Friday, January 15, 2010

شعری زیبا از خانم هیلا صدیقی

هوا بارانی است و فصل پاییز 

گلوی آسمان از بغض لبریز

به سجده آمده ابری که انگار

شده از داغ تابستانه سرریز

هوای مدرسه بوی الفبا

صدای زنگ اول محکم و تیز

جزای خنده های بی مجوز

و شادی و تفریحات ناچیز

برای نوجوانی های ما بود

فرود خشم و تهمت های یک ریز

رسیده اول مهر و درونم

پر است از لحظه های خاطر انگیز

کلاس درس خالی مانده از تو

من و گل های پژمرده سر میز

هوا پاییزی و بارانی ام من

درون خشم خود زندانی ام من

چه فردای خوشی را خواب دیدیم

تمام نقشه ها بر آب دیدیم

چه دورانی چه رویای عبوری

چه جستن ها به دنبال ظهوری

من و تو نصر بی پرواز بودیم

اسیر پنجه های باز بودیم

همان بازی که با تیغ سر انگشت

به پیش چشم های من تو را کشت

تمام آرزوها را فنا کرد

دو دست دوستیمان را جدا کرد

تو جام شوکران را سر کشیدی

به ناگه از کنارم پر کشیدی

به دانه دانه اشک مادرانه!!

به آن اندیشه های جاودانه!!

به قطره قطره خون عشق سوگند

به سوز سینه های مانده در بند

دلم صد پاره شد بر خاک افتاد

به قلبم از غمت صد چاک افتاد

بگو! آن جا که رفتی شاد هستی؟

در آن سوی حیات آزاد هستی؟

هوای نوجوانی در سرت هست؟

هنوزم عشق میهن در سرت هست؟

بگو! آن جا که رفتی هرزه ای نیست؟

تبر ؛ تقدیر سرو و سبزه ای نیست؟

کسی دزد شعورت نیست آنجا؟

تجاوز به حقوقت نیست آنجا؟

خبر از گورهای بی نشان هست؟

صدای زجه های مادران هست؟

بخوان همدرد من هم نثر و همراه

بخوان شعر مرا با حسرت و آه

دوباره اول مهر است و پاییز

گلوی آسمان از بغض لبریز

من و میزی که خالی مانده از تو

و گل هایی که پژمرده سر میز...


No comments: