Monday, April 05, 2010

این شهر چقدر آشناست...مگه نه؟

داستانی از ایتالو کالوینو
( با تشکر از سرکار خانم مهندس سارا شریف پور عزیز به خاطر ارسال این داستان قشنگ(
شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته
کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن
به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه‌ی
خودش که آن را هم دزد زده بود.

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس
از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از
اولی می‌دزدید. دادوستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر
به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب
فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیش‌تری از اهالی
بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش
خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از
آن بالا بکشند..به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد.
نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را
برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته کلید و فانوس دور
کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می کرد و
شروع می‌کرد به خواندن رمان..


دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.

اوضاع از این قرار بود تا این‌که اهالی، احساس وظیفه کردند که به این
تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد
مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که
خانواده‌ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن
می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون
می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به
دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این‌کارها نبود. می‌رفت روی
پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به
خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کم‌تر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی
برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود. چرا
که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از
این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه
داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند..
به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری،
وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده
است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن‌هایی که شب‌های بیش‌تری خانه‌شان را
دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم
می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیش‌تری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا
دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست
خالی به خانه برمی‌گشتند و وضع‌شان روزبه‌روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر
می‌یافتند.


به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد
درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل
چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند.. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر
را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیش‌تری از اهالی
ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.


به تدریج، آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی
آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت‌شان ته
می‌کشد و به این فکر افتادند که "چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول
بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها
تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آن‌ها البته هنوز دزد
بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر
کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از... .
اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها
که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.


عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به
دزدی مستقیم داشتند و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا
بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال
از آن‌ها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را
استخدام کردند تا اموال‌شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی
پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم
دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبت‌ها حالا دیگر
فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر
آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مُرد.

از مجموعه‌ی داستان شاه گوش می‌کند، ایتالو کالوینو
ترجمه‌ی فرزاد همتی و محمدرضا فرزاد، مروارید، چ سوم، 1385، صص 7-64

1 comment:

مسافر بخارا said...

wow !
سرگذشت اولاد بشر
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند.