Thursday, October 11, 2007

خرسی که می خواست خرس باقی بماند

دوره بچگی یه کتاب قصه آلمانی داشتم نوشته یورگ اشنایدر که نقاشی های بسیار زیبایی داشت که کار یورگ مولر بود! عنوانش هم بود : خرسی که می خواست خرس باقی بماند!
داستانش از این قرار بود که پاییز شروع می شه و یه خرس پشمالو برای خواب زمستانی آماده می شه به داخل غارش میره و می خوابه! در تمام طول پاییز و زمستان عملیات ساخت یک کارخانه بالای غار آقا خرسه ادامه داشت و بهار که شد آقا خرسه از خواب بیدار شد! چشماشو باز کرد و از غار بیرون اومد.... باورش نمی شد ! چند بار چشماش مالید تا ببینه اشتباه می بینه یا درست؟ ولی خواب نبود ...حالا غارش وسط کارخونه بود ...توی همین اثنا یه سرکارگر جلو اومد و گفت ای کارگر تنبل زود برو سرکارت...! خرس با ادب تمام جواب داد ...آقای محترم من خرس هستم.. ملاحظه می فرمایید که... که سرکارگره جواب داد بی خود حرف مفت نزن جای خرسها توی باغ وحشه ! یا توی سیرکه! نه وسط کارخونه... بیچاره آقا خرسه هی اصرار کرد ولی فایده نداشت بردنش پیش رییس کار گزینی و... ولی اونا هم گفتند که اون فقط یه کارگر تنبله که احتیاج به حمام و اصلاح ریش هاش داره...! تا آخر عاقبت بردنش پیش رییس کارخونه ! اونم همین حرف ها رو بهش زد و منتها چون بی کار تر از همه بود با ماشین خرس رو به سیرک برد و خرسهای سیرک رو به اون نشون داد .... خرسهای سیرک هم گفتند اون خرس نیست ... چون جای خرس توی میدان سیرکه و نه توی جایگاه تماشا چی ها...! خرس قصه ما داشت دیوونه می شد تا اینکه رییس کارخونه بردش باغ وحش! خرسهای باغ وحش هم وقتی اون رو دیدند گفتند که اون خرس نیست چون جای خرس پشت میله هاست و نه همراه تماشاچی های باغ وحش....! آخرش بردنش دوباره توی کارخونه و حمامش کردند و ریشهاش رو زدند و یه لباس کار تنش کردند... اون هر روز با کارگر ها به سر کار می رفت و کار میکرد ...فصل ها می اومدند و میرفتند و حالا اون به یه کارگر ماهر تبدیل شده بود هر روز کارت می زد و منظم بود تا اینکه پاییز رسید... با دیدن یه دسته غاز وحشی یه دفعه احساس خستگی کرد ...میدونست باید یه کاری کنه ولی یادش نمی اومد ...از کارخونه استعفا داد و اومد بیرون بی هدف راه می رفت و نمی دونست چه کار باید بکنه ولی می دانست که یه کاری بوده.... به یه متل رسید صاحب هتل تا اونو دید گفت: ما به کارگر های کارخانه اتاق نمی دیم... خرس راه جنگل رو پیش گرفت و رفت تا به دهانه یه غار رسید ... همون جا نشست و فکر کرد راستی چه کاری باید انجام میداد؟ اینقدر فکر کرد تا همون جا یخ زد و مرد ! در حالیکه فقط پوتین هاش توی یخ ها پیدا بود ... اون چی رو فراموش کرده بود؟
به نظر شما ما ها یه چیزهایی رو فراموش نکردیم؟
پست جدیدی هم یکسال بعد در سال 1387 در همین رابطه گذاشتم که می تونید اون رو اینجا دنبال کنید

6 comments:

Anonymous said...

salam dastane kheili jalebei bod

rasti ma chio faramosh kardim man ke migam kheili chiza ro ama nemidonam chiaro
eideton mobarak
ya hagh

Anonymous said...

از وقتی اسباب کشی کرده ام، کتب ها را باز نکرده ام و خوب به زودی باز باید اسباب کشی کنم. در اولین فرصتی که بشود می گردم ببینم کتاب را هنوز دارم یا نه. اگر بود، حتما تصاویرش را برایتان می فرستم

Anonymous said...

سلام!!!!!!
من آپ کردم....خوشحال میشم سر بزنین

Anonymous said...

من هم اين كتاب رو در دوره كودكي خوندم. و هنوز هم اون رو با اينكه بسيار كهنه و پاره پاره شده نگه داشتم. اين يك كتاب فلسفيه. مي دونيد وبلاگ شما رو چطور پيدا كردم؟ تو گوگل سرچ كردم : "خهرسي كه مي خواست خرس باقی بماند" !!! چون ديوونه اين كتابم.

Anonymous said...

با سلام. من هم اين كتاب رو موقعي كه دبستان ميرفتم خوندم. اونو از كتابخونه كانون مي گرفتم. با اينكه خيل از معانيش سر در نمي آوردم اما يه حسي بهم مي گفت كه اين يه قصه معمولي نيست. هر از چند گاهي دوباره مي گرفتم و مي خوندمش. هنوز هم تصاوير كتاب رو به ياد دارم مخصوصا اونجايي كه داره ريشش رو اصلاح مي كنه.
خيلي دلم براش تنگ شده بود.

R 25 said...

این کتاب را در ۹ سالگی خواندم، و تاثیر غریب آن هنوز با من است. یکی‌ از آرزوهایم شده داشتنِ دوباره ش. غم دنیا به دلم می‌‌نشست وقتی‌ خرس / کارگر پشت حصار‌ها ایستاده بود و کوچه مرغانِ مهاجر را می‌‌دید.................