Friday, October 24, 2008

قلم های شیرین تر از قند هست

: سعدی در مقدمه گلستان

به دل گفتم از مصر قند آورم
سوی دوستان ارمغانی برم
نه قندی که مردم به صورت خورند
که ارباب معنا به کاغذ برند

این دفعه تصمیم گرفتم ننویسم چون یکی دیگه خوب نوشته بود ..خوب و گرم...ممنون از خانم بهنوش فولاد پور با نگارش شیوا و خالی از تکلفشون




سلام
دیشب باز به یکی از اون نمی دونم چه مرگم شده های فلسفی که هیچ نسخه ای برا درمونش پیدا نمی شه دچار شده بودم. برا هیچ کاری تمرکز نداشتم. پس رفتم سروقت سیستم خوشگلم، دوست وفادارو سنگ صبور قرن 21، بلکه با فریب دنیای مجازی شلوغی دنیای واقعی را از سرم بیرون کنم و لااقل خواب آرومی داشته باشم. مشغول وب گردی بودم و دنبال مطلبی که برام جالب باشه، که توی وبلاگ جنابعالی پستی دیدم که تقریبا دوای دردم بود، یه فلاش بک درست و حسابی... روزایی که با قصه های بهرنگی زندگی می کردیم. ماهی سیاه کوچولو، اولدوز، کوراغلو، 24ساعت در خواب و بیداری، افسانه محبت، تلخون، یک هلوو هزار هلو... اگه بگم تا چندسالگی هلو را به عشق پولاد و صاحبعلی می خوردم حتما بهم می خندین. همون شبونه کاتونهای قدیمی را زیرورو کردم و کلی کتابهای بچگی را بیرون آوردم. یه سری نوشته ها و انشاهای بچگی را هم پیدا کردم. که به بعضی نوشته هام کلی خندیدم. (من کتاب "خرسی که می خواست خرس باقی بماند" و " یک آدم چقدر زمین می خواهد" را نخوندم ولی به کتاب دیگه بود به اسم " نودونه کوه و یک کوه " قصه مردی که می خواست هر کوه جدیدی که می بینه را مال خودش کنه) خلاصه یه عالمه خاطره برام زنده شد. بچگی ما دنیای خاص خودش بود. تفریحات و لذتهایی که بچه های امروز فرصت تجربه شو ندارن. گاهی احساس می کنم این بچه ها با این همه امکانات و رفاهی که دارن، معلم زبان، معلم موسیقی، کلاس شنا، کلاس شطرنج، پرستار خصوصی و... شاید به اندازه نصف بچگی ما هم خوشبخت نباشن. زندگی خودشون شبیه همون تن تن و میلو هست، چطور می تونن داستانهایی رو درک کنن که واقعیت دردناک و تلخ فقر رو به تصویر می کشن؟ پدر مادرهای امروز هم دلشون نمی خواد خاطر زیبای بچه هاشون با همچون احساساتی آزرده بشه. حتی امروز کمتر پدر مادری هست که مایل باشه بچه ی کوچیک و عزیز دردونش مثل ماهی سیاه کوچولو تو فکر دنیایی بزرگتر از جویبار کسالت آمیز خودش باشه. این بچه های تیز هوش و همه چیزدان تصور می کنن مادر و مادربزرگشون هم توی اطاقهای شخصیشون کامپیوتر یا وی سی دی داشتن و صبح تا شب سی دی همین کارتونهای موردعلاقه اونارو تماشا می کردن، حالا بیا براشون از روزایی صحبت کن که برق تو خونه ها نبوده و مردم با چراغ نفتی و فتیله ای و ... زندگی می کردن، لابد فکر می کنن تب داری و در حال هذیون گفتنی. این گذشت زمانه، تفاوت نسل هاست. یه روند اجتماعی که تا حدیش طبیعیه و اگه نباشه باید به حال اون جامعه متاسف شد ، ولی رشد سریع تکنولوژی و تغییر شکل خانواده، شکاف بین این دو نسل رو خیلی بیشتراز گذشته کرده. این بچه ها از روزی که چشم باز کردن تو هر اطاق خونه خودشون و دوست و آشناشون یه بخاری گازی روزا و شبای سرد زمستونشونو روشن میکرده، نمیشه انتظار داشت دنبال یه پیت نفت دویدن و زیر کرسی منقلی خوابیدنو درک کنن. یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه " اگه خودمون نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم..." حالا حکایت ماست، ما تو خونه مادربزرگامون تنور نونوایی و اجاق و کرسی و چراغ نفتی می دیدیم ، این بچه ها کامپیوتر و وی سی دی وآنتن ماهواره می بینن . مادربزرگهای ما برامون لالایی و افسانه می خوندن، مادربزرگ های امروزی برا این بچه ها داستان به زبان انگلیسی می خونن. مادربزرگ های ما بازی هایی برامون تشکیل می دادن که تو این بازی ها درس زندگی می گرفتیم، امروز مادربزرگ ها سی دی بازی جدید نوه سهیلاخانم رو برا نوه هاشون ارمغان میارن. پدرها و پدربزرگ های ما برامون کتابهای شاهنامه و سعدی و حافظ و... می خوندن ، پدربزرگهای امروز کانال جدید کارتون برا بچه هاشون پیدا می کنن. یا سی دی اسپایدرمن و بت من و ... می خرن و خودشون هم در کنار بچه ها از ماجراجویی های قهرمانش لذت می برن. پدرهای امروزی که بچگی خودشون حسرت کتابهای تن تن و امثال اونا را داشتن حالا سری کاملش را برا بچه هاشون تهیه می کنن، البته برا بچه هاشون که نه، برای کودک بزرگسال نشده خودشون و از خوندن این داستانها کلی لذت میبرن غافل از اینکه با تماشای این کارتونها و کتابها فرهنگی رو به بچه هاشون القاء می کنن که با خواسته های واقعی خودشون هم حتی تطبیق نداره. و انتظار دارن با این تربیت چندگانه فرهنگی آینده درخشانی نصیب کودکان امروز بشه، آینده ای که من و شما ازش محروم بودیم!!! بعد همین پدر مادر ها میان تو رسانه ها داد و فریاد راه می اندازن که ای وای نسل امروز مصرفی باراومده، غرب زده شده، قهرمان این بچه ها بت من و نینجا لاک پشته، با عروسکهای اسپایدرمن و سوپرمن و... به خواب میرن، نقاشیهاشون، تصوراتشون، آرزوهاشون همه رنگ و بوی این قهرمانی های بیگانه را داره وچه و چه و چه...من از شما می پرسم، این بچه های پاک و معصوم هستن که پی آب و رنگ و جذابیت فرهنگ بیگانه رفتن یا من و شمای پدرمادر و بزرگتر این الگو های آماده و به ظاهر ارزون قیمت فرهنگی رو در اختیارشون گذاشتیم؟ این فرهنگ و تربیت، خوب یا بد، درست یا غلط، انتخاب و هدیه ما بزرگترها به این بچه هاست، پس اگه اشکالی هم هست از ماهاست، از دلزدگی ما از فقط به فقر و بدبختی فکر کردن و طرز فکر به قول دوستمون ماتریالیستی یا هر ایستی دیگه جامعه بچگی خودمون. فکر می کنیم این زندگی که امروز داریم و به هر دلیل ازش راضی نیستیم حاصل اون فرهنگ و اون تربیته، پس باید جگرگوشه هامون رو از اون فضا دور نگه داریم تا اونا هم به روزگار ما دچار نشن. ولی این خودخواهی محضه. عین همون کاری که جامعه بچگی ما با ما می کرد، فقط یه راه جلوی رومون بود که بریم. و باید همون راهو می رفتیم. ولی آیا وقت اون نرسیده که این شیوه کهن تربیتی را کنار بگذاریم و جای دیکته کردن راه و سبک زندگی به بچه هامون، درست و غلط وسود و زیان همه راهای ممکن را براشون روشن کنیم و بهشون اجازه و اختیار عمل انتخاب راه رو بدیم؟ ما فقط وظیفه سرپرستی و مراقبت اونها رو بر عهده داریم، ولی مالک زندگی و آینده و خوشبختی اونا نیستیم. هستیم؟


الان توی فرودگاه بودم و نمی تونستم پاسخ گوی دوستان باشم .اما سر قولم هستم و حتما بحث رو ادامه می دم....باشه؟

1 comment:

Anonymous said...

کسی را که با او خندیده ای شاید از یاد ببری /
ولی کسی را که با اوگریسته ای هرگزفراموش نخواهی کرد

یادمه چندوقت پیش این جمله را جایی خونده بودم؛ وقتی خوندم خدا را شکر کردی که فکرهایی مثل خودت را تنها نگذاشته ، یاد این جمله افتادم. آشنایی همچین فکرایی مربوط به امروز و دیروز نیست، روزایی اتفاق افتاده که آدما یاد میگرفتن با غم دیگران بگرین و با شادی اونا شادی کنن، روزایی که یه فکر خوب بیشتر از خیلی چیزا ارزش داشت، وقتی ... شاید ما فراموش کرده باشیم، شاید همدیگه را نشناسیم، اما یه روزی که خیلی هم دور نبوده ماها انقدر تنها نبودیم، من سالها فکر می کردم دنیا اونقدر تغییر کرده که همچین فکرایی محکوم به تنهایی اند. احساس می کردم پیدا کردن یه همفکر یا یه هم درد کار خیلی سختیه و ممکنه انقدر دیر اتفاق بیفته که ... اما گویا اشتباه می کردم، کافیه چشامو برای دیدن و گوشاموبرای شنیدن چیزایی که می خوام آماده کنم. باز یاد حرف استادم افتادم که می گفت ما باید سرمونو بالا بگیریم و به چیزی که داریم افتخار کنیم.... اون روزا احساس بدی داشتم. حس می کردم دستم خالیه و افتخاراتی که میگن را هیچ وقت تو زندگیم نداشتم، اما امروز اینطور فکر نمیکنم. انگار خیلی از توانایی هایی که منو به گذشته وصل می کرد و مدتی فراموش کرده بودم، دوباره به یاد آوردم. مثل نوشتن... مدتها فکر می کردم اگه خواننده نباشه، نوشتن کار بی فایده و حتی ابلهانه ای باشه. اما گویا تا ننویسی، خواننده ای هم نخواهی داشت. مهم نیست موضوع چی باشه، مهم نیست چقدر قدرت نوشتن داشته باشی، مهم اینه که از دلت حرف بزنی. اونموقع می فهمی چقدر فکر مثل خودت هست که تا حالا نمی دیدی...منم از آقای صانعی به خاطر وبلاگ خوبشون تشکر می کنم، که به من فرصت کشف این دنیای جدید را داد...