Friday, December 23, 2011

گرین برق در سال 90



شرکت گرین برق از سوی وزارت علوم تحقیقات و فناوری به عنوان شرکت فناور برتر کشور در سال 1390 شناخته شد.

Friday, December 16, 2011

راه من


من زنده بودم ...اما...انگار مرده بودم.... از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم.....
باری جنون ما بود ..این راه بی نهایت....... بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم....
اما نشد میسر ..یکبار یا که بیشتر در آینه ببینم ...تصویر ناب خویشم....از بس که پیش رفتم
از دیده ها برفتم...از یادها برفتم... بی مایگان دربند در سرزمین نابم.... در قلب مهربانم...
من را برون فکندند تا جای خود بیابند ...وانگه به طعنه گفتند :......جایی روا نباشد در سرزمین این قوم .
..زیرا که رفته ای تو از یادهای این قوم......من بودم و حوادث....با رنج های حادث....در جاده های تردید
....تردید از اینکه دارم قلبی برای این قوم ....یا سرزمینی در بند؟

علی صانعی ....25/آذر/1390

Monday, December 12, 2011

سخنرانی من در هفته پژوهش سال نود

پدران ما در گذشته نه چندان دور شاید 5000 تا 2000 سال پیش از لفظ " پژ" به معنای عامل جان بخش و حرکت دهنده جهان نام می بردند . امروزه شاید لغت انرژی کمی نزدیک باشد به "پژ"...

و اگر کسی رفتاری دلچسب و جان بخش داشت آن را " پژمان" می گفتند یعنی مانند " پژ" !

واگر کسی یا چیزی شاداب نبود و طراوت و زندگی خود را از دست داده بود آنرا " پژمرده " می گفتند یعنی فاقد "پژ"!

و اگر کسی در جسمی مرده یا شی بی جان با هنر یا صنعت روح می دمید و نشاط و شادابی و کاربرد به آن جسم می بخشید و یا یه تعبیری " پژ " در جسم می دمید به او لقب " پژوهنده " یا " پژوهشگر" می گفتند ..... از همین دست لغات رامشگر و رمنده و...در زبان پارسی بسیار است.

با چنین تعبیری اولین پژوهشگر پروردگار جهان است که پژ یا روح جاویدان و زنده خودش را در جسم بی جان آدمیان به ودیعه گذاشت.... بکار بردن آیات عربی در یادآوری این مسئله تکرار مکررات بوده و دوستان بهتر از بنده اشراف دارند ..فقط توصیه می کنم که از این زاویه و از زاویه دید پدرانمان به عمق مطلب نگاه کنیم تا متوجه تقدس لفظ پژوهش و پژوهنده وپژوهشگری بشویم.

ابیاتی که هم اول سخن تقدیم شد پاسخ منظوم بنده بود به دوستی که از من معنای پژوهش و پژوهشگری و پژوهنده را پرسیده بود و خصلت همه پژوهشگران در بیت آخر آورده شده بود که :

همه آفرین گوی " پژ آفرین" همه دوستدار "جهان آفرین"

در تولید ثروت از دانش:

مملکت ما تاریخ پرفراز و نشیبی رو پشت سر گذاشته و حاکمان زیادی رو به چشم دیده که بعضی با طیب خاطر ایرانیان بر آنها حکم راندند و بعضی به زور وجبر بر آنها حاکم شدند.هرجا که حاکمان ایرانی و مردم دوست بودند علم و دانش و اقتصاد ایران جهش های سریعی داشت به گونه ای که بزرگی و شکوه ایران در دوره دوره هخامنشی شاید مرهون روش حکومتی کوروش و داریوش بود که در کتیبه هایشان به زبان پارسی باستان این جمله را نقش کرده بودند : زورا نی کنوم ....که به معنای این است که " ستم نمی کنم " و این چنین بود که عملکرد عادلانه حاکم پژ را در جامعه جاری و ساری کرد و به کشور زندگی داد.

پس در آن برهه حاکم و آهنگر و چوب تراش و آشپز وطبیب و جنگاور همه و همه پژوهنده بودند یعنی "پژ" یا عامل زندگی بخش را به جامعه خودشون تزریق می کردند.

اما در دوره های تاریخی بعدتر از حمله اسکندر تا عباسیان و مغول تا قرن نهم هجری وضعیت ایران وارونه بود : به قول فردوسی:

شده بر بدی دست دیوان دراز زنیکی نبودی سخن جز به راز

مردم صبور ایران تحت فشار و خفقان شدید در حالیکه قدرت ظالمه حاکم خودش رو بر جان و مال و ناموس مردم مسلط می دید زندگی می کردند . در این صورت ارزش های اقتصادی مردم آرام آرام تغییر کرد و به صورت یک آتش زیر خاکستر باقی ماند تا به انقلاب صنعتی رسیدیم.

اصولا روانشناسان معتقدند که هر جا عده ای احساس سر خوردگی بکنند هر چه بیشتر در خود فرو رفته شوند عقاید رادیکال تر و افراطی تری رو پیدا می کنند.

این مساله در مورد اجداد تحت ستم ما نیز صدق می کند یعنی اینکه ارزش و احترامی که مردم ایران سابق بر این برای دانش و پژوهندگی قائل بودند و این پژوهندگی موتور محرکه چرخ اقتصاد مردم بود امروزه با شرایطی مواجه شده بود که دیگر خوبان و مبتکران ودانشمندان در صدر نبودند و به جای آنان قاتلین و سفاکان مقدونی و عرب و مغول بر آنها مسلط بودند و اموالشان را به تاراج می بردند.

واکنش به این مساله باعث شد که عقاید منعطف و مبتکرانه ایرانی جایش را به عقاید رادیکال -و شاید مسکن ناکامی ها و شکست های نظامی و اجتماعی در برابر اقوام مهاجم به ایران - بدهد.

در این برهه جدایی دانش از ثروت آغاز می شود ...دانش و ثروتی که همیشه در فرهنگ ایرانی با هم توام و همزمان بودند . اگر دو دوره پیشدادی جمشید حاکم مردم ایران بود کسی بود که آتش و آهنگری را کشف کرده بود و قبل از اینکه پیشوای سیاسی باشد پیشوای تکنولوژیک و راهنمای فناوری ایرانی بود. اصلا کی خسروی و کلاه کیانی خاص فناوران کشور ایران بود کسانی که به فر ایزدی فنی را به مردم می آموختند .

آنقدر جدایی دانش از ثروت زیاد شد که به دو قطب جداگانه و متضاد تبدیل شدند و مردم مختار به انتخاب یکی از دوجبهه شدند و طبیعتا جبهه ثروت در مقابل توده مردم و در همراهی با مهاجمین و ستمگران بود.

این مسئله شاید به نظر وهن گذشته پدرانمان بیاید ... اما آوردن چند مثال از متکلمین و تاثیر گذاران بر اخلاق ایرانیان از قرن هفتم هجری موید این مساله است :

سعدی علیه الرحمه می فرماید :دانش و خواسته است نرگس و گل که به یک جای نشکفند به هم . آن که را دانش است خواسته نیست ...وان که را خواسته است دانش کم!!

دوبرادر یکی خدمت سلطان کردی دیگری به زور بازو نان خوردی ( آهنگری فناوری مدرن دوره خود بوده) ...باری توانگر گفت درویش را تو چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن رها یی یابی ....گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی؟

به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر

همانطور که حس این دو داستان کوتاه به شخص منتقل می گردد تقابل علم و دانش و فناوری با ثروت و قدرت است.... یعنی فقط شما می توانید یکی از دو سو را برگزینید و نه هر دو!!

بعد از این دوره با حمله مغول کلمه " خان" وارد ادبیات و زبان ما می شود و ضربه سهمگین تری به آن وارد می شود ....در این دوره دانشمندان ما قتل عام شدند...کتابخانه ها به آتش کشیده شد و ملیونها ایرانی به بردگی خوانین مغول درآمدند.... در این بین اگر هم قرار بود کسی دانشی یابد فقط دانش هایی که به درد سلطان می خورد در شعر و شاعری و تملق سلطان کاربرد داشت اجازه رشد داشت مثل صرف و نحو و عروض و... در این بین، ستارگان زیرک ایرانی که با زیرکی قصد تغییر احوال ایران با دانش را داشتند به بدترین شکل قتل عام شدند یا تحت فشار مردند ...از عبداله مقفع تا خواجه نصیرالدین طوسی و خواجه نظام ها و این سینا ها و جرجانی ها و...

گفتیم که دوره خان و خان بازی آغاز شد دانش به محاق رفت صنعت به بیماری!! شعر زیبای نحوی و کشتی بان در آثار مولوی در قرن نهم بسیار زیبا حال و احوال تقابل دانش بی فایده روز و اقتصاد و امرار معاش روزانه ایرانیان را نشان می دهد:

آن یکی نحوی به کشتی در نشست رو به کشتی بان نهاد آن خود پرست

گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت : لا گفت نیم عمر تو شد بر فنا

دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب کرد آندم خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو!!! گفت : نی ای خوش جواب خوبرو!

گفت کل عمرت ای نحوی فناست زان که کشتی غرق این گردابهاست

در این ابیات هم جدای از تعابیر عرفانی و...از دید اجتماعی ما شاهد تشتت و دو دستگی میان ایرانیان هستیم که اثرات روانی آن در قالب ضعف در کار تیمی و عدم اعتماد به یکدیگر تا امروز برجاست.

در شاهنامه فردوسی در هیچ دوره ای شاهد خامشی و جواب ندادن ایرانیان به هم نبودیم ...حتی کاوه در دربار ضحاک با صدای بلند پرخاش می کند...چه بر سر ایران و فرهنگ آن آمد که یک نحوی با یک ناخدای کشتی نتوانند با هم به راحتی صحبت کنند؟ و چرا نجات جان نحوی برای کشتیبان که نماینده طبقه عامه است اهمیتی ندارد؟ این مسئله حاکی از تقابل بین طبقه عامه دانش فن ثروت و قدرت است.

این بلا در سایه سرکوب نظامی و سیاسی و جاسوسی در بین ما رایج شد. در هنگامی صدها سال بعد آرامش نسبی در ایران حاکم شد این مسئله همچنان در لایه های حافظه مردم ما باقی ماند و به صورت افسردگی مزمن در فناوری و اقتصاد ما بروز کرد. بگذارید مثالی بزنیم:

سال گذشته بازدیدی داشتیم از موزه آبگینه در خیابان سی تیر در تهران در منزل قوام السلطنه ....بازدید کنندگان موزه کم بودند و همین مسئله باعث شد با فراقت به بررسی تحول صنعت آبگینه در ایران و جهان بپردازم....در این موزه قطعات شیشه ای و جام ها و گلدان های شیشه ای از سرتاسر جهان .از یونان باستان و ایران باستان تا عصر حاضر موجود است . دردآور این بود که تا آخر دوره ساسانی تفاوت محسوسی بین صنعت شیشه و آبگینه ما با اروپا نبود اما با و قوع جنگ ها مسائل فرهنگی وروانی و جدایی دانش از ثروت وهنر از معاش ، خود را در صنعت آبگینه ما به شدت نشان می دهد....استفاده از قالب های بد فرم و زمخت و بد رنگ در در شیشه گری ایرانی در مقابل ظرافت و زیبایی و استفاده درخشان از رنگ در شیشه گری اروپایی خود را نمایان می کند!!

انسان با دیدن این آثار ناخودآگاه به یاد این بیت شعر می افتد:

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد!!

همه این ها تا پیش از انقلاب صنعتی و ورود ماشین آلات به صنعت جهان بوده است....و به ناگاه جدایی دانش و فن ایرانی از قدرت و ثروت منجر به پیش افتادن جوامع غربی و عقب ماندگی ما شد.

تا زمان انقلاب سفید پهلوی دوم ،ایران دارای اقتصادی ایزوله بود یعنی مردما ن ایران در سایه خان و خانبازی به یک تعادل بخور و نمیر رسیده بودند ...در این وضعیت در روستا مواد غذایی و کشاورزی تولید می شد و در شهرها به اندازی نیاز روستا ها مواد و مصنوعات لازم جهت زندگی...روستایی گندم و شیر و گوشت به شهر می آورد و بیل و خیش و لباس به روستا میبرد ...این چنین اقتصادی یک اقتصاد نیم مرده و نیم بند بود. نه با نوسان قیمت نفت کاری داشت و نه با نوسانات جهانی طلا!!

اما رابطه با غرب سبب شد در جهت منفعت کمپانی های غربی این تعادل از بین برده شود و تحت لوای عوام فریب انقلاب سفید و لغو خانسالاری نظام اقتصادی قبل را از بین برده و یک نظام مبتنی بر واردات کالا های ضروری و صادرات مواد اولیه شکل بگیرد.

اقتصاد غرب بعد از انقلاب صنعتی بر مبنای اضافه تولید و تلاش برای صادرات شکل گرفته بود و چه جایی بهتر از بازار بکر ایران؟ زمین های زیر کشت را که روزگاری در پناه همان خانسالاری نیم بند ،زیر کشت انواع محصولات بود و نیاز مردم را برآورده می کرد قطعه قطعه کردند و به کشاورزان دادند...وآنها نیز اکثرا زمین ها را فروختند و به شهر ها آمدند و خوش نشینی را برگزیدند....از بین رفتن کشاورزی در ایران راه را برای واردات گندم آمریکایی و سیب فرانسوی و گوشت انگلیسی باز کرد و هجوم روستاییان با استعداد ایرانی به شهرها کارگران مفت و مجانی برای کمپانی های غربی ایجاد می کرد.

کارخانه های غربی در ایران مستقر شدند و سود زحمت کشیدن مردم ایران به جیب دیگران سرازیر شد. اینها همه و همه ناشی از تقابل اقتصادی ایجاد شده ناشی از جدایی دانش و فن از ثروت بود و این چنین بود که در مدارس شهر و روستا نظام آموزشی بیمار ما موضوع انشایی را به کودکان ما داد که هرگز در هیچ مدرسه اروپایی و آمریکایی طرح نشده بود:

علم بهتر است یا ثروت؟

و هنوز ایران و ایرانی در تصمیم انتخاب یکی از دو گزینه معطل مانده است. از طرفی دانش آموز ما که در آینده دانشجوی مملکت است ، با ارزش اخلاقی دانش روبروست! و از سوی دیگر با نظام اقتصادی چند صد ساله بیماری که هر چه بی سواد تر راحت تر!! واردات و دلالی نه نیاز به سواد خواندن و نوشتن دارد نه حتی دانش فنی...!!! تنها پول داشته باشید....حمایت های قانونی و بانکی و.... در اختیار شماست....و با سو استفاده از نیاز های اقتصادی هم وطنانتان می توانید به ثروت های بادآورده و افسانه ای برسید.

اما بشنویم از دانشگاه های ما که با ارائه دانش های دست چندم با کتابها و جزوات نیم بند دانشجویان را برای صنعت و اقتصاد مهیا می کند...تا سال 1985 تفاوت چندانی بین نظام آموزشی دانشگاه های ایران با غرب نبود اما اکنون این تفاوت ها به صورت ماهوی درآمده و آنها صنعت را هرچه بیشتر با دانش عجین کرده اند و ما هرچه بیشتر در دام نظریه پردازی گرفتار می شویم.... کشورمان بالاترین رشد تعداد مقالات ISI در جهان را دارد...اما آیا توانسته ایم 1% این مقالات را به اقتصادمان وارد کنیم؟

دیگران چطور؟

در چنین اوضاعی استفاده از پارک های علم و فناوری به عنوان یک دارو برای آشتی فنی بین علم و صنعت و دانش و ثروت آغاز شد ...اما ته ریشه های فرهنگی همچنان در ایران ما وجود دارد که این دو بال پرواز را با افتخار از هم جدا می کند!! نخبگان جوان ما می کوشند در فضای مهیا شده درون پارک ها ایده های خود را به عاملی جهت تامین نیازهای روزمره کشور درآورند تا آرام آرام اقتصاد ایران از وضعیت بیمار کنونی و مبتنی بر صادرات نفت خارج شود.و به ارزش افزوده بالاتری با اتکا بر دانش روز دست یابد.... صنعت معرق و خاتم کاری و گلیم بافی امروزه به هنرهای دستی و به یک تفنن بدل شده اند و ارزش صنعتی خود را ازدست داده اند ....دیگر کسی زمین را با خیش شخم نمی زند امروز تراکتور است و کمباین و فردا روبات های کشاورز...اقتصاد بر مبنای دانش و فن ترسیم شده است و هر کس بخواهد در مقابل اقتصاد پر قدرت دانش بنیان قد علم کند در طرفه العینی منهدم خواهد شد. لذا گریزی نیست به جز تمرکز و حمایت از تامین نیاز های فناورانه خود از دست ها و ذهن های جوانان خلاق و فناور ایرانی.

در این راه برخی شعارداده اند و برخی عمل کرده اند ...برخی سنگ انداختند از روی جهالت ! و برخی یاریمان کردند با برادری!

اما این راه تغییری می طلبد به درازای تاریخی که از حمله مهاجمین به ایران بوده است تا امروز! تغییر در فرهنگ عامه به مدد ادبیات مدرن و جدید ایرانی که آرام آرام ذهنیت تقابل دانش و ثروت را کم رنگ کند ....این بهترین کمکی است که می شود به نهادینه کردن فعالیت های دانش بنیان اقتصادی نمود.... مملکت ما اکنون به حرف های زیبای" پائلو کوئلیو" و "برایان تریسی" به گونه لالایی می نگرد زیرا که ادبیات خودمان را با چارچوب گذشته هماهنگ کردیم که علم بهتر است یا ثروت !!...تاثیر گذاری فرهنگی ما بر روی نسل آینده کم رنگ است.

سیاستمان باید بر مبنای تنش زدایی با همسایگانمان باشد تا امکان صدور کالا ها و خدمات دانش بنیان ایرانی به بازار های دیگر با کمترین هزینه فراهم شود . نگاه صنعتگران ما باید به این باشد تا بازار های کشور های دیگر را به تسخیر درآورند ونه صرفا کالای نیم بندی را جهت مصرف کننده مجبور!!! داخلی تدارک ببینند.

در این بین آنچه که در تبدیل دانش به ثروت بسیار مهم است تغییر فرهنگی ریشه ای است که بایستی در ذهن کودکانمان ارائه دهیم تا به جای بیل گیتس ها و استیو جابز های فرنگی نمونه های داخلی داشته باشیم.... تا زمانی که نسل جوان ما از مصادره منزل پروفسور حسابی ها توسط بانک ها خبردار می شود هرگز تبدیل دانش به ثروت را باور نخواهد کرد و برای تامین مایحتاج خود به تاراج منابع کشورش رضایت خواهد داد و این چنین است که شایسته سرزنش بزرگان خواهیم بود که به ما بگویند: وای بر مردمی که می پوشند آن چه را که خود نمی بافند!!

با تقدیم احترام

مهندس علی صانعی 21 آذر ماه 1390

هفته پژوهش دانشگاه خلیج فارس- بوشهر

سمینار " پژوهش و فناوری ، تبدیل علم به ثروت "

Saturday, November 19, 2011

چرا این داستان " خرسی که می خواست خرس باقی بماند " برای من مهمه....

پاسخ به یک خواننده بسیار عزیز
در مورد اینکه داستان " خرسی که می خواست خرس باقی بماند " چطوری زندگی منو تحت تاثیر قرار داده باید قبلش  یک مقدمه بگم:
تمام حرف این داستان اینه که چطور یک موجود اصیل با کارکرد خاص و صفات عالی در یک سیستم حل می شود و در یک لحظه حسی به او 
یادآوری می کند که به یک فضا و زمان و کارکزد دیگر تعلق دارد.
اصولا هر سیستمی اعم از مذهب و بی دینی و انواع ایسم ها و رسم ها و سنت ها همه و همه دارای یک کارکرد هستند و آن بنده کردن و اسیر کردن 
انسان هاست.
من به تجربه یاد گرفتم اسیر و بنده هیچ سیستمی نباشم.مثل اون خرسه.....یادمه توی اصفهان از اینکه توی کارخونه کارتم رو توی دستگاه می زدم نفرت داشتم.
گذاشتمش کنار...اونم وقتی همه چیز بر وفق مرادم بود....
من هیچ سیستم محدود کننده ای رو بر نمی تابم...اینو از تجربیات خرس قصه یاد گرفتم.

Monday, October 31, 2011

وب سایت جدید شرکت تحقیقات صنعتی گرین برق در زمینه انرژی های نو- انرژی خورشیدی

با سلام
به اطلاع کلیه دوستان محترم می رساند به مناسبت دهمین سال کاری شرکت گرین برق ا قدام به راه اندازی وب سایتی نمودیم تا بتوانیم به این وسیله فعالیت های خودمان در زمینه انرژی های نو و تولید انواع لامپ های فوق کم مصرف را سازماندهی کنیم و محل مناسبی برای
معرفی این فعالیت ها باشد. به همین دلیل به دوستان عزیز توصیه میکنیم به این سایت سر بزنند و ما را از نظراتشان بهره مند فرمایند.

Thursday, October 27, 2011

ولوله



ولوله ولوله .........ولوله کردی والِله...هلهله هلهله ... ..هلهله کن د یالله
 
دست بزن......... گل بریز.... خرمن موتو وا کن...باز منو با نگات..... از ته دل صدا کن.
قد تو ....قد تو.... به سرو ناز مینازه...مستی چشم تو ....انگار می شیرازه
صورتت مثل گل ...تو رقص پر از شبنمه .....از لبت چی بگم؟...هرچی بگم باز کمه...
از لبت تا دهنت...از تنت تا پیرهنت.... حتی از جون به تنت ...من نزدیکتر می خوامت..........

باز نزدیکتر می خوامت...والله بیشتر می خوامت....
اگه گل بو رو می خواد ...اگه چشم نور رو می خواد ...من که بیشتر می خوامت..... خیلی بیشتر می خوامت.....

.....والله بیشتر می خوامت...
دست بزن گل بریز ...خرمن موتو وا کن....باز منو با نگات از ته دل صدا کن....
از لبت تا دهنت...از تنت تا پیرهنت.... حتی از جون به تنت ...من نزدیکتر می خوامت..........باز نزدیکتر می خوامت...والله بیشتر می خوامت....
مثل گلها توی باغ.....مثل بادا توی برگ ......مثل برگها تو باغ .........هی برقصون تنتو ...چشمه نور نمیشه...نور که اینجور نمیشه.....چیه چشمک می زنه توی رقصیدن تو؟
از لبت تا دهنت...از تنت تا پیرهنت.... حتی از جون به تنت ...من نزدیکتر می خوامت..........باز نزدیکتر می خوامت...والله بیشتر می خوامت....



Monday, September 26, 2011

تاثیر گذارترین داستان تمام عمر من.......این داستان باعث شد که همیشه سعی کنم خودم باقی بمانم


درختان برگ میریختند و غاز های وحشی رو به جنوب پرواز میکردند.سردی باد خرس را می آزرد.او یخ کرده بود و خسته بود..بوی برف را در هوا شنید و از میان برگ های خشک که زیر پایش خش خش میکردند به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت..چندان نگذشت که در لانه ی گرم  و زیبایش به خوابی عمیق فرو رفت.خرس ها در تمام طول زمستان میخوابند.بیرون غار در جنگل باد میوزید و باران میبارید.

صبح یک روز برف زمین و درختان را پوشانید.زمستان آمده بود ولی خرس که در خواب بود خبری از آمدن آن نداشت..روزی حادثه ای اتفاق افتاد.آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و اره آوردند و درختان را یکی پس از دیگری بریدند و بر زمین انداختند..سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند.معماران و بنایان و سایر

کارگران سوار بر چند کامیون به کارخانه آمدند.زمین یخی چنان سفت و سخت بسته بود که حتی ماشین های بسیار سنگین هم به گل فرو نمیرفتند..وقتی بهار فرا رسید خرس از خواب بیدار شد.غار او اینک زیر کارخانه   بود..

خرس چند خمیازه کشید و از غار بیرون آمد.آفتاب چشمهایش را زد.به خود گفت:من حتما دارم خواب میبینم و چشمهایش را مالید.

ولی او بیدار بود و جنگل ناپدید شده بود.خرس با تعجب زل زد به کارخانه.ترسید.در همین لحظه که او ایستاده بود و با تعجب به کارخانه زل زده بود نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد:اوهوی عمو! چرا اونجا بیکار ایستادی؟

قلب خرس لحظه ای ایستاد.گفت:خیلی معذرت میخواهم از حضورتان آقا.ولی ملاحظه میفرمایید که من یک خرسم! نگهبان داد زد:یک خرس؟ حرفت خنده داره.تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف!

او آنقدر عصبانی بود که خرس را هل داد و برد پیش رئیس کارگزینی.

خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت:من یک خرسم آقا.خودتان ملاحظه میفرماییدکه من یک خرسم.

رئیس کارگزینی داد زذ:اینکه من چی میبینم چی نمیبینم به خودم مربوطه نه به تو.با انگشت خرس را نشان داد و گفت:من اینجا تو این اطاق خرس نمیبینم..یه کارگر تنبل و کثیف میبینم که باید حمام بره تا قیافه ی آدمیزاد پیدا کنه.

آنوقت خرس را هل داد و برد پیش معاون بخش اداری.

معاون بخش اداری قضیه ی خرس را شنیده و خیلی عصبانی بود..وقتی خرس وارد اطاق شد معاون پشت میزش نشسته بود و داشت تلفنی به کسی میگفت:ما اینجا یک کارگر خیلی تنبل داریم که ادعا میکنه خرسه..بله قربان..میدونم وقت جنابعالی چقدر با ارزشه ولی چاره ای نیست جز اینکه خود جنابعالی چند کلمه ای بااین کارگر تنبل و کثیف صحبت کنین.او باید حمام هم بره.

رئیس بخش اداری آدم! پر فیس و افاده و بی حوصله بود.او داد نزد جیغ هم نکشید..فقط روزنامه ای را که داشت میخواند لحظه ای پس زد و گفت:اه چه موجود بوگندویی! آنوقت گلویش را صاف کرد و گفت:جناب رئیس میخواد ببیندش..ببریدش خدمت ایشان.


جناب رئیس کله گنه ترین شخص در تمام کارخانه بود.او بیش از دیگران حقوق میگرفت و اطاقش بزرگترین اطاقی بود که خرس در کارخانه دیده بود.ولی چرخ های کارخانه بی وجود او هم میچرخید و او بیشتر وقتها بیکار بود و از بی حوصلگی دهن دره میکرد.او که تا دلت بخواهد فرصت داشت نشست و به حرفهای خرس خوب گوش دادو دست آخر گفت:جالبه! پس تو خرسی آره؟

خرس گفت:چه خوب که بالاخره کسی رو پیدا کردم  که حرفم را میفهمد!

جناب رئیس گفت:هوم زیاد هم به دلت خوش نیار.تا وقتی ثابت نکنی که حقیقتا خرسی من حرفت رو باور نمیکنم.

خرس پرسید:ثابت کنم؟

جناب رئیس جواب داد:بله! چون من میگم خرس های حقیقی رو فقط در باغ وحش ها و سیرک ها میشه پیدا کرد.

رئیس چون یقین داشت که مو لای درز حرفش نمیرود دستور داد خرس را با جیپ به نزدیکترین شهری ببرند که باغ وحش داشت و خودش نیز با اتومبیلش همراه او رفت.شهر دور بود و مسافرت خسته کننده..

خرس های باغ وحش همین که خرس غریبه را دیدند که از جیپ پیاده شده سرشان را تکان دادند و گفتند:نه جان من! این خرس خرس حقیقی نیست.خرس حقیقی که سوار جیپ نمیشه!مثل ما در قفس زندگی میکنه! و یک خرس هیمالیایی پیر گفت:یا در لانه ی خرس زندگی میکنه. خود این خرس سالهای سال در لانه ی خرس زندگی کرده بود.


خرس با عصبانیت فریاد زد:شما اشتباه میکنید! من خرسم! من خرسم!

رئیس لبخند زد و گفت:نمیدونم چی هستی ولی میدونم که کله شقی! عیبی نداره به زودی میفهمیم کی حق داره.

تو شهر بزرگ بعدی یک سیرک هست.میریم اونجا تا تو حرفت رو ثابت کنی.

وبه شهر بزرگ بعدی رفتند.میگویند خرس های سیرک بسیار باهوشند چون از انسانها خیلی چیزها یاد گرفته اند..خرس های سیرک مدت زیادی به خرس غریبه چشم دوختند و بالاخره گفتند او شبیه خرس هست ولی خرس نیست..خرس ها در جایگاه تماشاچیان نمی نشینند..خرس ها میرقصند..تو میتونی برقصی آیا؟!

خرس با اندوه جواب داد:نه

کوچکترین خرس سیرک داد زد:میبینید؟ اون حتی نمیتونه برقصه! اون چیزی نیست جز یه مرد تنبل که لباس پشمی پوشیده و حمام نرفته..همه خندیدند..جناب رئیس هم خندید..خرس بیچاره به قدری ترسیده بود که نمیدانست چه باید بکند.


هنگامی که داشت به کارخانه برمیگشت در تمام طول راه یک بند به خود میگفت:ولی من خرسم.میدانم که خرسم..یک خرس حقیقی.چرا دیگران این را نمیفهمند آیا!؟ و هنگامی که به کارخانه برگردانده شد دیگر هیچ اعتراضی نکرد.

و هنگامی که به او گفتند ریشت را بزن ریشش را زد...


او مثل بقیه ی کارگران کارت حضور و غیاب را ساعت زد..


نگهبان کارخانه او راپشت ماشین بزرگی برد و به او گفت که چه باید بکند.خرس هم سرش را تکان داد که یعنی چشم هر چه گفتی انجام میدهم.ولی حتی کلمه ای از حرف های او را نفهمیده بود!

او جلوی ماشین بزرگی ایستاد.نمیدانست چه باید بکند ولی معلوم بود که سایر کارگران میدانند چه باید بکنند.

خرس نگاه سریعی به دور و برش انداخت و دید که کارگران تکمه های ماشین را فشار میدهند.نگهبان کارخانه برگشت و خرس ترسیده ی بیچاره یک تکمه را فشار داد..اتفاقی نیفتاد!

نگهبان داد زد:اوهوی عمو! خیال نداری کارت رو شروع کنی؟

خرس این بار تکمه رو محکمتر فشار داد.از ماشین صدایی در نیامد اما یک لامپ قرمز شروع کرد به چشمک زدن و همین نشان داد که خرس مشغول کار کردن است.

از آن پس خرس یک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز هفته پس از هفته و ماه پس از ماه پشت ماشین می ایستاد و کار میکرد.


گل های بهاری بیرون حصار های بلند کارخانه سر از دل خاک بیرون آوردند و سپس پژمردند و رفتند..علف های سبز زیر آفتاب داغ خشکیدند.خرس بیشتر شب های تابستان را بیدار میماند..سپس آسمان غرید و برق زد و چندان نگذشت که پائیز آمد.خرس هرگاه که فرصتی گیر می آورد پشت حصارهای سیمی کارخانه می آمد و پرواز غاز های وحشی را تماشا میکرد.

نگهبان کارخانه میگفت:ای ولگرد پیر! باز به خواب و خیال هات پناه برده ای؟

برگ درختان که زرد شد حس خستگی در بدن خرس شروع کرد به ریشه دواندن..هر چه برگ ها در باد پائیزی میرقصیدند خرس بیشتر و بیشتر خسته میشد.او بوی برف را در هوا میشنید و به خود میگفت:آخ..من خیلی خسته ام..خیلی خسته..


همکارانش مجبور میشدند او را از رختخوابش بیرون بکشند و چندان نگذشت که بی آنکه دست خودش باشد پشت ماشین به خواب میرفت..

یک روز نگهبان کارخانه پیشش آمد و داد زد:تو داری به تولید کارخانه لطمه میزنی.ما اینجا به کارگر تنبل بی عرضه ای مثل تو احتیاج نداریم..گمشو! تو اخراجی!

خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسید:اخراج؟..منظورت این است که من هر جا دلم بخواهد میتوانم بروم و هیچکسی جلویم را نمیگیرد؟

نگهبان کارخانه داد زذ:نه هیچکس جلوت رو نمیگیره..هر چه زودتر گورت رو گم کنی بهتر..دیگه نمیخوام چشمم بهت بیفته.



خرس فرصت را از دست نداد.زودی بقچه اش را برداشت و از کارخانه بیرون رفت..

یک شب و یک روز و سپس یک روز دیگر پیاده راه رفت.از کناره ی بزرگراه ها میرفت چون آنطرف ها جاده ی دیگری نبود.سعی کرد اتومبیل هایی را که رد میشدند را بشمارد ولی او در کارخانه یاد گرفته بود که تا پنج بشمارد ولی او در کارخانه یاد گرفته بود که تا پنج بشمارد و از طرفی برف هم یک بند میبارید این بود که دست از شمردن اتومبیل ها برداشت..شب روز دوم خیس و یخ زده به تنها متلی رسید که در آن دور و بر ها بود.


مدیر متل بیکار نشسته بود ولی تا چشمش به خرس افتاد وانمود کرد که سرش خیلی شلوغ است.او خرس را ابتدا مدت درازی در انتظار نگه داشت و سپس از او پرسید:چی میخوای؟

خرس مودبانه گفت:من خیلی خسته ام..یک اطاق واسه ی امشب میخواهم.

مدیر متل نگاهی به خرس انداخت و گفت:هه! یک اطاق میخوای؟ یک اطاق؟ بد نیست بدونی که ما به کارگر های کارخانه اطاق نمیدیم..خرس گنده ای مثل تو که جای خود داره!

خرس پرسید:چی گفتی؟

مدیر متل جواب داد:گفتم  ما به کارگر های کارخانه اطاق نمیدیم..خرس گنده ای مثل تو که جای خود داره!


خرس گفت:اگر اشتباه نکنم شما گفتی خرس! پس شما باور میکنید که من یک خرس حقیقی ام؟

رنگ از صورت مدیر هتل پرید..دستش را دراز کرد و گوشی تلفن را برداشت ولی خرس دیگر برگشته بود و رفته بود حتی در متل را هم پشت سرش بسته بود.



او از میان برف کشان کشان به جنگل رفت..


او نمیدانست چه کاری خیال دارد در جنگل بکند ولی آنقدر رفت و رفت و رفت تا به یک غار رسید.بیرون غار نشست و به خود گفت:نمیدانم چه باید بکنم..چه نباید بکنم..ای کاش اینقدر خسته نبودم..دهن دره ای کرد و به خود گفت:ای کاش میدانستم چه باید بکنم.او مدت بسیار درازی آنجا نشست..به افق خیره شد به زوزه ی باد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روی او ببارد و بپوشاندش.به خود گفت:حتم دارم که یک چیز خیلی مهم را فراموش کرده ام ولی آن چیز چیست؟..چه چیز را فراموش کرده ام؟


خرسی که می خواست خرس باقی بماند

نوشته ی :یورگ اشتاینر

ترجمه :ناصر ایرانی

Friday, September 23, 2011

انحطاط آموزش و پرورش در ایران

دیروز تصادفا داشتم به مسائل حل شده یکی از کلاسهای المپیاد ریاضی نگاهی می کردم.... کلی خنده ام گرفت ...یک مشت مسئله ساده و زپرتی که هیچ گونه قوه خلاقانه و ابتکاری توشون نبود ....برام جالب بود که توی اون سطح نمرات همین امتحان معنا و مفهوم خجالت بار تری داشت.

مقایسه کردم با المپیاد های ریاضی زمان خودمون ...واقعا خنده ام گرفته بود.... این مسائل در حکم بازی و ریاضی زمان ما هم نبود. چند دقیقه بعد تلفنی با یکی از دوستام صحبت می کردم حرفاش به شدت تکونم داد.

برای من گفت : دوباره پیش دانشگاهی حذف شده و سال چهارم نظری احیا شده....کتابها ساده سازی شده و کلی بی مفهوم و چرت شده اند.... سطح ارائه دانش در مدارس ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان داغون شده و دانشگاه هم که خودت درس می دادی رو به یاد بیار....گفتم : خوب؟ ...گفت: یادته داشجو ها چقدر گستاخ و تنبل بودند؟ ..گفتم : آره یادم میاد ...به همین دلیل تدریس رو ول کردم!..... گفت: الان قربون همون موقع میری....!....... دانشجوی تاپ مهندسی پزشکی دولتی بلد نیست یه معادله درجه 2 رو درست حل کنه یا مسیر یه جسم متحرک رو حساب کنه! ....گفت: من اینا رو با چشم خودم می بینم....

....

دیگه داشتم دیوونه می شدم! مگه میشه؟ ...........سریع چندتا تلفن دیگه زدم و به یکی از دوستام در تدوین کتب درسی زنگ زدم....اونم حرفای مشابهی رو برام گفت.

فهمیدم که اتفاقی که داره میفته ( یعنی افتاده و تموم شده ) خیلی ریشه دار تر از این حرفاست..... استعمار داخلی ( سود جویان داخلی وابسته به استعمار خارجی) از 16 یا 17 سال پیش سر ملت رو با مسائل سیاسی و اقتصادی گرم کردند ( هر روز ذهن جوونا و بچه های مملکت رو گرم کردند با خاتمی و احمدی نژاد و موسوی و کروبی و مشایی و مجتبی و....) ودر سایه و از جایی که کسی حواسش نیست تبر رو محکم به ریشه این مملکت زدند.

آموزش ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان ما رو که نیازمند تغییر بود رو خشکوندند و نسل بعد تاوان سنگین اون رو خواهد پرداخت.

کدام تاوان؟ الان عرض می کنم...............

نیروی کار یک ملت همان تعداد افراد بالای 15 سال آن است ...هرچقدر این نیرو فهمیده تر و با سواد تر باشد کارهای بزرگ و حرفه ای تری را می توان انجام داد.الان در بخش ساختمان نیروی کار افغانی است که کار می کند و نیروی کار ایرانی کار در این بخش را دون شان می داند.....چرا؟ باید از آموزش پرسید!

فارغ التحصیلان مدارس راهنمایی و دبیرستان ما آنقدر که لیدی گاگا را می شناسند کار با انبردست یا تعویض واشر شیر آب را بلد نیستند. کودکان و نوجوانان خود را از مسیر مهارت های زندگی خارج کردیم....زمانی در جنگ سرد ابرقدرتها بر سر تسخیر فضا رقابت می کردند...همان موقع محاسبات مسیر فضا پیما ها محاسبات فرود و پرتاب دستی انجام می شد. قویترین کامپیوتر آن زمان به زحمت از نظر قدرت پردازش به پای یک موبایل 20 هزار تومنی الان می رسید به طوری که ظرفیت پردازش کامپیوتر اصلی سفینه آپولو 11 از یک ماشین حساب مهندسی امروزی پایین تر بود.

پس چه عاملی باعث شده بود که آنها کاری بکنند که ما با ابزارهای قوی تر و کامپیوتر های بسیار مدرن نتوانیم؟

مهندسین و تکنسین های آنها از دوره ابتدایی سخت ترین آموزش هارا پشت سر گذاشته بودند و اکنون قوی و با صلابت مسائل را تحلیل می کردند و راه حل ارائه می دادند....یادم هست که در خاطرات اپنهایمر خواندم یکی از مشکلات آنها در ساخت بمب اتمی این بوده که ماشین حساب ها در مقابل محاسبات کم می آوردند و ناچار با قلم و کاغذ حساب می کردند.....

خوب است امروزه به جای مسابقات المپیاد در دبیرستان یک مسابقه برگزار کنند تا دانش آموزان عملیات جذر و مجذور را دستی انجام دهند.... مطمئنم در کل نظام متوسطه ما در ایران 5 نفر را نمی توانید پیدا کنید که جذر دستی حساب کنند.

نتیجه چنین نسل تنبلی بیکاری گسترده نیروی کار و چشم به راه صدقه و زندگی کارمندی شده و شیفت اقتصاد تولیدی ایران به سمت واردات است. چیزی که دربست بقای حکومت های خودکامه را تقویت کرده و سود آن به جیب کشور های خارجی می ریزد.ما نشستیم و دم از جامعه مدنی و عصر ظهور زدیم و مملکت خود را دربست به تارج دادیم.

ریشه آموزش های ابتدایی در یونان و رم و مصر بسیار سختگیرانه بود و کسی که از این مدارس بیرون میآمد فرزند عصر خویش بود. هندسه و منطق و ریاضیات را می دانست و بهترین روش های فیزیکی را در کشاورزی و جنگ به خدمت می گرفت..این بود که به سرعت جوامع دیگر را فتح کردند و در اوج قدرت به بسط کتابخانه ها و آکادمی هایشان پرداختند که ما امروزه در اجرای یک کپی مسخره از آن آکادمی ها هم مانده ایم.

قوانین آموزش بسیار سخت بود و شامل حضور به موقع در کلاس ...انجام تکالیف.... شرکت در بحث.... انجام کارهای کشاورزی و صنعتی در مدرسه.... بازدید از بیماران و قشون بود....هر کس از قوانین تخطی می کرد تنبیه می شد و شاه و گدا هم فرقی نداشتند.... ارزش استاد از پادشاه هم بالاتر بود و معلمین بالاترین دستمزد ها را می گرفتند... خشم معلم با خشم خدا یکی بود....آنچه که می دانیم از نوشته ها و نقاشی ها بر جای مانده و چه بسا شدید تر از آن چیزی بوده که ما اکنون می اندیشیم.

به چند مورد نگاره قدیمی نظری می انداریم:

در این تصویر از مدارس رومی دانش آموز ثروتمند کمی دیر به کلاس رسیده و استادش به وضوح امر به خروج از کلاس می کند:

در این تصویر دانش آموزان مصری را می بینیم که بر لوح های گلی مشق الفبا می کنند.....

نمای مدارس یونانی که از سنگ نگاره ها بازسازی شده است:

امروزه با آی پد و لب تاپ و روان نویس به اندازه همان لوح های گلی مصری هم معرفت به جهان تولید نکرده ایم...واقعا چرا؟

Thursday, September 01, 2011

قدیمی ترین لالایی جهان با ترجمه فارسی


كهن‌ترين لالايي جهان+ترجمه فارسي

راستي و دادگري در همه جا خود را بنماياند و نيك كرداري، با نيروي خدايي پرورش يابد و به ياري ناتوانان وناداران بشتابد.

به گزارش "سوك" به نقل از مشرق، متن کامل اين لالايي به زبان اصلي و ترجمه فارسي آن بدين شرح است:

 
روڵه لاي لايه، كۆرپه‌م لاي لايهrolla lāy lāya, korpam lāy lāyaنزانم بوچي ده‌نگت ده‌رنايهnizānim bočî dangit darnāyaئاشيمه ووهوو وه‌هيشتم ئه‌ستيastîāšê wohū wahîštim astîئووشتا ئه‌ستي‌يه ئووشتا ئه‌هماييoūštā astîya oūštā ahmāyîهي‌يه‌ت ئه‌شايي وه‌هيشتاي ئه‌شيمhîyat ašāyî wahîštāy ašêmيه‌تا ئاهووه تي‌ري‌يو ئه‌تهاyatā āhowa tîrîyo athāره‌تووش ئه‌‌شاته چيت هه‌چا يه‌تاratūš ašāta čît hačā yatāوه‌نگه هو ئه‌شا ده‌زدا ئامه‌نه‌نگwanga ho ašā dazdā āmanangشيوس نه‌نامه ئه‌نگ هواشه‌ مه‌زداšîyūs nanāma ang hwāša mazdaهي‌يه‌ت ئه‌شايي وه‌هيشتاي ئه‌شيمhîyat ašāyî wahîštāy ašêmخشته‌ري ميچا ئاهورايي ئاxištarê mêcā āhorāyî āييم درگو پي‌يو ده‌ده‌ت راستاريمyîm dirgo pîyo dadat rāstārêmرۆڵه لاي لايه، كۆرپه‌م لاي لايهrolla lāy lāya, korpam lāy lāyaگوێ بگره له من، ده‌نگي ئه‌زدايهgwê bigra lamin dangî azdāyaهي‌يه‌ت ئه‌شايي وه‌هيشتاي ئه‌شيم...hîyat ašāyî wahîštāy ašêm…

برگردان به فارسيفرزندم لالا، دلبندم لالا، نمي دانم چرا صدايت درنمي‌آيد.راستي و داد، بهترين است.پاكي، خوشبختي است.خوشبختي براي كسي است كه راستي و داد را براي راستي و داد انجام دهد همان گونه كه خداوند، راستي و دادگري است.راهبر دنيايي نيز بايد بر پايه راستي و دادگري برگزيده شود.اين دو با كردارها و انديشه نيك(وهومن) برگزيده مي‌شوند تا همه كردارها، از روي نيكي و راستي و خرد انجام داده شوند همان گونه كه خداوند راستي و دادگري است و راستي و دادگري در همه جا خود را بنماياند و نيك كرداري، با نيروي خدايي پرورش يابد و به ياري ناتوانان وناداران بشتابد.فرزندم لالا، دلبندم لالاگوش به من بسپار، صداي خداوند است همان گونه كه خداوند، راستي و دادگري است.و ...وزن اين لالايي، ده هجايي از اوزان قديم ايراني و از اوزان گاثاهاست. همه اشعار، تك بيتي و فولكلوري ترانه هاي كردي نيز برهمين وزن است: مستفعلن فا، مستفعلن فا (تَنَن تَن تَنَن تَنَن تَن تَنَن) اين لالايي از نيايشهاي معروف مهريان و زردشتيان است كه از زمانهاي بسيار دور به يادگار مانده است.

Monday, August 29, 2011

Sunday, August 28, 2011

افتتاح پروژه نیروگاهی شرکت گرین برق



سلام
فردا دوشنبه 7/6/90 افتتاحیه پروژه سولارمون هستش.... یه خورده سر مسائل تشریفات کار استرس دارم..... امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.

Sunday, August 21, 2011

نیروگاه برق خورشیدی جدید جریکو



 با سلام خدمت همه دوستان عزیزم
 این چند وقتی که نبودم خیلی گرفتار و دل مشغول بودم. قبلا هم گفته بودم به دلیل تمرکزم روی بحث انرژی های نو و مباحث انرژی سیوینگ فرصت کارای دیگه نیستش.غرض از این همه پرچونگی این بود که در این مدت تونستیم یک پروژه خیلی خوب و تمیز رو تویه مناطق شهری راه اندازی کنیم - قبلا بیشتر پروژه های این تیپی ما تویه مناطق بیابونی بود امکان بازدید تیم های دانشی ما از اونها وجود نداشت اما خوبی این پروژه ما این بود که خیاط در کوزه افتاد  و خود وزارت نیرو درخواست داد تا ما یک نیروگاه خورشیدی برای تولید برق برای یکی از ساختمان های ستادیشون راه اندازی کنیم. اولا در این پروژه ما موفق شدیم در محدوده شهر بوشهر کار کنیم تا سایر سازمانها و ارگانها هم ترغیب بشوند دوم اینکه تجربیات قبلی خودمون رو که کار در ارتفاع پایین بود را تکمیل کنیم و اثرات بادهای شدید بر پنل های خورشیدی رو با طراحی استراکچر های مناسب خنثی کنیم. .همچنین این امکان رو برای کارهای تحقیقاتی خودمون مهیا کنیم که سیستم های جدیدمون رو با کمترین هزینه تست کنیم. در خلال اجرای این پروژه برای حل معضلات فنی مجبور شدم دست به دامان سلول های خاکستری بشم و سه اختراع دیگه هم به ثبت رسید. نتیجه اینکه تعداد اختراعات به یازده تا رسید. ان شا الله این پروژه در هفته دولت سال جاری ( شهریور ما هزارو سیصد و نود) افتتاح  میشه .هرچند الان ده روزی میشه که نیروگاه روی مداره و برقش داره استفاده میشه.به امید یک آینده پاک مبتنی بر انرژی های نو.....موافقین؟

Monday, July 25, 2011

کارهای بزرگ- تجربیات بزرگ


 کارهای بزرگ مردان بزرگ اراده های بزرگ..... تلاش های بزرگ....لبخند های بزرگ.....طعنه های بزرگ.... موفقیت های بزرگ.... حسادت های بزرگ ..... اشتباهات بزرگ..... تجربه های بزرگ

Saturday, May 21, 2011

یادداشت های یک آدم خیلی کثیف

31 فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مهسا .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مهسا گربه سفید پشمالوی زن چهارممه.

4 اردیبهشت: امروز روز گن...دیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین 3 سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. 40 میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی 2 میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!

7 اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.22 سالشه.

14 اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.15 تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی....می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه.....می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه....

16 اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثل قضیه دریاچه ماست مالی شه.....باید یه کم سر کیسه رو شل کنم.....


20 اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مهسا هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده..

21 اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مهسا مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم.....

25 اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت 8 شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه......

26 اردیبهشت: 25 سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا...

28 اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد.. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشه. امروز خریدم واسش...

2 خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدم. آتنا مرد.... شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه...همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم .......کسی به من مشکوک نیست.

10 خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه!

10 خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده..میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت.......

10 خرداد:مردم....هواپیما سقوط کرد.

روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم..یه پیرمرد ریشوی 95 ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ.....

همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند....

دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرند. لباس من و اون پیرمرده سیاه بود..

دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند.

فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مهسا فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!

چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند


یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم...مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه....عجب چشمای خوشگلی داره....فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم....

Sunday, May 08, 2011

صدای مورچگان

این چند وقتی که نبودم خیلی اتفاقات افتاده
بن لادن مرد و کلی اتفاقات جور واجور افتاد نیروگاه هسته ای فوکوشیما ترکید و سونامی اومد و هزار کوفت و زهر مار دیگه....
اما تحولات بزرگی برای من پیش اومده که شاید اصلا فکر نمی کردم در عرض 3 ماه بخواد این اتفاقات بیفته ....صدای مورچه ها را تا حالا کسی شنیده؟

Wednesday, April 06, 2011

تصمیمات جدید

تصمیم های مهم همیشه از خاکستر ها شروع می شوند و ققنوس از خاکستر خویش متولد می شود....
ققنوس رمز باز زایش من است.

حسی از نوعی تعریف ناشدنی

اگه پست های سال 85 به بعد من رو خونده باشید می دونید که یه طور خفنی من از اینگرید برگمن و شخصیت اون هنرپیشه زیبا و خوش خلق سوئدی خوشم میاد.... تحسینش می کنم و با اشتیاق تمام فیلم های سیاه و سفیدش رو گیر میارم و تماشا می کنم...




من با اشخاص خاص و هنرپیشه های خیلی کمی یک چنین حسی رو دارم مثلا هر وقت خسته می شم فیلم سینمایی اودیسه اثر هومر رو می شینم نگاه می کنم ...هنرپیشه مورد علاقه من در این فیلم یکی همون آرموند آشانتی هستش که نقش اودیسه رو بازی می کنه و




دیگری گرتا اسکاچی هستش که نقش پنه لوپه زن اودیسیوس رو بازی می کنه.... اما یک نفر دیگه هم هستش که یه لحظه میاد و بعد هم دیگه نمیاد تا آخر داستان...بازی کوتاه و تاثیر گذار و البته دوست داشتنی و باشکوه... اون شخص کسی نیستش جز ایزابلا روسیلینی دختر اینگرید برگمن



که در واقع نسخه رنگی مادرش هستش ...و نقش آتنا الهه یونانی رو بازی می کنه.
دیدن و تفکر در باب اودیسه رو بهتون توصیه می کنم

عید نوروز بر شما مبارک باشه

خیلی دیر تونستم بیام...حداقل فروردین هست و اومدم بگم عید همه شما مبارک....البته نه از نوع حسنی!!! همونطور که قبلا پیش بینی کرده بودم اتفاقات در مصر داره پیش میره... اما در باطن اصلا راضی نیستم.
سال نو بر شما مبارک باشه

Friday, March 11, 2011

خبر های خوب پایان سال 1389

سلام به دوستای خوب وبلاگم
اولا که بهتون بگم از اینکه با فیلتر شدن دامنه های بلاگ اپات بازهم به این وبلاگ میایید ممنونم.
خبرهای خوب پایان سال 89 رو بهتون بدم:
اول که یکی از اختراعات من در کشور مقام دوم رو در جشنواره نیروی انتظامی کسب کرد.
دوم اینکه در مسابقات اختراعات کشور های غرب آسیا در بین 17 کشور مدال برنز به من تعلق گرفت که از همین جا اون رو تقدیم می کنم به پدر و مادر عزیزم.
سوم اینکه دوستای خوبی دارم که بهشون افتخار می کنم شما هم جزو اون ها هستین مگه نه؟

Thursday, February 03, 2011

مصر


تحولات مصر

تحولات مصر
چند سالی است که دوستی مصری دارم که بعضا با هم گفتگو می کنیم ..در بسیاری موارد با هم اختلاف نظر داریم و در بعضی موارد هم با هم تفاهم داریم از سال 86 تا کنون به طور ویژه تحولات مصر را دنبال می کردم اما تنها از روی سایه ای الک شده با طرز تفکرات دوستم.
آنچه که من از تفکرات دوستم درباره مردم مصر آموختم مشتمل بر موارد زیر هستند:
الف) مردم مصر مردمی هستند بسیار عیاش و خوشگذران
ب) به معنای واقعی کلمه TAKE IT EASY هستند.
ج) سعی می کنند خیلی با وجدان و مسلمان باشند ( اگر مسلمانی را نزدیک شدن به ایده های اهل تسنن مالکی و حنفی بگیریم) اما خوب نمی شود دیگر.... مگر شیطان می گذارد؟ حالا ان شا الله از شنبه!! حالا یه پیک مشروب را بزنیم و با این دو تا خانم یه دیسکو بریم ...از شنبه ان شا اله آدم می شویم.....( این شنبه کذایی هیچ وقت نمی آید)
د)مردم ایران و کلا اهل تشیع را کافر و بی دین می دانند.
ه) از قدیم ( از پایان جنگ جهانی دوم و عملیات العالمین به رهبری ژنرال رومل و بیرون راندن انگلیسی ها توسط رومل) بسیار بسیار به آلمانها و تفکرات نازیسم ارادت دارند..... بعد از عملیات اودسا مصر به یکی از پایگاه های مهم حوزه عملیاتی افسران سابق اس اس عضو اودسا و عملیات بر علیه اسراییل تبدیل شد. گروه اخوان المسلمین در مصر توسط افسران اس اس مسلمان شده در مصر تشکیل شد و اساسا پیگیری نابودی اسراییل از این طریق بر عهده آنها گذاشته شد... اخوان المسلمین بر خلاف اسمش ذاتا تشکیلاتی فراماسونری و تحت نظارت گراند لژ برلین اداره می شود. ( برای درک این اطلاعات می توانید به کتاب پرونده اودسا اثر فردریک فورسایت مراجعه فرمایید). حمایت لجستیک سازمان اودسا از مصر در خلال جنگ اعراب و اسراییل معروف است.... در آن زمان قطعات کنترلی موشک های زمین به زمین در یک کارخانه مربوط به اودسا در حومه برلین ساخته می شد و پس از جاسازی در رادیو های ترانزیستوری به عنوان رادیو به مصر صادر می شد و مجددا در مصر مهندسین آلمانی آنها را جدا کرده و در موشک های مصری نصب می کردند.
و) اینقدر که در بین نسل حاضر در مصر لیدی گاگا محبوبیت دارد اخوان المسلمین جایگاه ندارد... اما مصری ها در پدیده ای بنام جو گیر شدن استاد هستند...البته به شرطی که زیاد طولانی نشود....در سیاست مبارک می بینیم که مشغول فرسایشی کردن درگیری هاست تا فیتیله هوس و عیش و عشرت مصری ها دوباره بالا بیاید و بروند خانه هایشان...
ز) تعادل بین اعراب و اسراییل در مصر نمود می یابد و اسراییل می داند که باید این تعادل را به نحوی بر هم بزند: اسراییل بر خلاف تصور کاملا بنا را بر این دارد تا کمک کند تا اخوان المسلمین را در مصر بر سر کار آورد و مقدمات یک جنگ تمام عیار را برای اشغال صحرای سینا و بر پایی مجدد دیوار بارلو ؛ فراهم آورد.... در این جنگ برای همیشه خط تدارکات حماس و... قطع شده و به بهانه جنگ کمک های بیشتری را از اروپا و آمریکا دریافت خواهد کرد..در این بین سیاست نعل وارو از سوی رهبران اسراییل دنبال می شود.
ح) می بینیم که در حال حاضر اخوان المسلمین تنها به عشوه های لب شتری در وقایع مصر اکتفا می کند وتنها با ناز و کرشمه منشور 6 ماده ای ارائه می دهد تا در این بین ظاهری دمکرات تر بیابد.
ط) آمریکا و انگلیس به عنوان دو لژ فراماسونری دیگر هرگز دوست ندارند تا لژ برلین بر مصر تسلط یابد به این دلیل که اولا مصر خاستگاه همه لژ های ماسونی و سرزمین مقدس آنهاست به همین دلیل لژ لندن تمایل دارد تا با روی کار آمدن یک حکومت مذهبی صرف حتی با گرایش های تندرو از تسلط لژ برلین و لژ واشنگتن بر قاهره ممانعت کند و از این بابت شما شاهد هستید شبکه بی بی سی سعی دارد نشان دهد که قیام مردم مصر از جنس مذهبی است و تصاویر نماز جماعت و... را پخش می کند تا ذهن ها را آماده پذیرش این موضوع نماید. زیرا حیات ملکه انگلیس تدوام حکومت های تندرو مذهبی است تا با درگیر کردن مردم در اصول و فروع دین فرصت چاپیدن را برای آنها فراهم کنند.
ی)آمریکا نیز تمایل دارد تا یک گروه مسلمان اما سکولار را بر قاهره حاکم کند تا در معادلات سربریدن با پنبه دست پیش را داشته باشد.حمایت آنها از برادعی بر همین پایه است.
ک) بر خلاف تصور روابط حسنی مبارک با ایران در پشت پرده بسیار حسنه است و از این رهگذر می توان به سفر مشایی و بقایی به مصر و اردن و برقراری پرواز تهران قاهره اشاره کرد.
ل)در این بین عربستان سعودی در حال رایزنی با اخوان المسلمین و طیف وهابی این گروه است تا تسلط وهابیون بر کانال سوئز و در نتیجه دست بالای عربستان در معادلات بین المللی را سبب شود.که با توجه به پولکی بودن مصری ها و سطح بسیار پایین درآمد در مصر نفوذ و تسلط عربستان کار آسانی است.
م)از طرفی بسیاری از کمپانی های نفتی بدشان نمی آید تا در مصر یک حکومت مذهبی و ناامن کننده کانال سوئز برپا شود تا خط لوله نفتی که کشور های جنوب خلیج فارس را به کنار اقیانوس هند متصل می کند جان بیشتری بگیرد و از این طریق تنگه هرمز را از سکه بیاندازند و امتیازات بیشتری را از ایران بگیرند قطعا خط لوله باکو جیحان را نیز سر و سامان بیشتری می دهند تا اروپا هم بی نفت نماند و از این طریق از روس ها هم امتیاز بگیرند.
در کل حوادث مصر بسیار بسیار تعیین کننده است... آنچنان که ناپلئون می گفت : " اگر از من بپرسند مهمترین جای جهان کجاست؟ می گویم خاورمیانه!! و اگر بگویند مهمترین جای خاور میانه کجاست ؟ می گویم مصر!! هر کس بر مصر تسلط بیابد کل جهان را در تسلط دارد!! " . به اعتقاد من بعید نیست تا یک وضعیت نیم بند مذهبی بین آمریکا و انگلیس تصویب شود و در مصر به اجرا در بیاید.... الان همه طرفهای تشنه قدرت به این مسئله نیاز دارند.

Saturday, January 15, 2011

جایگاه رفیع


یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت. بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه
رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد!!!‬

امان از این فلان

شنیدم که رستم فلان کاره بود(جنگجو)
فلان جای ایشان کمی پاره بود (آرنج)
چوراه فلانش همی تنگ بود(حوصله)
فلان با فلانش سر جنگ بود.(عقل با احساس)
 
 

Saturday, January 08, 2011

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد


نه از افسانه می ترسم، نه از شیطان

نه از کفر و نه از ایمان

نه از دوزخ، نه از حرمان

نه از فردا، نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را می شناسم از شما بهتر

شما را از خدا بهتر

خدا را می شناسم من

خدا از هر چه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من

خدایا بیم از آن دارم

مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم، نه کس با من

بگو موسی، بگو موسی، پریشانتر تویی یا من؟

 

 

Friday, January 07, 2011

چرا؟

 خوتننده عزیز وبلاگ که با حرف م نامه هاتونو امضا می کنید..از اینکه احساس می کنم روحیه شما یه خورده غمگین به نظر می رسه ناراحت شدم....امیدوارم هرچه زودتر سرحال و شاداب بشید.

Sunday, January 02, 2011

روماتیسم

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی هم از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند
و باری است

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است