرف و حديثشان فراهم آيد.
زن گفت: مرا ميکوبي و حکم خاموشي ميدهي. اين چه رسم جديد است که
آوردهاي؟ قزويني گفت: ترا لباس نيکو و غذاي شايسته آوردهام و در مسکن
مهرت منزل دادهام. سبب اين عدم تمکين چيست؟ جز آنکه شما را کفران نعمت،
رسمي است قديم و عادتي معهود است؟ و ديگر بار، زن را بکوفت
زن، به قوت تمام فرياد هميکرد و همسايگان را به استمداد طلبيد. همسايگان
چون آواز مرافعه بشنيدند، بر بام شدند و همهمه و زمزمه کردند. قزويني
گفت: مگر شما را ناموس از قاموس گم شده است که در اوضاع داخلي ما مداخله
هميکنيد؟ و رو به پردگي کرد و گفت: همينت در سر بود که بيگانگان در کار
تو مرا شماتت کنند؟ اين عدم تمکين تو، مرا در اين گمان انداخته است که
ترا سرّي و سري است با اين بيگانگان. وگرنه از چه رو طمع در چارديواري ما
کردهاند؟ و او را به مشتي ديگر مضروب کرد. کار بالا گرفت و دعوا به قاضي
بردند
قاضي چون شرح ماجرا بشنود، زن را گفت: فرياد و فغانت از چيست؟ مگر نداني
که آواز زنان شنيدن، بيگانگان را به فرصت طلبي طالب و راغب خواهد کرد، و
مفسده بسيار بر آن مترتّب است؟ زن گفت: شرع مبين، هر کاري را راهي فرموده
است و اين مرد، راه هر کار نداند. قاضي گفت: بقول شيخ اجل، نقصان مايه به
که شماتت همسايه! رسم تمکين بجاي آر، که در هر حال، مغبون اين ماجرا تو
خواهي بود. گفت: از کدام عهد، بر کوفتن مردان عيب ننوشتهاند و بر ناليدن
زنان، هزاران گناه معين فرمودهاند؟ و نيز گفت: مردان ما را گمراهي از
آنجا افتاده است که به عنايت قاضيان مستظهرند. قاضي فرمود زن را به زندان
برند تا رسم تمکين بجاي آورد
...
قزويني گفت: شما را چه ميتوانم گفت که در هر حکايت پايان شيرين و نتيجه
اخلاقي نيکو، از ما ميطلبيد و بر مغز کوچک خود قدري فشار لازم
نميدانيد؟ اين بگفت و در لابلاي متن گم شد
شکایت به خدا
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
Saturday, June 27, 2009
روز جهانی مهندسین مبارک
ببخشید که این چند وقته نبودم... متاسفانه سرم خیلی شلوغ بود... شاید بدونید چرا... اما دیگه نمی شد تبریک این روز بزرگ رو به همه دوستان اعم از اقایون مهندسین و خانم های مهندسین نگم.
بیست و هشتم ژوئن روز جهانی مهندسین رو به همه همکاران و مهندسین سخت کوش جهان تبریک و تهنیت می گم و سالی پر از موفقیت های کاری و نوآوری را برای همه آرزو می کنم.
شاد کام باشید
Saturday, June 06, 2009
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت ...................شیر خدا و رستم دستانم ارزوست
دو روز به خودم استراحت دادم ..واقعا یک نعمت بزرگ اینه با ارامش جایی باشی که بهت آرامش میده و با کسی باشی که کنارش ارامش داشته باشی!!! موافقین؟
Tuesday, June 02, 2009
مدیریت احساسات به روش تخریبی
از طرفی جنگ روانی کاندیدا ها علیه یکدیگر هم به شدت متشنجه...اما یک نکته بسیار عالی که من دیدم دفتار پر از متانت و وقاری هست که در کل ستاد ها و طرفداران میر حسین موسوی عزیز به چشم می خورد. از یک طرف با احترام و آرامش توسط تابلو های مکتوب جلوی هر ستاد به شبهات و تخریب های صورت گرفته پاسخ مستند داده می شود واز طرف دیگر در همه حال از هواداران درخواست می شود مبادا به بهانه حمایت از مهندس موسوی اقدام به تخریب دیگران کنند و مبادا وجهه فرهنگی این نامزدی را فراموش کنند!!! از دیگر سو با ممانعت راهنمایی و رانندگی از الصاق پوستر نامزد ها بر روی خودرو ها ...جوانان تهرانی در یک اقدام خود جوش و با مالیدن پیه 7000 تومان جریمه اقدام به چسباندن تصاویر کاندیدای محبوبشان بر روی درب و پنجره خودروها می کنند...البته آنتن خودرو ها نیز از روبان های سبز انباشته شه که نشاط سبزی را به جامعه القا می کند....
از طرفی این روزها کاندیدای حاکم با نوشتن جملات با رنگ بر روی در و دیوار منازل و خیابان ها اقدام به تخلف انتخاباتی و زشت کردن جلوه شهری می کنند. همچنین با پاره کردن تابلو های اعلانات شهرداری عملا مانع تبلیغات قانونی می شوند... سوال بزرگ این است ...: ایشان که قبلا شهردار تهران بوده اند چطور به بهانه تبلیغات ویران کردن جلوه شهری را در راه رسیدن به هدف مجاز می شمرد....؟ نمونه ضایع آن را در زیر گذر خیابان آزادی به سمت میدان آزادی می توانید مشاهده کنید... این رویکرد های ماکیاولیستی حالم را بهم می زند... دیگر بهتر است درباره 360 میلیارد تومان مفقوده شهرداری و یک میلیارد دلار سخنی نگویم...
درباره الی اکران می شود
این خبر خوب رو برای دوست داران سینما می گذارم....فیلم زیبای درباره الی که توی یکی از پست های قبلی درباره اون نوشته بودم مجوز نمایش در ایران رو دریافت کرده و از شنبه 16 خرداد اکران خواهد شد. خیلی خوبه مگه نه؟
Wednesday, May 20, 2009
تهدیدات موثر واقع شد
Sunday, May 17, 2009
کودکی که در سبدی بود گم شده
Sunday, May 10, 2009
یک تلنگر فرهنگی
نمی دونم فیلم زیبای درباره الی رو دیدین یا نه؟
اما باید بگم این فیلم یکی از فیلم های بسیار بسیار خوش ساخت و عالی درباره نقاط ضعف فرهنگی مردم ماست. فیلمی که به جای اینکه مورد تشویق مراجع فرهنگی قرار بگیرد با بی مهری مواجه شده ... این فیلم درباره یکی از عادات بسیار بسیار زشت ما ایرانی هاست... تعارف هم نداریم همه ما مشمول این فیلم هستیم... ما این عادت بسیار کریه رو داریم که بسیار سریع و خیلی زود اقدام به قضاوت درباره شخصیت افراد می کنیم و با محق نشان دادن خودمون سعی در ارتباط نشانه ها و نشان دادن تیز هوشی خودمون می کنیم غافل از اینکه این قضاوت چقدر سنگدلانه و بیرحمانه است!!؟
در این فیلم الی معلم زیبا و جوان به ناگاه ناپدید می شود و دوستان بسیار بسیار نزدیک وی شروع به قضاوت درباره او می کنند قضاوت هایی که با انتشار انها چنانچه الی بخواهد دوباره برگردد جایی برای او در جامعه نیست...قضاوت های سرتا پا اشتباه!!! ....اگر می خواهی دیگران درباره ات قضاوت نکنند ..تو نیز در باب دیگران قضاوت نکن. کنفسیوس
Saturday, May 02, 2009
روز معلم گرامی باد
در ضمن روز پرستار را به خاله های عزیزم نیز تبریک می گم خصوصا به خاله سوسن عزیزم که باید روز معلم ( روز استاد ) رو هم بهشون تبریک بگم.
به امید دانستن قدر همه معلم های خوب
چو گویی که وام خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
Friday, May 01, 2009
داستانی سورئالیستی
اولا بر خلاف پست قبلی این یکی کلا یک نوشته سورئالیستیه که خودم نوشتم.... هیچ منظور خاص و غیر خاص و با نمک و بی نمک و ... توش نیست ( عاقلان دانند....)؟از تشابه نامها و محل ها و... شرمنده ام هیچ قصدی توش نبوده!!!!والله؟
السایت منیجر و بامر الله
حکایت العقده ای بامر الله
اندر احوالات خلیفه نگونبخت اموی
آورده اند روزیکه العقده ای بامر الله بر مسند خلافت نشست کرور کرور از مخالفین و معاودین خویش به دستان با کفایت جلاد سپردکه یعنی ما اینیم دیگه!!! سپس با بزرگان قوم اموی به شور پرداخت که گویی از جایی بدو وحی می شودو همین بهانت کافی بود تا سعی در تقویت عضلات خویش نماید و از آنجا که خاک بلاد مصر بسیار حاصلخیز بود وی تصمیم گرفت با ابتکارات خود بر حجم محصول بیفزاید و گویی که آب نیل را به طلا بدل نموده و طلا بر خوان های مردم گزارد!!!پس چاره ان دید که جریان اب نیل را به سرزمین هایی ببرد که پیش از این آب نیل بدانها نمی رسید همچون شامات و فلسطین و کنعان و ... به همین مناسبت تمام خزائن مصر را عروس نموده و دستور داد تا تمام نیروی بلاد سرگرم کج کردنمسیر نیل باشند. به همین مناسبت العقده ای بامر الله در پی سهولت کار بود و واقعات غرائب که خاص او را بود.پس نخست شورای بزرگان بلاد را منحل نمودیو یاسای خود اعلام نمودی که از اکنون قوام قوم با دست با کفایت والیان خواهد بود و ما اینیم....؟!!!!؟
با جاری شدن آب نیل در بستر جدید و رود تازه رایحه خوش خدمات العقده ای بامر الله وزیدن گرفت و گندم ها جوانه زدند و همه بخندیدندی که به به آب!!! اما یکباره همه زمین ها به زیر آب رفتندی و گندم ها بگندیدندی و کرمیدندیچون العقده ای بامر الله فراموش کرده بود که این اب بایستی به دریای روم یا همان المدیترانه بریزد و بر این کار این بهانت آورد: که چون رومیان را تلاشی در حفر این کانال نبودندی پس اب شیرین بایستی تنها در بلاد نیل ماندندی و به دریای روم نروندی (به دلایل ادبی از حک کردن واژه نریدندی معذوریم و از اعلال یافته ان یعنی نروندی استفاده کردیم که خوانندگان ادیب عفو خواهند نمود)؟!!!!؟
پس از شدت وفور اب زمین های زراعی مصر به لجن اندر آمدی و گندیدندی و برزویه طبیب پیش آمدندی که دمت گرم!!! این لجن باعث بیماری قوم خواهد بود!!! لکن خلیفه العقده ای بامرالله وی را مطرود نمودندی و گفت ما در دهان رومیان زده ایم و هیچ خلیفه پیشین چنین نکرد که ما کردیم!!! و به به چه خوب نمودیمپس هر روز خاک مصر بیشتر غرقه شدی و مورخین و راویان اخبار نقل کردندی که در عرض سه سال آنقدر آب به مصر اندر شدی که در سی سال نشدی!!!و در این بین از محصول خبری نبودو بدین سبب دوباره برزویه طبیب و پنجاه و اندی از اطبا به نزد العقده ای بامر الله شدند و طوماری بدو دادندی ممهور به ادله روشن و نقل اقوال و داستانها از ولایت هلندیه که در آن بلاد زمین ها غرقه ابند و بی حاصل و باید که سد بست و آب ها در پشت سد نگه داشت تا زمین ها که قوت مردمان از ان است غرقه نشود که بدان علت الهلندیه( مرض یا بیماری هلندی...به نقل از تاریخ طبری)گویند و بد علتی است بی بدیل و بی درمان.و راه این باشد که راه نیل به دریای احمر یا بحر روم باز کنیم تا زمینها از فساد و عفن باز مانند.العقده ای بامر الله بی تاب شد و نعره زد تا الجاعل بامر الله پسر عم خویش که ادعای فلاحتی عظیم داشت که در نوشته ها خود را طبیب الفلحا نامیده بودبا این مسئله رسیدگی نماید ...اما بزرگان قوم از وی متابعت ننمودندی و گفتندی که به عمر خویش یک بیل نزده و حتی یک جو نکاشته چه رسد به فلاحت!!!؟پس از ملک خواستند تا شخص دیگری را به این مسند گمارد و ملک خشمگینانه چنین کرد و المحصول بامرالله را بر این سمت گماریدو بزرگان از ترس غرقه شدن مصر دیگر هیچ نگفتند و با او بیعت نمودندی و یوی قول داد تا مسیر نیل را آنقدر پیچ و تاب دهد و ان را فرکتال نمودندی که آب به زمین ها اندر رود و سر ریز نکند...اما آب را به دریای روم نریزد...العقده ای بامر الله را این سخن خوش آمد تا از بغداد طوماری رسید که العقده ای بامر الله بایستی ولایت عهدی پس از خود را با نظر قوم به دیگری سپارد تا مگر خاک بلاد حفظ شود و در این میانه خلیفه را کابوسی پدید آمد اشفته که یوزارسیف حکیم گفت : بیلمیرم!!!و ملک دید که اندر اب مصر غرقه شد و ماهیان مصر او را بخورندی و همگی را جمله سهولت ( اسهال- دیارئا...به نقل از فرهنگ عمید) پدیدار شدپس با المحصول بامرالله به گفتگو نشست که کس را از راز آن خبری نیست.و تنها شنیده شده که المحصول بامر الله گفته است: مگر من مرده باشم!!!؟
و مصریان فصل بارش را به انتظار نشستند تا مگر چه بر سر نیل اید.؟
Saturday, April 11, 2009
ماماندوز
مکان: فرودگاه مهراباد -ترمینال 2
زمان: 22/1/1388 ساعت 7:45 بعد از ظهر
ساعت 20:30 به بوشهر پرواز داشتم و ساعت 19:30 به فرودگاه رسیدم خیلی خوشحال و خندون رفتم توی سالن شماره 2 و از گیت بازرسی اول رد شدم جلوتر از من یک آقایی داشت چمدونش رو بر می داشت .من یک پکت چرخدار کوچولو و یک کیف لب تاپ داشتم. از زیر دستگاه ایکس ری رد شد و از اون ورش بیرون اومد./ منم هر دوتا کیف رو برداشتم و رفتم سمت کانتر شماره 4 که بالای اون عنوان بوشهر بود.... بلیط رو توی جیب پشتی کیف لب تاپ گذاشته بودم.... زیپ کیف رو باز کردم تا بلیط رو دربیارم... با باز کردن زیپ کیف ناگهان یه عالمه شورت ماماندوز مردونه هولوپی ریخت روی میز کانتر پرواز و من همین طور هاج و واج داشتم به صحنه نگاه می کردم!!! خدایا من که از اینا نداشتم.... دوم اینکه اینا توی کیف لب تاپ من چی کار می کنه؟ کسی هم که با من شوخی نداشته...به سرعت زیپ جلویی کیف رو باز کردم... ای وای لب تاپ من دل بود این که سونی هستش!!! تازه فهمیدم که ای دل غافل ...کیف عوض شده... حالا جالبه که بدونید من گشته بودم و یک کیف خیلی خاص برای لب تاپم خریده بودم که تا امروز مشابهش رو دست کسی ندیده بودم و همیشه به این می نازیدم که این خیلی تکه... حالا اینکه یه نفر پیدا بشه و به کیف تغییر کاربری بده و به عنوان ترانسپورتر یه خروار شورت ماماندوز از این استفاده کنه پیشکش!!؟
به سرعت به گیت اول برگشتم اما کسی رو توی گیت ندیدم ..موضوع رو با مامور حراست پرواز در میون گذاشتم....با هم کیف اون بابا رو باز کردیم... نه کارت شناسایی نه عکس و نه حتی یک یادداشت ساده ...هیچ چیزی توی کیف نبود...من فقط توی کیف چند تا نامه اداری پیدا کردم که خطاب به آقایی بود به اسم پرویز شاطری...حدس زدم خودش باشه سریع به اطلاعات پرواز گفتم تا این آقای پرویز شاطری رو پیج کنند...اونها هم 4 بار این کار رو کردند...با خودم گفتم اگه پروازش زود بپره ؟اگه بره؟...تمام مدارکم بلیط پروازم کیف پولم... موبایلم زار و زندگیم!!! وای خدا......باید پیداش کنم...مثل تیری که از چله کمان رها بشه...دویدم سمت کانتر ها کانتر زاهدان- کانتر مشهد- کانتر بندر عباس-کانتر تبریز- کانتر بوشهر
از همشون پرسیدم ایا مسافری به اسم پرویز شاطری از شما کارت پرواز گرفته؟ اونها اطلاعاتی به من نمی دادند ...اما وقتی جریان رو گفتم لیست پرواز رو چک کردند دونه دونه پرسیدم و جواب همه منفی بود تا این که به کانتر بندر عباس رسیدم...یکی از پرسنل چک کردو گفت : بله من خودم کارت ایشون رو بهش دادم...منم مثل تیر دوباره دویدم طبقه بالا ...روی پله برق با هر قدم 3 تا پله رو یکی می کردم و مثل دیوونه ها می دویدم.تا به گیت بازرسی سپاه رسیدم...بقیه وسایلم رو توی گیت بازرسی طبقه پایین گذاشته بودم. رفتم جلو و جریان رو گفتم و اونها هم کمک کردند با یک مامور به گیت بعدی رفتم اونجا هم ماجرای شورت ها و کیف و پرویز شاطزی زو تعریف کردند تا بعد از سه مرحله بازرسی بدنی حسابی گذاشتند برم داخل سالن ترانزیت...همه روی مبل ها لم داده بودند عده ای هم روی صندلی های دست چپ سالن نشسته بودند... با یک نگاه همه رو از نظز می گذروندم اما چشمم به قیافه ها نبود به کیف ها بود تا کیف قشنگم رو ببینم. تا این که سمت راست سالن دیدم یه مسافر ولو شده روی مبل و دستاش زیر سرشه و کتش رو انداخته روی کیف من و گرفته خوابیده..با عجله وبا یک ادب زورکی که می خواستم هول شدنم رو قایم کنم بیدارش کردم و گفتم: جناب اقای شاطری؟ پرویز شاطری؟....؟
گفت : ها؟ نه؟...پرویز شاطری رییس ماست توی تبریز اینجا نیست!!! گفتم کیفش که اینجاست..!!! گفت نه این کیف خودمه!! گفتم آقای محترم کیف شما با کیف من توی گیت عوض شده شما متوجه نشدین؟ گفت: ها؟ بیلمیرم!!!؟
زدم توی سر خودم که وای ماماندوز ها مال خود خودشه!!! ازش خواهش کردم بیاد پایین توی گیت بازرسی... اگه نمی اومد به پاش میوفتادم...اما اومدش من با اجازش کیف رو باز کردم و مدارک و لب تاپ و اینها رو بهش نشون دادم... خیالم راحت شد..اما حالا خیال اون ناراحت شد.
همه چیز سر جاش بود به علاوه این که یک قوطی پت اب معدنی کوچک به محتویات کیف من اضافه شده بود... با ناراحتی بهش گفتم اقا شما متوجه نشدین که کیف مال شما نیست وقتی خواستید این بطری رو توی کیف بگذارین؟ گفت : نه!! توی دلم گفتم: دم این آی کیو گرم گه مادر گیتی مثل اون رو دیگه نمی زاد!!! یعنی یک اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنه!!! ؟
توی گیت هردو محتویات هر دو کیف رو بازرسی کردیم و با حضور حراست بهم تحویل دادیم...برگشتم و به خودم نگاه کردم لباس هام از عرق خیس شده بود... تا حالا این قدر سریع ندویده بودم
شاید تمام خونم آدرنالین بود...حالا به خیر گذشت خوب شد پیدا شد.
...
بعدش از خودم پرسیدم راستی اون آقای شاطری که کارتپرواز گرفته بوده و رفته بوده توی سالن کی بوده؟ اگه توی سالن بود چرا نیومد به اطلاعات پرواز؟ اگه اون آقایی که کیف من پیشش بود شاطری نیست پس کیف من دست اون چی کار می کرد... این 3 تا سوال با من بود ..که گفتم بی خیال فعلا که به خیر گذشته...نظر شما چیه؟
Wednesday, April 08, 2009
Saturday, March 21, 2009
هموطن نوروز تو پیروز باد
باز شدچشم بهاران بر خزر
شد صدف ها خانه در و گوهر
دشت ارژن باز هم بیدار شد
از شقایق دامنش گلنار شد
سال نو بر همه مبارک باشه امسال به دلیل مشکلات شبکه نتونستم به موقع آپ کنم و با تاخیر یک روزه سال نو رو تبریک میگم. امیدوارم که خوب و خوش و سر حال باشید.
این چند روز اتفاقات متعددی افتادکه به اجمال یه بررسی کوتاه می کنم.
اولش که امسال یک مراسم چهار شنبه سوری بسیار بسیار باحال رفتم و حسابی خوش گذشت.
دوم اینکه بعد از 11 سال انتظار مهندس میر حسین موسوی اعلام کاندیداتوری کردند و من واقعا خوش حال شدم. من این 11 سال گذشته در همه انتخابات قبلی دوست داشتم ایشون کاندیدا بشه که نمی شد. باز جای شکرش باقیه که این بار ایشون به میدان آمدند حالا می فهمم که معنی لبخند ایشون وقتی سال 1384 در بازدید از گالری نقاشی ایشون ازشون پرسیدم تا کی باید از برنامه های شما فقط در محافل تخصصی یاد بشه؟ ایشون گفت:
هر موقع تعداد متخصصین زیاد بشه !!!
فکر کنم حالا متخصصین زیاد شدند یا اینکه اینقدر سوتی های کارشناسی زیاد شده که همه دیگه در حکم متخصص محسوب می شوند.
Tuesday, March 10, 2009
صندوق ذخیره ارزی
Friday, March 06, 2009
بنا های آباد گردد خراب ز باران و از ....؟؟؟؟
دیروز و امروز و فردای یک ملت متاثر از نماد هاست هرچه این نماد ها با ماهیت تاریخی آن ملت یک دست تر و همسان تر باشد بیشتر و بیشتر می تواند دوام پیدا کند و در نسل های متمادی
به عنوان " نماد" و سمبل مطرح شود.اما اگر ما زور بزنیم و بخواهیم به جبر دگنک نماد سازی کنیم چیزی عایدمان نمی شود. بلکه وقت و انرژی خود را هدر می دهیم .بگذارید مثالی را عرض کنم:
میدان فردوسی در تهران یکی از قدیمی ترین میادین کشور و شهر تهران است که معماری آن سه بار دستخوش تغییر شده است در زمان پیش از انقلاب 57 این میدان به عنوان پل ارتباطی معماری کهنه ایرانی و معماری غربی خودنمایی می کرد در اطراف این میدان مشتی مغازه و خانه های خشتی بود با دیوار های بد قواره کوتاه یک طبقه و در سمت دیگر و مشرف به مشرق ساختمان " ریتسی" خودنمایی می کرد . این ساختمان بلندترین و به قولی با شکوه ترین ساختمان آن روز های ایران بود به گونه ای که عروس و داماد ها همیشه پای این ساختمان عکس یادبود می گرفتند یا کارت پستال هایی که از ایران به خارج فرستاده می شد اغلب مزین به تصویر میدان فردوسی و این بنا بود تا بعد ها برج آزادی فعلی و جدیدا " برج میلاد" در آسمان تهران قد علم کنند. اما نگاهی به تاریخ مسائلی را برای ما روشن میکند:
بیایید با هم چند عکس را ببینیم:
این تصویر مربوط با زمانهای دور میدان فردوسی است در این ساختمان ریتسی با شکوه را می بینید و در تصویر زیر ریتسی در اسفند ماه 87 را از آن بنای باشکوه امروز جز پوسته ویرانی چیزی نمانده پوسته ای که رهگذران چیزی از گذشته آن نمی دانند و نه تنها به این نماد نمی بالند بلکه به لحاظ پیری و افسردگی آرزوی تخریب آن را دارند. براستی ریتسی صلاحیت برخوردار بودن از عنوان نماد را داشته یا دارد؟ آیا می توانسته به عنوان پشتوانه خوبی برای فرهنگ مردم ما باشد؟ ریتسی امروز به ویرانه بیشتر شبیه است تا به یک نماد:
اما در میانه این میدان مجسمه مردی است که بزرگترین نماد تاریخ ایران را به رشته تحریر درآورد و اکنون بی صدا و خاموش در میانه میدان بیحرکت و بدون رقص ایستاده است. شاید اگر مولوی این مجسمه را می دید با تامل بیشتری مصرع " رقصی چنین میانه میدانم آرزوست" را می سرود!!!؟
امروز شاهنامه بی کم و کاست و وروز بروز آراسته به هنر هنرمندان به زیور طبع آراسته می
شود و تنها و خاموش ندای یگانه نماد ایران را سر می دهد که اگر بخواهیم مثال بزنیم که چه برآن روا شده و چه ها بر آن نشده مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.
بیاد دارم در سال 77 که وارد بوشهر شده بودم یک پاساژ جدید قرار بود در بوشهر افتتاح شود که در جلوی آن یک مجسمه فردوسی بود و قرار بود نام پاساژ "فردوسی" باشد. اما گروهی لباس شخصی با هجوم به این پاساژ اقدام به تهدید سازندگان پاساژ و جلوگیری از افتتاح این مرکز خرید کردند و شرط افتتاح را تغییر نام پاساژ و حذف مجسمه فردوسی از بیرون پاساژ کردند. امروز نام این پاساژ آزادگان است و مجسمه فردوسی تنها در کنجی از پاساژ نشسته و به بازی و گریه کودکان در پاساژ نگاه می کند. ...امروزه با هیاهوی شدید از عسلویه و برج میلاد به عنوان نماد های ایران یاد می شود که اولی با یک جنگ یا اتمام نفت و گاز پوچ می شود و دومی با یک زلزله به دیار عدم می رود.این مردم باید با نگریستن به کدام نماد هر دم توان بر پای ایستادن را داشته باشند؟
بناهای آباد گردد خراب
زباران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
Tuesday, February 24, 2009
چشم ها
در بعضی از بروزر ها ممکنه که نقطه متحرک نباشه در اون صورت تصویر رو با فرمت جی آی اف ذخیره کنید و اون رو ببینید.
اگر باز هم موفق نشدید روی این لینک کلیک کنید تا این مطلب رو در وبلاگ خانم محسنی ببینید.
با تشکر از وبلاگ خانم محسنی که من این عکس رو از اون وبلاگ بر داشتم.
١- در صورتی که حرکت نقطه متحرک را تعقیب کنید تنها یک رنگ را می بینید، صورتی.
٢- حالا لحظاتی به علامت + که در وسط قرار دارد خیره شوید. نقطه متحرک را پس از لحظاتی به رنگ سبز خواهید دید.
٣- حالا زمان بیشتری را بر روی علامت + تمرکز کنید، پس از لحظاتی نقاط صورتی آهسته آهسته ناپدید خواهند شد.
عجیب اینجاست که هیچ نقطه سبزی در این عکس در کار نیست و در واقع نقاط صورتی نیز ناپدید نمی شوند. این دلیل محکمی است که ما همیشه دنیای خارج را آنگونه که هست نمی بینیم.
به نظر من مهربانی هم همینطوره وقتی به کسی یا کسانی همیشه محبت کنی و دور اون مثل پروانه بچرخی اگه اونی که در مرکز این دایره مهربانی قرار گرفته به خودش نگاه کنه در اون صورت ممکنه فقط یک نا مهربانی تو رو ببینه و تمام محبت های تو رو بی خیال بشه در اون صورت چیز هایی رو می بینه که صحت نداره.موافقین؟
Saturday, February 21, 2009
سئوالات بی جواب
حالا اون سئوالات چی بود؟
عرض می کنم خدمتتون ..مثل اینکه واسه اثبات بی سوادی من خیلی عجله دارین؟ آره؟
به اون هم می رسیم عجله نکنید!!... من پروژه فارغ التحصیلی ام پروژه بررسی عملکردی سیستم هدایت الکترونیکی موشک های سریع ضد تشعشع بود اونایی که منو از قبل می شناسند یادشون اومد؟
خوب با اون معلومات بعد از فرستادن ماهواره امید به فضا با ماهواره بر سفیر امید اون هم در مداری به ارتفاع 250 کیلومتر با خودم گفتم این مسئله بیانگر چند چیز مهم و خوبه که نشون می ده ما در این زمینه خیلی پیشرفت کردیم:؟
1- فهمیدم که ما موفق شدیم به آلیاژ و کامپوزیتی برسیم که تاب و توان حرارت بسیار زیاد اگزوز موشک را داشته باشه.چون این موشک بایستی در پروازی حدود 12 دقیقه یا 720 ثانیه به اون ارتفاع می رسیده....
2- فهمیدم که ما در ساخت سوخت موشک به خودکفایی رسیدیم واین محشره چون تونستیم تا 720 ثانیه احتراق درست سوخت رو تضمین کنیم و مانع انفجار بشیم.
3- ما در ساخت سیستم هدایت فضایی موفق بوده ایم چرا که توانسته ایم از ارتفاع 250 کیلومتری موشک خودمون رو با رادار دیتکت کنیم و علی رغم سرعت بالا و چرخش حول محور خودش با هاش ارتباط بگیریم... تازه با اون سطح مقطع راداری فوق العاده پایین در حدود 1 سانتیمتری!!؟
4-از طرفی ما موفق شدیم در ساخت سیستم هدایت اینرسیایی وساخت آنتن های باند بالا به مهارت خارق العاده دست پیدا کنیم چرا که از فاصله 250 کیلومتر و تا اون ور کره زمین تونستیم با ماهواره ارتباط برقرا کنیم و چون خارج از لاین آف سایت داریم کار می کنیم پس قطعا از مدولاسیون اس اس بی استفاده کردیم و با یک آنتن 50 سانتیمتری موفق به انجام این مهم شده ایم و این یعنی معرکه!!!؟
.
.
.
اما من موندم به خدا که ما با این همه پیشرفت می خوایم بریم موشک اس 300 بخریم و بهمون نمی دهند؟ آخه مگه اس 300 چی داره؟ به یک دهم توانایی های ماهواره بر سفیر یا خود ماهواره امید نمی رسه اون وقت برامون ناز هم می کنند... وما التماس از خودمون در وکنیم...اون وقت ویگولنزج که ما نبتونیم از خودمون اس 300 در وکنیم!!! این اس 300 هم مالی هم نیستا؟؟؟!!؟ برد حد اکثرش 30 کیلومتره سرعت گریزش بسیار کمه تا بتونه ره گیری رو انجام بده... نحوه عملیاتش هم که اصلا دقیق نیست که بگی مثل پاتریوت نسل سوم یا موشک آرو اسراییل یا گابریل فرانسوی باشه سیستمش این جوریه که رادار زمینی هدف را شناسایی می کنه ( با مینیمم سطح مقطع راداری 30 سانتیمتر) بعدش موشک رو به مسیرش می بره و اون رو منفجر می کنه و خرده ریزه های این انفجار در مسیر هر جسم پرنده ای قرار بگیرند به واسطه سرعت زیاد و انرزی جنبشی بالا با عث انفجار یا انحراف شی پرنده می شوند... همه اینها با یک دهم توانایی های ما قابل دسترسی است. با یک شرط سفیر امید را واقعا خودمو ساخته باشیم و با امکانات مردم داماد نشده باشیم.؟
من نمی دونم همه این مسائل که گفتم احتمالا ناشی از بی سوادی منه...وبه آدمها به اندازه چیزهایی که می دانند دستمزد پرداخت می شود..اگر قرار باشد به نادانسته های افراد پول بدهیم که من تریلیاردر می شدم...موافقید؟
Friday, February 20, 2009
آسمان پر ستاره و وجدانی آسوده....آنچه من دارم
نامه نیما یوشیج به همسرش
ه عالیه نجیب و عزیزم
میپرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر میبرم؟ مثل شمع: همین که صبح میرسد خاموش میشوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.
بالعکس دیشب را خوب خوابیدهام. ولی خواب را برای بیخوابی دوست میدارم. دوباره حاضرم. من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر میآید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمیدهد، مگر این که در این تاریکی شب، خیالات هراسناک و زمانهای ممتد ناامیدی را به او تلقین کند.
بارها تلقین کرده است: تصدیق میکنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کردهام. مثل عقاب، بالای کوهها متواری گشته ام، مثل دریا، عریان و منقلب بوده ام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم میریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام، کم کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زودباوری، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، خفگی و گناههای عیب عوض شدند.
آه ! اگر عذابهای الهی و شرارههای دوزخ دروغ نبود، خدا با شاعرش چه طور معامله میکرد.
حال، من یک بستهی اسرار مرموزم، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است. یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده میشود. سرم به شدت میچرخد. برای این که از پا نیفتم، عالیه، تو مرا مرمت کن.
راست است: من از بیابانهای هولناک و راههای پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام. هنوز از اثره ی آن منظرههای هولناک هراسانم. چرا؟ برای این که دختر بیوفایی را دوست میداشتم، قوه ی مقتدرهی او بی تو، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا میکند.
پس محتاجم به من دلجویی بدهی. اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم.
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام. عالیهی عزیزم! آن چه نوشته ای، باور میکنم یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد. ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازدهی وحشی، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است.
چه قدر قشنگ است تبسمهای تو
چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت میغلتد
کسی که به یاد تبسمها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است.
نیما