Saturday, October 06, 2007

پایانی بر حضوری 2577 روزه


خوب یادم هست که در تاریخ : 21/6/1377 خبر قبولی در کنکور دانشگاه آزاد بوشهر را شنیدم .اما به هیچ وجه خوشحال نشدم. چون آن ایام مصادف بود با روزهای غم و اندوه! روزهایی که در فراق از دست دادن خاله منصوره عزیزم غرق در اندوه فراوان بودمطوری که سرتا سر راه بروجرد تا بوشهر را اشک ریختم. 18 ساعت گریه! وقتی به بوشهر رسیدیم در اولین اقدام من و پدرم به هتل دلوار رفتیم .در جهنمی که شهریور ماه بوشهر برپا کرده بود کریدور هتل دلوار به مثابه بهشتی دلنشین می نمود. صبحانه خوردیم و چرتی زدیم و بعد دنبال دانشگاه آزاد گشتیم. خیلی به هتل نزدیک بود 30 ثانیه پیاده! ثبت نام کردم و بعد از برداشتن 15 واحد درسی فرار را برقرار ترجیح دادیم و به بروجرد برگشتیم تا روز حذف و اضافه که 4 روز دیگر بود ! از این 4 روز 3 روزش در جاده بودیم . بگذریم که چه حوادثی در جاده اتفاق افتاد ! از خراب شدن ماشین که پولیش در نزدیکی امیدیه برید تا دعوا های توی اتوبوس.
به هر روی دوباره به بوشهر برگشتیم و این بار ماراتنی در انتظار ما بود ! در به در دنبال خانه ! از خوابگاه که خبری نبود! به مجرد ها هم خانه نمی دادند و وقتی می فهمیدند دانشجویی انگاری که گناه کبیره مرتکب شده بودی یه جوری نگاهت می کردند که خیال می کردی سالها با ژان والژان هم سلولی بودی خودت خبر نداشتی! اون روزها توی گرمای بوشهر من و بابام و خدا بیامرز علی خادم الحسین و عباس ترابی با هم در به در دنبال خونه دانشجویی می گشتیم. آخرش یه اتاق گیر آوردیم ته بازرگانی که مال یه زنه بود به اسم ننه رضا! آدم خطرناکی بود ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم تا اینکه خدا بیامرز علیرضا خادم الحسین رفت نیروگاه خونه خواهرش اینا و من عباس ترابی و باباش و بابام به تنهایی این ماراتن را ادامه دادیم.آخرش با یه پسره شیرازی که رشته حقوق بود به نام سید علیرضا ساداتی آشنا شدیم و یه اتاق توی محله کوتی اجاره کردیم .


چشمتون روز بد نبینه! شب داشتیم درس می خوندیم خفاش از سقف چندلیش می آمد بیرون و توی هوا معلق زنان پشه می گرفت ! خدایا من که عزیز نازی خونواده بودم ... یه دونه پسر .... نازک نارنجی حالا باید بدون کولر با این جک و جونور ها همنشین باشم! ما یه دونه کولر گازی خریده بودیم و یه دونه یخچال اما صاحب خونه می گفت ک حق ندارین کولر بزنین چون به برق خونه فشار میاد و کولر خودم نمی کشه!

باری به هر بدبختی ای بود عین عمله افغانی ها ترم را پشت سر گذاشتم تا هوا خنک شد. با این حال همیشه با ظاهری مرتب و آراسته در دانشگاه حاضر می شدم طوری که همه خیال می کردند که الان دارم توی کاخ صاحب قرانیه زندگی می کنم. وقتی می رفتم دانشگاه و کنار کولر کلاس می نشستم دوست نداشتم کلاس تمام بشه و از نعمت کولر بی بهره بشم! ( توی پرانتز بگم که وضعیت دانشجویی خودم رو با وضعیت بقیه دانشجویان از صدر اسلام تا کنون مقایسه می کنم خندم می گیره) جالب اینجا بود که ترم اول شاگرد اول و ترم دوم شاگرد سوم شدم. یادمه اولین بر خوردم با عبدالرضا صفری رفیق باحال و عزیزم که ایشالاه هر جا هستش خدا حفظش کنه سر کلاس زبان تخصصی استاد باسیرو بود. بین بچه ها من اصلا با بقیه نمی جوشیدم شاید چون وضعیت خونوادگی خودم رو با بقیه خیلی متفاوت می دیدیم یه خورده لوس و ننر بودیم و کسی رو آدم حساب نمی کردیم! به هر حال با رضا دوست شدم و این دوستی تا حالا هم ادامه داره . یادمه رضا ترم تابستان را در بوشهر ماند و من که با هزار بدبختی خوابگاه گرفته بودم


رفتم بروجرد . بشنوید از ایامی که من خوابگاه گرفته بودم! که مصادف بود با وقایع 18 تیر در دانشگاه تهران .مملکت توی هوا بود! مردمی که تا دیروز برای دانشجویان مجرد تره خورد نمی کردند حالا وقتی می فهمیدند دانشجویی کلی تحویلت می گرفتند . تاکسی ها هر جا می خواستی می بردنت و به زور پول می گرفتند ( حالا باید کلی التماس می کردی که تورو خدا پول بگیر)! خلاصه یادمه روز 20 تیر زدم به جاده تا برم بروجرد ! بین دیلم و امیدیه ماشین خراب شد و من روز جمه بیست تیر رو از ساعت 2 ظهر تا 6 بعد از ظهر با کلی بار و بندیل تک و تنها توی بیابون موندم و فقط شانس آورده بودم که یه شیشه آب معدنی یخ زده داشتم که جان من و نجات داد . باقی مسافر ها برگشتند بوشهر .اما من کله خر بازی در آورده بودم و می خواستم به راهم ادامه بدم. دیگه ساعت 6 یه پیکان پیدا شد و منو برد امیدیه و از امیدیه با یه خاور رفتم اهواز و از فلکه 4 شیر تا خونه خالم یه ماشین دربست کردم . وقتی خالم منو دید نشناخت . از بس که زیر تیغ آفتاب سیاه شده بودم و بدنم اب از دست داده بود و دهیدراته شده بودم. اون شب حدود 4.5 لیتر اب خوردم. فردا و پس فرداش اهواز موندم تا حالم بهتر بشه. بعدش رفتم بروجرد.
این از سال اول دانشگاه! ترم سوم آقای مهندس عظیم پور که همیشه تحولات زندگی من یه جورایی پای اونم وسط می کشه ! منو به یه شرکت مهندسی که دنبال نفر خبره الکترونیک می گشت معرفی کرد : شرکت فن آوران سیراف! یواشکی خونواده مشغول کار شدم چون اگه اونا می فهمیدند حسابی شاکی می شدند که مگه ما برای تو پول نمی فرستیم که می خوای بری کار کنی؟ از یه طرف سه ماه که از کار و بارم گذشت و حقوق گرفتم به خانواده گفتم ! که ای کاش نمی گفتم! قشقرقی به پا شد که نگو و نپرس! مگه ما بهت پول نمی دیم مگه ما....! حالا من هی قسم و آیه خوردم که بابا به خدا برای کسب تجربه لازمه! مهندس تا در عمل کار نکنه مهندس نیست و .... ولی مرغ منم یه پا داشت! خلاصه هم من از خانواده دلخور شدم هم اونا از من و این جریان تا 3 ماه ادامه داشت . چشمتون روز بد نبینه اون ترم از بیست واحدی که داشتم پانزده تاشو افتادم! بقیه هم نوزده و بیست بود خیلی شانس اوردم که معدلم به گند کشیده نشد! حداقل بالای ده بود! ولی در عوض از نظر معلومات کاری روز بروز بهتر می شدم! دیگه جونم براتون بگه که دنیای خوابگاه یه دنیای غریب بود ! از همه تیپ و همه مسلکی اونجا بود ! با دوستام رضا و مهدی و علی و فرصاد و ....و البته حامد شاکری( ادام الله مرغها زکیه) دورانی داشتیم بعدش بعد از دو سال شرکت سیراف به تهران منتقل شد و ما موندیم و حوضمون ! دیگه نمی تونستم کار نکنم یه جورایی عادت کرده بودم! یه مدت به صورت نفر بازرس روی کشتی ها بازرسی فنی انجام دادم تا بالاخره به فکر افتادم تا شرکت خودم رو تاسیس کنم اول می خواستم توی بروجرد این کارو بکنم اما شرایط اونجا کارت پایان خدمت می خواست که من نداشتم. اما بوشهر از این قرتی بازیا خبری نبود بعد از کنفرانس برق شیراز روز 16 شهریور ماه استارت کار رو زدم و کار تا اونجا پیش رفت که روز 16 مهرماه 1381 شرکت تحقیقات صنعتی گرین برق به ثبت رسید و آگهی شد! توی پوستم نمی گنجیدم! حالا می شد تجربیاتم رو مدون کنم! از همون روز اول هم با مهدی روح زمین و رضا صفری کار رو شروع کردیم رفتیم بندر دیر و 5 تا کشتی رو که کنتراد کرده بودیم کاراش رو انجام دادیم یادمه برای همه ما تجربه خوبی بود. یادش بخیر هی به رضا و مهدی گفتم بابا این هندونه ابوجهله نخورین تلخه! اونا هم خوردن و تا بعد ازظهر دهنشون تلخ بود . یادمه با رضا چند تا کشتی رو رفتیم و با مهدی و بقیه بچه ها چندتا شناور دیگه رو راست و ریس کردیم .فکر می کنم توی یک سال و نیم تا دوسال بیش از 30 تا کشتی رو از دم تیغ گذراندیم! البته به شوخی می گم خدمات ما همیشه یک یک بود طوری که مشتری هامون هنوزم مراجعه می کنند. بعدش نمایندگی بوشهر و بندرعباس رو تاسیس کردم و کار بالا گرفت. یه برهه ای رضا و مهدی و بخصوص مهدی زحمات زیادی توی شرکت کشیدند که همیشه گفتم و بازهم می گم گرین برق همیشه دربش بروی شما بازه!بعدش بازهم مهندس عظیم پور آخر سال 1383 من رو به دکتر مصلح معرفی کرد و مهدی پروژه لابراتوار زبان رو جور کرد و پای ما هم به مرکز رشد باز شد. دیگه دوران رشدما در مرکز رشد داشت درست حسابی طی می شد که خوردیم به پست انتصابات جدید استانداری و نعویض ریاست مرکز و .... و دزدی هایی که در مرکز شد و بدو بدو دنبال تشکیل پرونده دزدی ها و کلاه گذاشتن رییس مرکز ( مرتضی عباسی)سر شرکت ها و... احقاق حقوق بچه ها ی مرکز ! تو این بین نمایشگاه های بین المللی برگزار کردم پروژه منیزیم را انجام دادم ! چشمتون روز بد نبینه نامزد کردم و نامزدیمو بهم زدم ! ولی اینو بگم که اتفاقاتی که افتاد باعث شد تا ماهیت واقعی سیر حوادث در استان بوشهر و فقر گسترده فرهنگی از مدیران رده بالای استان گرفته تا خانواده ها رو بهتر بشناسم!( به بوشهری ها بر نخوره من همه رو یه جور نمی بینم همین الان هم دوستایی از خانواده های اصیل بوشهری دارم که به دوستیشون افتخار می کنم و از زمین تا آسمون سطح فرهنگشون با سایر همشهری هاشون فرق می کنه) خلاصه بعد از ضرر های گسترده مالی به این نتیجه رسیدم که این شهر دیگه نه از لحاظ کاری و نه از لحاظ فرهنگی و نه از لحاظ شناسایی نیرو های مستعد به درد نمی خوره ! وقتی می دیدم که توی بوشهر با اون شرایط هوایی گند !!!! دارم روزی 18 ساعت کار می کنم ( اونایی که کار کردن من رو دیدن می دونن 18 ساعت من یعنی چی؟)ولی با قبیله بازی استانی و اینکه یه بی سواد بی شعور با یه مشت اراذل و اوباش- که آخر کار همشون دزد از آب در اومدن که حالا هموولایتی هاشون زیر فشار من دارند ازشون حساب کشی می کنند – تمام زحمات من رو به باد می دهند تصمیم گرفتم این دندون فاسد رو بکشم و از عمر و جوونیم به نحو احسن استفاده کنم و دقیقا 21 شهریور 1386 بعد از 9 سال این ولایت رو ترک کنم و برم و بشنوید از این که اونایی که توانایی من رو دیده بودند و کشیک می کشیدند تا یه روز من همچین تصمیمی بگیرم سریعا شرایط رو برای من فراهم کردند و من در یکی از معتبرترین مراکز تحقیقات الکترونیکی کشور که محصولات تجاری مشهوری داره مشغول به کار شدم. این رو هم بگم که خروج من از بوشهر نه قهر بود نه حاکی از هوس بلکه من نمی تونستم خودم رو در سطح فرهنگی مردمی برسونم که از نادانی و جهالت لذت می بردند! مردمی که مدیرانی رو بر می گزینند که بد سابقه ترین و دزد ترین افراد هستند و آنچنان مدح و ثنای این افراد رو می گن که حال آدم به هم می خوره ! اگه شما بوشهری هستید و این طوری نیستید بدونین که شما جزو 5 درصد خوبای اونجا هستین ! به دور و برتون نگاه کنین ! مردمی که دختر هاشون رو جزو بچه هاشون نمی دونن ! مردمی که بسیار تنبل و تن پرور هستند که نه در گرما و نه در سرما حاضر به کار نیستند! بی خود شعار ندین! می برمتون عسلویه بعد آمار بگیرین که چند درصد کارگر و مهندساشون بوشهری هستند؟؟ بعد می برمتون پیش کارگر و مهندس و ... بوشهری بعد ازشون می پرسیم که حاضرین برین عسلویه فلان کار رو بکنین؟ خواهید شنید که میگن : نه عامو گرمنا!
سیمون یه کاری تویه اداره کو جور کن! بعد می ریم عسلویه و می بینید که از دور افتاده ترین و سردسیر ترین نقاط ایران دارند اونجا کار می کنندو خدا رو هم شکر می کنند! به مدیران و مردم بوشهر که بگی مردم شیراز و اصفهان و تهران فلان طور هستند خواهید شنید که عامو اونجا شیرازنا! اونجا اصفهاننا! اونجا تهراننا! یعنی چی ؟ وقتی می بینید یه کاری خوبه و شرایطش فراهمه خوب این کار رو بکنید دیگه!........ اما می شنوید که خودشون خودشون رو لایق بدست آوردن پیروزی یا موفقیت نمی دونن و فقط دنبال این هستند که روزشون رو شب کنند و از یک سری سنت پوسیده و کهنه و... پیروی کنند این رو من دیدم ! با چشمای خودم! ربطی نداره که طرف بی سواد باشه دکتر باشه مهندس باشه! بعد دچار توهم فرهنگی می شند و به مبارزه مسخره فرهنگی بین بوشهر و برازجان مشغول می شند و هر طرف خیال می کنه دیگه آخرشه و اصلا از نظر فرهنگ و تمدن شانزه لیزه است!
خلاصه دلم از این شهر خیلی پر بود ولی احمقانه این بود که شرایط رو بر خودم تحمیل کنم تا جوونیم بگذره! تصمیم گرفتم تا از بوشهر برم بیرون و رفتم و حالا واقعاٌ آرامش گرفتم و امیدوارم که روزی خورشید دوباره در بوشهر در بیاد و فقر فرهنگی اونجا در لایه های مدیریتی اون از بین بره بقیه مردم هم دنبال مدیرها می دوند دیگه!دوست دارم با هاتون وارد یه بحث چالشی بشم! اگه پایه هستین بسم الله! من آماده ام! در این زمینه نظری دارین؟ .....وبدین سان از بوشهر رفتم پس از 2577 روز

1 comment:

Anonymous said...

kheili tond raftin aghaye sanei.delamo shekastin!
nemikham moteasebane ghezavat konam hata bazi harfatuno dar morede bushehro aksare bushehria ghabul daram. vali bazi az chizaeio ke goftin hata tu yeki az adamaye atrafamam nadidam