Tuesday, October 21, 2008

فکر هایی مثل من

امشب اومدم کامنت های وبلاگم رو چک کنم ...دیدم دوست خوبی برای یکی از پست های پارسال کامنت گذاشته...اونم برای پست" خرسی که می خواست خرس باقی بماند"رفتم توی فکر...من خیال می کردم کمتر کسی دغدغه این داستان رو داره اما فهمیدم دوستی پیدا شده که اون هم فکر می کنه طلب می کنه و به دنبال اون مقایسه می کنه...خوشحال شدم...دوباره توی گوگل اسم داستان رو سرچ کردم این بار دوتا وبلاگ دیگه هم پیدا شدند خیلی خوشحال شدم. به همین دلیل برای سپاس از خدا که هنوز فکر هایی مثل من رو تنها نگذاشته اقدام به درج نوشته های یکی از اون دوست ها کردم باشد که لذت اون به شما هم منتقل بشه....


ماهي‌ها مي‌روند در ارس بميرند
67
سال با صمد بهرنگي و جاي خالي‌اش در ادبيات کودکان ايران
■ ما «تن تن و ميلو» نمي‌خوانديم، ما تلخون مي‌خوانديم و کودکي شيرين بود و قصه‌هاي بهرنگ و ماهي سياه كوچولو. کوچه‌ها را که بوي خون و گاز اشک‌آور پر کرد، تن ‌تن و ميلوها تمام شد و كتاب‌هاي زيرزميني سياسي سر برآورد. يكباره نام صمد بهرنگي و آثارش در ذهن كودكان حك شد. شايد اشكالش اين بود كه دست‌مايه و زمينه‌ي بيشتر اين آثار «فقر» بود و تضاد طبقاتي و سياست روز نيز چنين مي‌خواست. ادبيات اعتراض و ادبيات چپ در انقلاب‌ها و التهاب‌ها هميشه رشد كرده و جاي خود را باز مي‌كنند. لازمه؟ بله شايد لازمه‌ي چنين ادبياتي محصول شرايط موجود باشد. براي كودكان طبقه محروم شهرها و روستاها قصه‌هاي دخترك و پسرك لوسي با سگ‌شان كه در يك خانه بزرگ انگليسي زندگي مي‌كردند و خدمتكار و آشپز و باغبان داشتند قابل هضم نبود. رئاليسم اجتماعي با گرايش‌هاي چپ در چنين شرايطي رشد كرد.

■ همان سال‌هاي اول انقلاب بود که برخي قصه‌ها‌ي نويسندگان خارجي مثل«خرسي که مي خواست خرس باقي بماند» و «يک آدم چقدر زمين مي‌خواهد؟» را از ويترين كتاب‌فروشي‌ها جمع كردند. مي‌گفتند ماترياليستي بوده‌اند. ما حتي نمي‌توانستيم ماترياليسم را تلفظ کنيم. بيشتر بزرگ‌ترهايمان نيز نمي‌توانستند. حالا آن كودكان بزرگ شده‌اند و دريافته‌اند كه دنيا بدي‌هاي ديگري نيز دارد.
صحبت از خرس‌هايي که از خواب زمستاني بيدار شده و ديده بودند به جاي جنگل وسط کارخانه‌اند و حالا يک کارگر پشمالو بودند که بايد کار کند و آدم‌هايي که براي افزايش طول زمين‌شان آن قدر مي رفتند تا از پا دربيايند، حالا آن‌قدر كهنه شده كه سيلاب بنيان‌كن سرمايه‌سالاري و مصرف‌گرايي براي آن تره هم خرد نمي‌كند! حالا روزگار سرمايه‌داري است و سلطه‌ي سنگين سهام و طلا و زمين و نفت و البته هري‌ پاتر! هنوز به كتاب‌هاي صمد با ترديد نگاه مي‌كنند اما تن‌تن و ميلو دوباره بازگشته و بارها تجديد چاپ شده است!

■ دوم تير ماه امسال 67مين سالگرد تولد صمد بهرنگي است. ادبيات مدرن كودكان ايران كه با جبار باغچه‌بان آغاز شد، به تدريج جايگاه ويژه‌اي يافت و شاخه‌هاي متعددي پيدا كرد. باغچه‌بان و كساني چون عباس يميني‌شريف با رويكردي پداگوژيكي به ادبيات كودكان توانستند در آموزش و پرورش جايگاه و تاثير مناسبي بگذارند. با اين وجود افراد بسيار كمي در عرصه ادبيات داستاني كودكان ايران مي‌بينيم كه موفق و موثر بوده باشند. هوشنگ مرادي كرماني، علي اشرف درويشيان و معدودي ديگر بعد از انقلاب نظير رضا رهگذر. «نام»ها در اين حوزه زيادند و تأثيرات كم. هنوز كسي به شهرت صمد بهرنگي يافت نشده و جاي او خالي به نظر مي‌رسد. شايد به خاطر اين كه او تنها نويسنده نبود، بلكه قهرمان داستان‌هايش بود كه مستقيماً با رويدادهاي آن ارتباط داشت.

■ کتاب كمياب و مهجور «کندوکاوي در مسائل تربيتي ايران» كه مجموعه مقالاتي اجتماعي و فرهنگي از صمد بهرنگي و در زمينه نقد نظام آموزش و پرورش در ايران است، ما را با بُعد ديگري از شخصيت و دنياي او آشنا مي‌كند. مقالات بي‌نظير و دردناك صمد بهرنگي از وضعيت اسف‌بار آموزش و پرورش و نقد فرهنگ مردماني كه با آنان رابطه داشت، روح عاصي يك معلم واقعي و نگاه ژرف يك جامعه‌شناس را به خوبي نشان مي‌دهد. يافتن و خواندن آن براي كودكان بزرگسال توصيه مي‌شود!

■ در نقد صمد بهرنگي نيز معدودي گفته‌اند. اين كه نوشتارهايش آن غناي ادبي لازم را ندارد. اين که صمد و امثال او تاثيرات بدي بر روحيات راديکاليستي آن نسل گذاشتند و اين که آثار او مملو از خشونت و نمايش عريان تضاد طبقاتي و تحريک ندار عليه داراست. و اين که اسطوره‌سازي از او درست نيست. برخي از اين نقدها درست و منطقي به نظر مي رسد. ما چه نيازي به قهرمان و اسطوره داريم؟ اما مگر فقط او بود؟

■ هر گروهي صمد را متعلق به خودش مي‌دانست. چريك‌هاي فدايي خلق مي‌گفتند از ما بوده. كساني نظير اشرف دهقاني بسيار از او نوشته‌اند. آذربايجاني‌ها نيز همين‌طور. وقتي مساله فرهنگ و هنر پيش مي‌آيد، انديشه فرد در خدمت تمام بشريت است نه يك گروه خاص. با اين وجود در هيچ يك از آثار صمد تعصب افراطي قومي يا انديشه‌هاي سياسي و حزبي نمي‌بينيم. او فقط وقايع اطراف و محيط زندگي خود را با زبان كودكانه بازگو مي‌كرد و اگر اشكالي وجود داشت از جمع و محيط و زمانه بود نه صمد. او يك معلم جامعه‌شناس بود كه به دليل برخورد مستقيم با وقايع و فرهنگ مردم، ريشه‌ي دردها را به خوبي شناخته بود كه اول فرهنگي و بعد اقتصادي بود. او را مي‌ستاييم نه به خاطر اسطوره‌سازي و يا منافع و تبليغات حزبي يا زبان و قوميتش، همان گونه كه ياشار کمال و ناظم حکمت را مي‌ستاييم.

■ مرگ صمد بهرنگي هنوز در ابهام است. ذهنيت شهيدساز ما مي‌گويد كه وي را در شهريور 47 در ارس غرق كردند. مرگ‌هاي مرموز افرادي چون شريعتي و تختي كه تاثيرات عميق فرهنگي و اجتماعي داشتند در آن زمان، اين شك را بيشتر مي‌كند. جاي او و كساني كه به ادبيات متعهد و روان‌شناسانه‌ي كودكان آشنا بودند بسيار خالي است.

■ ماهي پير قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه‌اش گفت: ديگر وقت خواب است بچه‌ها، برويد بخوابيد.
بچه‌ها و نوه‌ها گفتند: مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد؟
ماهي پير گفت: آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب است، شب به خير!
يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو شب به خير گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهي سرخ کوچولويي هر چقدر کرد، خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دريا بود.
ناصر خالديان
نقطه ته خط

من واقعا با این جملات آخر اشکم دراومد...اگه کتاب ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی رو خونده باشین می دونید من چی میگم...عزت زیاد

2 comments:

Anonymous said...

سلام
دیشب باز به یکی از اون نمی دونم چه مرگم شده های فلسفی که هیچ نسخه ای برا درمونش پیدا نمی شه دچار شده بودم. برا هیچ کاری تمرکز نداشتم. پس رفتم سروقت سیستم خوشگلم، دوست وفادارو سنگ صبور قرن 21، بلکه با فریب دنیای مجازی شلوغی دنیای واقعی را از سرم بیرون کنم و لااقل خواب آرومی داشته باشم. مشغول وب گردی بودم و دنبال مطلبی که برام جالب باشه، که توی وبلاگ جنابعالی پستی دیدم که تقریبا دوای دردم بود، یه فلاش بک درست و حسابی... روزایی که با قصه های بهرنگی زندگی می کردیم. ماهی سیاه کوچولو، اولدوز، کوراغلو، 24ساعت در خواب و بیداری، افسانه محبت، تلخون، یک هلوو هزار هلو... اگه بگم تا چندسالگی هلو را به عشق پولاد و صاحبعلی می خوردم حتما بهم می خندین. همون شبونه کاتونهای قدیمی را زیرورو کردم و کلی کتابهای بچگی را بیرون آوردم. یه سری نوشته ها و انشاهای بچگی را هم پیدا کردم. که به بعضی نوشته هام کلی خندیدم. (من کتاب "خرسی که می خواست خرس باقی بماند" و " یک آدم چقدر زمین می خواهد" را نخوندم ولی به کتاب دیگه بود به اسم " نودونه کوه و یک کوه " قصه مردی که می خواست هر کوه جدیدی که می بینه را مال خودش کنه) خلاصه یه عالمه خاطره برام زنده شد. بچگی ما دنیای خاص خودش بود. تفریحات و لذتهایی که بچه های امروز فرصت تجربه شو ندارن. گاهی احساس می کنم این بچه ها با این همه امکانات و رفاهی که دارن، معلم زبان، معلم موسیقی، کلاس شنا، کلاس شطرنج، پرستار خصوصی و... شاید به اندازه نصف بچگی ما هم خوشبخت نباشن. زندگی خودشون شبیه همون تن تن و میلو هست، چطور می تونن داستانهایی رو درک کنن که واقعیت دردناک و تلخ فقر رو به تصویر می کشن؟ پدر مادرهای امروز هم دلشون نمی خواد خاطر زیبای بچه هاشون با همچون احساساتی آزرده بشه. حتی امروز کمتر پدر مادری هست که مایل باشه بچه ی کوچیک و عزیز دردونش مثل ماهی سیاه کوچولو تو فکر دنیایی بزرگتر از جویبار کسالت آمیز خودش باشه. این بچه های تیز هوش و همه چیزدان تصور می کنن مادر و مادربزرگشون هم توی اطاقهای شخصیشون کامپیوتر یا وی سی دی داشتن و صبح تا شب سی دی همین کارتونهای موردعلاقه اونارو تماشا می کردن، حالا بیا براشون از روزایی صحبت کن که برق تو خونه ها نبوده و مردم با چراغ نفتی و فتیله ای و ... زندگی می کردن، لابد فکر می کنن تب داری و در حال هذیون گفتنی. این گذشت زمانه، تفاوت نسل هاست. یه روند اجتماعی که تا حدیش طبیعیه و اگه نباشه باید به حال اون جامعه متاسف شد ، ولی رشد سریع تکنولوژی و تغییر شکل خانواده، شکاف بین این دو نسل رو خیلی بیشتراز گذشته کرده. این بچه ها از روزی که چشم باز کردن تو هر اطاق خونه خودشون و دوست و آشناشون یه بخاری گازی روزا و شبای سرد زمستونشونو روشن میکرده، نمیشه انتظار داشت دنبال یه پیت نفت دویدن و زیر کرسی منقلی خوابیدنو درک کنن. یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه " اگه خودمون نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم..." حالا حکایت ماست، ما تو خونه مادربزرگامون تنور نونوایی و اجاق و کرسی و چراغ نفتی می دیدیم ، این بچه ها کامپیوتر و وی سی دی وآنتن ماهواره می بینن . مادربزرگهای ما برامون لالایی و افسانه می خوندن، مادربزرگ های امروزی برا این بچه ها داستان به زبان انگلیسی می خونن. مادربزرگ های ما بازی هایی برامون تشکیل می دادن که تو این بازی ها درس زندگی می گرفتیم، امروز مادربزرگ ها سی دی بازی جدید نوه سهیلاخانم رو برا نوه هاشون ارمغان میارن. پدرها و پدربزرگ های ما برامون کتابهای شاهنامه و سعدی و حافظ و... می خوندن ، پدربزرگهای امروز کانال جدید کارتون برا بچه هاشون پیدا می کنن. یا سی دی اسپایدرمن و بت من و ... می خرن و خودشون هم در کنار بچه ها از ماجراجویی های قهرمانش لذت می برن. پدرهای امروزی که بچگی خودشون حسرت کتابهای تن تن و امثال اونا را داشتن حالا سری کاملش را برا بچه هاشون تهیه می کنن، البته برا بچه هاشون که نه، برای کودک بزرگسال نشده خودشون و از خوندن این داستانها کلی لذت میبرن غافل از اینکه با تماشای این کارتونها و کتابها فرهنگی رو به بچه هاشون القاء می کنن که با خواسته های واقعی خودشون هم حتی تطبیق نداره. و انتظار دارن با این تربیت چندگانه فرهنگی آینده درخشانی نصیب کودکان امروز بشه، آینده ای که من و شما ازش محروم بودیم!!! بعد همین پدر مادر ها میان تو رسانه ها داد و فریاد راه می اندازن که ای وای نسل امروز مصرفی باراومده، غرب زده شده، قهرمان این بچه ها بت من و نینجا لاک پشته، با عروسکهای اسپایدرمن و سوپرمن و... به خواب میرن، نقاشیهاشون، تصوراتشون، آرزوهاشون همه رنگ و بوی این قهرمانی های بیگانه را داره وچه و چه و چه...من از شما می پرسم، این بچه های پاک و معصوم هستن که پی آب و رنگ و جذابیت فرهنگ بیگانه رفتن یا من و شمای پدرمادر و بزرگتر این الگو های آماده و به ظاهر ارزون قیمت فرهنگی رو در اختیارشون گذاشتیم؟ این فرهنگ و تربیت، خوب یا بد، درست یا غلط، انتخاب و هدیه ما بزرگترها به این بچه هاست، پس اگه اشکالی هم هست از ماهاست، از دلزدگی ما از فقط به فقر و بدبختی فکر کردن و طرز فکر به قول دوستمون ماتریالیستی یا هر ایستی دیگه جامعه بچگی خودمون. فکر می کنیم این زندگی که امروز داریم و به هر دلیل ازش راضی نیستیم حاصل اون فرهنگ و اون تربیته، پس باید جگرگوشه هامون رو از اون فضا دور نگه داریم تا اونا هم به روزگار ما دچار نشن. ولی این خودخواهی محضه. عین همون کاری که جامعه بچگی ما با ما می کرد، فقط یه راه جلوی رومون بود که بریم. و باید همون راهو می رفتیم. ولی آیا وقت اون نرسیده که این شیوه کهن تربیتی را کنار بگذاریم و جای دیکته کردن راه و سبک زندگی به بچه هامون، درست و غلط وسود و زیان همه راهای ممکن را براشون روشن کنیم و بهشون اجازه و اختیار عمل انتخاب راه رو بدیم؟ ما فقط وظیفه سرپرستی و مراقبت اونها رو بر عهده داریم، ولی مالک زندگی و آینده و خوشبختی اونا نیستیم. هستیم؟

Anonymous said...

سلام
دیشب باز به یکی از اون نمی دونم چه مرگم شده های فلسفی که هیچ نسخه ای برا درمونش پیدا نمی شه دچار شده بودم. برا هیچ کاری تمرکز نداشتم. پس رفتم سروقت سیستم خوشگلم، دوست وفادارو سنگ صبور قرن 21، بلکه با فریب دنیای مجازی شلوغی دنیای واقعی را از سرم بیرون کنم و لااقل خواب آرومی داشته باشم. مشغول وب گردی بودم و دنبال مطلبی که برام جالب باشه، که توی وبلاگ جنابعالی پستی دیدم که تقریبا دوای دردم بود، یه فلاش بک درست و حسابی... روزایی که با قصه های بهرنگی زندگی می کردیم. ماهی سیاه کوچولو، اولدوز، کوراغلو، 24ساعت در خواب و بیداری، افسانه محبت، تلخون، یک هلوو هزار هلو... اگه بگم تا چندسالگی هلو را به عشق پولاد و صاحبعلی می خوردم حتما بهم می خندین. همون شبونه کاتونهای قدیمی را زیرورو کردم و کلی کتابهای بچگی را بیرون آوردم. یه سری نوشته ها و انشاهای بچگی را هم پیدا کردم. که به بعضی نوشته هام کلی خندیدم. (من کتاب "خرسی که می خواست خرس باقی بماند" و " یک آدم چقدر زمین می خواهد" را نخوندم ولی به کتاب دیگه بود به اسم " نودونه کوه و یک کوه " قصه مردی که می خواست هر کوه جدیدی که می بینه را مال خودش کنه) خلاصه یه عالمه خاطره برام زنده شد. بچگی ما دنیای خاص خودش بود. تفریحات و لذتهایی که بچه های امروز فرصت تجربه شو ندارن. گاهی احساس می کنم این بچه ها با این همه امکانات و رفاهی که دارن، معلم زبان، معلم موسیقی، کلاس شنا، کلاس شطرنج، پرستار خصوصی و... شاید به اندازه نصف بچگی ما هم خوشبخت نباشن. زندگی خودشون شبیه همون تن تن و میلو هست، چطور می تونن داستانهایی رو درک کنن که واقعیت دردناک و تلخ فقر رو به تصویر می کشن؟ پدر مادرهای امروز هم دلشون نمی خواد خاطر زیبای بچه هاشون با همچون احساساتی آزرده بشه. حتی امروز کمتر پدر مادری هست که مایل باشه بچه ی کوچیک و عزیز دردونش مثل ماهی سیاه کوچولو تو فکر دنیایی بزرگتر از جویبار کسالت آمیز خودش باشه. این بچه های تیز هوش و همه چیزدان تصور می کنن مادر و مادربزرگشون هم توی اطاقهای شخصیشون کامپیوتر یا وی سی دی داشتن و صبح تا شب سی دی همین کارتونهای موردعلاقه اونارو تماشا می کردن، حالا بیا براشون از روزایی صحبت کن که برق تو خونه ها نبوده و مردم با چراغ نفتی و فتیله ای و ... زندگی می کردن، لابد فکر می کنن تب داری و در حال هذیون گفتنی. این گذشت زمانه، تفاوت نسل هاست. یه روند اجتماعی که تا حدیش طبیعیه و اگه نباشه باید به حال اون جامعه متاسف شد ، ولی رشد سریع تکنولوژی و تغییر شکل خانواده، شکاف بین این دو نسل رو خیلی بیشتراز گذشته کرده. این بچه ها از روزی که چشم باز کردن تو هر اطاق خونه خودشون و دوست و آشناشون یه بخاری گازی روزا و شبای سرد زمستونشونو روشن میکرده، نمیشه انتظار داشت دنبال یه پیت نفت دویدن و زیر کرسی منقلی خوابیدنو درک کنن. یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه " اگه خودمون نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم..." حالا حکایت ماست، ما تو خونه مادربزرگامون تنور نونوایی و اجاق و کرسی و چراغ نفتی می دیدیم ، این بچه ها کامپیوتر و وی سی دی وآنتن ماهواره می بینن . مادربزرگهای ما برامون لالایی و افسانه می خوندن، مادربزرگ های امروزی برا این بچه ها داستان به زبان انگلیسی می خونن. مادربزرگ های ما بازی هایی برامون تشکیل می دادن که تو این بازی ها درس زندگی می گرفتیم، امروز مادربزرگ ها سی دی بازی جدید نوه سهیلاخانم رو برا نوه هاشون ارمغان میارن. پدرها و پدربزرگ های ما برامون کتابهای شاهنامه و سعدی و حافظ و... می خوندن ، پدربزرگهای امروز کانال جدید کارتون برا بچه هاشون پیدا می کنن. یا سی دی اسپایدرمن و بت من و ... می خرن و خودشون هم در کنار بچه ها از ماجراجویی های قهرمانش لذت می برن. پدرهای امروزی که بچگی خودشون حسرت کتابهای تن تن و امثال اونا را داشتن حالا سری کاملش را برا بچه هاشون تهیه می کنن، البته برا بچه هاشون که نه، برای کودک بزرگسال نشده خودشون و از خوندن این داستانها کلی لذت میبرن غافل از اینکه با تماشای این کارتونها و کتابها فرهنگی رو به بچه هاشون القاء می کنن که با خواسته های واقعی خودشون هم حتی تطبیق نداره. و انتظار دارن با این تربیت چندگانه فرهنگی آینده درخشانی نصیب کودکان امروز بشه، آینده ای که من و شما ازش محروم بودیم!!! بعد همین پدر مادر ها میان تو رسانه ها داد و فریاد راه می اندازن که ای وای نسل امروز مصرفی باراومده، غرب زده شده، قهرمان این بچه ها بت من و نینجا لاک پشته، با عروسکهای اسپایدرمن و سوپرمن و... به خواب میرن، نقاشیهاشون، تصوراتشون، آرزوهاشون همه رنگ و بوی این قهرمانی های بیگانه را داره وچه و چه و چه...من از شما می پرسم، این بچه های پاک و معصوم هستن که پی آب و رنگ و جذابیت فرهنگ بیگانه رفتن یا من و شمای پدرمادر و بزرگتر این الگو های آماده و به ظاهر ارزون قیمت فرهنگی رو در اختیارشون گذاشتیم؟ این فرهنگ و تربیت، خوب یا بد، درست یا غلط، انتخاب و هدیه ما بزرگترها به این بچه هاست، پس اگه اشکالی هم هست از ماهاست، از دلزدگی ما از فقط به فقر و بدبختی فکر کردن و طرز فکر به قول دوستمون ماتریالیستی یا هر ایستی دیگه جامعه بچگی خودمون. فکر می کنیم این زندگی که امروز داریم و به هر دلیل ازش راضی نیستیم حاصل اون فرهنگ و اون تربیته، پس باید جگرگوشه هامون رو از اون فضا دور نگه داریم تا اونا هم به روزگار ما دچار نشن. ولی این خودخواهی محضه. عین همون کاری که جامعه بچگی ما با ما می کرد، فقط یه راه جلوی رومون بود که بریم. و باید همون راهو می رفتیم. ولی آیا وقت اون نرسیده که این شیوه کهن تربیتی را کنار بگذاریم و جای دیکته کردن راه و سبک زندگی به بچه هامون، درست و غلط وسود و زیان همه راهای ممکن را براشون روشن کنیم و بهشون اجازه و اختیار عمل انتخاب راه رو بدیم؟ ما فقط وظیفه سرپرستی و مراقبت اونها رو بر عهده داریم، ولی مالک زندگی و آینده و خوشبختی اونا نیستیم. هستیم؟