Monday, October 29, 2007

ای سرو رسم توست که ایستاده بمیری


از همه دوستانی که پیام همدلی دادند ممنونم.ای دل گمان مبر که بهر تو روز سیاه نیست

Wednesday, October 24, 2007

امر به معروف و نهی از منکر

در نگاه اول آنچه که از این عبارت درک می شود تعریف عمومی است که از بدو کودکی در گوش ما کرده اندوآن یعنی امر به نیکی و دوری از زشتی است.
اما استفاده از این تعاریف نیازمند بحث گسترده و درکی فعال از زوایای گوناگون کلامی است چه اینکه امروزه این واژگان دستاویز مشتی لایقل شده و تحت اینن عنوانها بزرگترین زیانها را به مسلمانان وارد می کنند. برای بیان بیشتر بحث با توضیح لغوی ماجرا کار را آغاز می کنم.معروف در لغت عربی به معنای شناخته شده و متداول است و نکره یا ممنکر به معنای زشت یا ناشناخته است و برای مثال به خود قرآن که فصیح ترین منبع زبان عربی است می پردازممثالهای این دو لغت عبارتند از:
نکره و منکر به معنای ناشناخته و غیر قابل شناسایی:قال نکروها لها عرشها..... که در سوره نمل است یعنی تخت اورا به گونه ای تغییر دهید که آن را نشناسد که در این جا نکره و نکر به معنای ناشناخته آمده است
اما در جای دیگر داریم: ان انکر الاصوات لصوت الحمار....یعنی زشت ترین صدا صدای الاغ است. که در اینجا مصدر نکر به معنای زشت آورده شده است. چنین بابی برای معروف بسیار بسته است و معروف تنها برای آنچه که جامعه به صورت عرف و سنت درآورده و مورد پذیرش است معنا دارد. شاید چنین تعبیری از معروف و منکر در جامعه اعراب باستان بسیار منطقی بوده زیرا که اعراب از نظر درک و شعور اجتماعی بسیار پایین بودند و حتی دو عرب نمی توانستند بدون درگیری در جامعه باهم بسر ببرند. به همین خاطر سننی برای در کنار هم بودن بین آنها وضع شده بود که تا کنون نیز ادامه داشته و دارد و هر کس که از این سنن تبعیت نمی کرد در حقیقت راه فتنه و آشوب را در جامعه باز می کرد لذا او را امر به معروف و در حقیقت امر به سنت می کردندواورا از رفتار ناشناخته ای که ممکن بود جاممعه را دچار تفرقه کند بر حذر می داشتند.این رسم چنان قوی بود که جاممعه اعراب حتی از پذیرش اصول اولیه تمدن به بهانه امر به معروف ونهی از منکر سر باز میزد وکار تا آنجا پیش رفت که با نو آوری های فرهنگی و نظامی بی دلیل مخالفت می کردند. یکی از دلایلی که از پذیرش حرفهای حضرت محمد هم سر باز میزدند همین مسئله بود یعنی می گفتند پدران ما پیرو این آیین بودند و ما هم پیرواین آیین هستیم.یا تا آن زمان نوآوری جنگی خندق را نپذیرفته بودند یا ..... با گسترش اسلام این طرز تفکر جاهلیت در میان سایر مملل مسلمان از جمله ایرانیان گسترش یافت و اثرات سو آن تا امروز پا برجاست که با هرچیزی که نوآوری باشد تحت نام امر به معروف و نهی از ممنکر مخالفت می کنند . هنوز از یادمان نرفته که زمانی در ایران داشتن دستگاه ویدیو جرم بود و چه افرادی به خاطر داشتن ویدیو دارای سو سابقه نشدند! و چه کودکانی با کابوس ریختن کمیته در خانه هایشان به خاطر ویدیو دست و پنجه نرم نکردند. امروزه بحث مشابهی برای ماهواره نیز در حال اجراست.که چند سال دیگر کودکان باورشان نمی شودکه زمانی ما چنین دورانی را داشتیم.
پس بحث به اینجا خواهد کشید که چرا؟
پاسخ هم ساده است نفوذ تفکر عربی مقابله با تغییرو نوآوری! برای مثال چنانچه شما در ساختار دولتی دارای تجربه باشید می بینید که هرگاه کار نوآورانه ای ممطرح کردید به شما گفتند که نمی شود اما چنانچه برای همان کار گفتید که در فلان شهر یا فلان کشور چنین کاری انجام شده است بی آنکه بررسی کنند که درست است یا غلط قبول خواهند نمود. و این یعنی داشتن تفکر سنتی واپس گرا یا معروف سنتی! اما منکر جدید چیست؟ منکر جدید عبارتست از هرگونه تغییری که اولیای امور از آن سر در نیاورند یا به مذاقشان خوش نیاید این موضوع می تواند پوشیدن پیراهن آستین کوتاه مدل مو مدل ریش مدل مانتو یا.... باشد . خاطره قتل افراد به بهانه امر به معروف و نهی از منکر هنگامی که شخص با مادر یا خواهر یا همسر خودش در حال قدم زدن بوده است و توسط یکی از همین اراذل و اوباش مذهبی نما مورد تعرض واقع شده در خاطره همه شهرهای ایران وجود دارد.اما مردم ما نمیدانند که اشکال کار کجاست. برای مثال نمی دانند تعاریف مربوط به معروف و منکر باید به رای گیری عمومی گذاشته شود تا همه در بیان عرف و هنجارها تصمیم بگیرند و نه مشتی از خدا بی خبر عقده ای!برای همه فکر کنند . افرادی که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.به درون خود رجوع کنید آیا خودتان را شخصی سنت شکن و ساختار شکن می دانید یا خیر/؟؟

Thursday, October 11, 2007

خرسی که می خواست خرس باقی بماند

دوره بچگی یه کتاب قصه آلمانی داشتم نوشته یورگ اشنایدر که نقاشی های بسیار زیبایی داشت که کار یورگ مولر بود! عنوانش هم بود : خرسی که می خواست خرس باقی بماند!
داستانش از این قرار بود که پاییز شروع می شه و یه خرس پشمالو برای خواب زمستانی آماده می شه به داخل غارش میره و می خوابه! در تمام طول پاییز و زمستان عملیات ساخت یک کارخانه بالای غار آقا خرسه ادامه داشت و بهار که شد آقا خرسه از خواب بیدار شد! چشماشو باز کرد و از غار بیرون اومد.... باورش نمی شد ! چند بار چشماش مالید تا ببینه اشتباه می بینه یا درست؟ ولی خواب نبود ...حالا غارش وسط کارخونه بود ...توی همین اثنا یه سرکارگر جلو اومد و گفت ای کارگر تنبل زود برو سرکارت...! خرس با ادب تمام جواب داد ...آقای محترم من خرس هستم.. ملاحظه می فرمایید که... که سرکارگره جواب داد بی خود حرف مفت نزن جای خرسها توی باغ وحشه ! یا توی سیرکه! نه وسط کارخونه... بیچاره آقا خرسه هی اصرار کرد ولی فایده نداشت بردنش پیش رییس کار گزینی و... ولی اونا هم گفتند که اون فقط یه کارگر تنبله که احتیاج به حمام و اصلاح ریش هاش داره...! تا آخر عاقبت بردنش پیش رییس کارخونه ! اونم همین حرف ها رو بهش زد و منتها چون بی کار تر از همه بود با ماشین خرس رو به سیرک برد و خرسهای سیرک رو به اون نشون داد .... خرسهای سیرک هم گفتند اون خرس نیست ... چون جای خرس توی میدان سیرکه و نه توی جایگاه تماشا چی ها...! خرس قصه ما داشت دیوونه می شد تا اینکه رییس کارخونه بردش باغ وحش! خرسهای باغ وحش هم وقتی اون رو دیدند گفتند که اون خرس نیست چون جای خرس پشت میله هاست و نه همراه تماشاچی های باغ وحش....! آخرش بردنش دوباره توی کارخونه و حمامش کردند و ریشهاش رو زدند و یه لباس کار تنش کردند... اون هر روز با کارگر ها به سر کار می رفت و کار میکرد ...فصل ها می اومدند و میرفتند و حالا اون به یه کارگر ماهر تبدیل شده بود هر روز کارت می زد و منظم بود تا اینکه پاییز رسید... با دیدن یه دسته غاز وحشی یه دفعه احساس خستگی کرد ...میدونست باید یه کاری کنه ولی یادش نمی اومد ...از کارخونه استعفا داد و اومد بیرون بی هدف راه می رفت و نمی دونست چه کار باید بکنه ولی می دانست که یه کاری بوده.... به یه متل رسید صاحب هتل تا اونو دید گفت: ما به کارگر های کارخانه اتاق نمی دیم... خرس راه جنگل رو پیش گرفت و رفت تا به دهانه یه غار رسید ... همون جا نشست و فکر کرد راستی چه کاری باید انجام میداد؟ اینقدر فکر کرد تا همون جا یخ زد و مرد ! در حالیکه فقط پوتین هاش توی یخ ها پیدا بود ... اون چی رو فراموش کرده بود؟
به نظر شما ما ها یه چیزهایی رو فراموش نکردیم؟
پست جدیدی هم یکسال بعد در سال 1387 در همین رابطه گذاشتم که می تونید اون رو اینجا دنبال کنید

Sunday, October 07, 2007

تولد پنج سالگی گرین برق


سلام 16 مهرماه سالروز تاسیس شرکت تحقیقات صنعتی گرین برق را به همه همکاران از روز نخست تاکنون تبریک میگم:عبدالرضا صفری-سید محمد مهدی روح زمین-پیمان جهانشاهی-مهدی عباسی- علی فرشید- روح الله ابرار- الهام رضایی- راضیه غریب زاده-حامد دقیقی اصلی- محمود یعقوبی- صابر گلستانی-عبدارضا نباتی-مریم مواجی-بابک سجادی و ..... .
با تشکر از همه شما
علی صانعی

Saturday, October 06, 2007

پایانی بر حضوری 2577 روزه


خوب یادم هست که در تاریخ : 21/6/1377 خبر قبولی در کنکور دانشگاه آزاد بوشهر را شنیدم .اما به هیچ وجه خوشحال نشدم. چون آن ایام مصادف بود با روزهای غم و اندوه! روزهایی که در فراق از دست دادن خاله منصوره عزیزم غرق در اندوه فراوان بودمطوری که سرتا سر راه بروجرد تا بوشهر را اشک ریختم. 18 ساعت گریه! وقتی به بوشهر رسیدیم در اولین اقدام من و پدرم به هتل دلوار رفتیم .در جهنمی که شهریور ماه بوشهر برپا کرده بود کریدور هتل دلوار به مثابه بهشتی دلنشین می نمود. صبحانه خوردیم و چرتی زدیم و بعد دنبال دانشگاه آزاد گشتیم. خیلی به هتل نزدیک بود 30 ثانیه پیاده! ثبت نام کردم و بعد از برداشتن 15 واحد درسی فرار را برقرار ترجیح دادیم و به بروجرد برگشتیم تا روز حذف و اضافه که 4 روز دیگر بود ! از این 4 روز 3 روزش در جاده بودیم . بگذریم که چه حوادثی در جاده اتفاق افتاد ! از خراب شدن ماشین که پولیش در نزدیکی امیدیه برید تا دعوا های توی اتوبوس.
به هر روی دوباره به بوشهر برگشتیم و این بار ماراتنی در انتظار ما بود ! در به در دنبال خانه ! از خوابگاه که خبری نبود! به مجرد ها هم خانه نمی دادند و وقتی می فهمیدند دانشجویی انگاری که گناه کبیره مرتکب شده بودی یه جوری نگاهت می کردند که خیال می کردی سالها با ژان والژان هم سلولی بودی خودت خبر نداشتی! اون روزها توی گرمای بوشهر من و بابام و خدا بیامرز علی خادم الحسین و عباس ترابی با هم در به در دنبال خونه دانشجویی می گشتیم. آخرش یه اتاق گیر آوردیم ته بازرگانی که مال یه زنه بود به اسم ننه رضا! آدم خطرناکی بود ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم تا اینکه خدا بیامرز علیرضا خادم الحسین رفت نیروگاه خونه خواهرش اینا و من عباس ترابی و باباش و بابام به تنهایی این ماراتن را ادامه دادیم.آخرش با یه پسره شیرازی که رشته حقوق بود به نام سید علیرضا ساداتی آشنا شدیم و یه اتاق توی محله کوتی اجاره کردیم .


چشمتون روز بد نبینه! شب داشتیم درس می خوندیم خفاش از سقف چندلیش می آمد بیرون و توی هوا معلق زنان پشه می گرفت ! خدایا من که عزیز نازی خونواده بودم ... یه دونه پسر .... نازک نارنجی حالا باید بدون کولر با این جک و جونور ها همنشین باشم! ما یه دونه کولر گازی خریده بودیم و یه دونه یخچال اما صاحب خونه می گفت ک حق ندارین کولر بزنین چون به برق خونه فشار میاد و کولر خودم نمی کشه!

باری به هر بدبختی ای بود عین عمله افغانی ها ترم را پشت سر گذاشتم تا هوا خنک شد. با این حال همیشه با ظاهری مرتب و آراسته در دانشگاه حاضر می شدم طوری که همه خیال می کردند که الان دارم توی کاخ صاحب قرانیه زندگی می کنم. وقتی می رفتم دانشگاه و کنار کولر کلاس می نشستم دوست نداشتم کلاس تمام بشه و از نعمت کولر بی بهره بشم! ( توی پرانتز بگم که وضعیت دانشجویی خودم رو با وضعیت بقیه دانشجویان از صدر اسلام تا کنون مقایسه می کنم خندم می گیره) جالب اینجا بود که ترم اول شاگرد اول و ترم دوم شاگرد سوم شدم. یادمه اولین بر خوردم با عبدالرضا صفری رفیق باحال و عزیزم که ایشالاه هر جا هستش خدا حفظش کنه سر کلاس زبان تخصصی استاد باسیرو بود. بین بچه ها من اصلا با بقیه نمی جوشیدم شاید چون وضعیت خونوادگی خودم رو با بقیه خیلی متفاوت می دیدیم یه خورده لوس و ننر بودیم و کسی رو آدم حساب نمی کردیم! به هر حال با رضا دوست شدم و این دوستی تا حالا هم ادامه داره . یادمه رضا ترم تابستان را در بوشهر ماند و من که با هزار بدبختی خوابگاه گرفته بودم


رفتم بروجرد . بشنوید از ایامی که من خوابگاه گرفته بودم! که مصادف بود با وقایع 18 تیر در دانشگاه تهران .مملکت توی هوا بود! مردمی که تا دیروز برای دانشجویان مجرد تره خورد نمی کردند حالا وقتی می فهمیدند دانشجویی کلی تحویلت می گرفتند . تاکسی ها هر جا می خواستی می بردنت و به زور پول می گرفتند ( حالا باید کلی التماس می کردی که تورو خدا پول بگیر)! خلاصه یادمه روز 20 تیر زدم به جاده تا برم بروجرد ! بین دیلم و امیدیه ماشین خراب شد و من روز جمه بیست تیر رو از ساعت 2 ظهر تا 6 بعد از ظهر با کلی بار و بندیل تک و تنها توی بیابون موندم و فقط شانس آورده بودم که یه شیشه آب معدنی یخ زده داشتم که جان من و نجات داد . باقی مسافر ها برگشتند بوشهر .اما من کله خر بازی در آورده بودم و می خواستم به راهم ادامه بدم. دیگه ساعت 6 یه پیکان پیدا شد و منو برد امیدیه و از امیدیه با یه خاور رفتم اهواز و از فلکه 4 شیر تا خونه خالم یه ماشین دربست کردم . وقتی خالم منو دید نشناخت . از بس که زیر تیغ آفتاب سیاه شده بودم و بدنم اب از دست داده بود و دهیدراته شده بودم. اون شب حدود 4.5 لیتر اب خوردم. فردا و پس فرداش اهواز موندم تا حالم بهتر بشه. بعدش رفتم بروجرد.
این از سال اول دانشگاه! ترم سوم آقای مهندس عظیم پور که همیشه تحولات زندگی من یه جورایی پای اونم وسط می کشه ! منو به یه شرکت مهندسی که دنبال نفر خبره الکترونیک می گشت معرفی کرد : شرکت فن آوران سیراف! یواشکی خونواده مشغول کار شدم چون اگه اونا می فهمیدند حسابی شاکی می شدند که مگه ما برای تو پول نمی فرستیم که می خوای بری کار کنی؟ از یه طرف سه ماه که از کار و بارم گذشت و حقوق گرفتم به خانواده گفتم ! که ای کاش نمی گفتم! قشقرقی به پا شد که نگو و نپرس! مگه ما بهت پول نمی دیم مگه ما....! حالا من هی قسم و آیه خوردم که بابا به خدا برای کسب تجربه لازمه! مهندس تا در عمل کار نکنه مهندس نیست و .... ولی مرغ منم یه پا داشت! خلاصه هم من از خانواده دلخور شدم هم اونا از من و این جریان تا 3 ماه ادامه داشت . چشمتون روز بد نبینه اون ترم از بیست واحدی که داشتم پانزده تاشو افتادم! بقیه هم نوزده و بیست بود خیلی شانس اوردم که معدلم به گند کشیده نشد! حداقل بالای ده بود! ولی در عوض از نظر معلومات کاری روز بروز بهتر می شدم! دیگه جونم براتون بگه که دنیای خوابگاه یه دنیای غریب بود ! از همه تیپ و همه مسلکی اونجا بود ! با دوستام رضا و مهدی و علی و فرصاد و ....و البته حامد شاکری( ادام الله مرغها زکیه) دورانی داشتیم بعدش بعد از دو سال شرکت سیراف به تهران منتقل شد و ما موندیم و حوضمون ! دیگه نمی تونستم کار نکنم یه جورایی عادت کرده بودم! یه مدت به صورت نفر بازرس روی کشتی ها بازرسی فنی انجام دادم تا بالاخره به فکر افتادم تا شرکت خودم رو تاسیس کنم اول می خواستم توی بروجرد این کارو بکنم اما شرایط اونجا کارت پایان خدمت می خواست که من نداشتم. اما بوشهر از این قرتی بازیا خبری نبود بعد از کنفرانس برق شیراز روز 16 شهریور ماه استارت کار رو زدم و کار تا اونجا پیش رفت که روز 16 مهرماه 1381 شرکت تحقیقات صنعتی گرین برق به ثبت رسید و آگهی شد! توی پوستم نمی گنجیدم! حالا می شد تجربیاتم رو مدون کنم! از همون روز اول هم با مهدی روح زمین و رضا صفری کار رو شروع کردیم رفتیم بندر دیر و 5 تا کشتی رو که کنتراد کرده بودیم کاراش رو انجام دادیم یادمه برای همه ما تجربه خوبی بود. یادش بخیر هی به رضا و مهدی گفتم بابا این هندونه ابوجهله نخورین تلخه! اونا هم خوردن و تا بعد ازظهر دهنشون تلخ بود . یادمه با رضا چند تا کشتی رو رفتیم و با مهدی و بقیه بچه ها چندتا شناور دیگه رو راست و ریس کردیم .فکر می کنم توی یک سال و نیم تا دوسال بیش از 30 تا کشتی رو از دم تیغ گذراندیم! البته به شوخی می گم خدمات ما همیشه یک یک بود طوری که مشتری هامون هنوزم مراجعه می کنند. بعدش نمایندگی بوشهر و بندرعباس رو تاسیس کردم و کار بالا گرفت. یه برهه ای رضا و مهدی و بخصوص مهدی زحمات زیادی توی شرکت کشیدند که همیشه گفتم و بازهم می گم گرین برق همیشه دربش بروی شما بازه!بعدش بازهم مهندس عظیم پور آخر سال 1383 من رو به دکتر مصلح معرفی کرد و مهدی پروژه لابراتوار زبان رو جور کرد و پای ما هم به مرکز رشد باز شد. دیگه دوران رشدما در مرکز رشد داشت درست حسابی طی می شد که خوردیم به پست انتصابات جدید استانداری و نعویض ریاست مرکز و .... و دزدی هایی که در مرکز شد و بدو بدو دنبال تشکیل پرونده دزدی ها و کلاه گذاشتن رییس مرکز ( مرتضی عباسی)سر شرکت ها و... احقاق حقوق بچه ها ی مرکز ! تو این بین نمایشگاه های بین المللی برگزار کردم پروژه منیزیم را انجام دادم ! چشمتون روز بد نبینه نامزد کردم و نامزدیمو بهم زدم ! ولی اینو بگم که اتفاقاتی که افتاد باعث شد تا ماهیت واقعی سیر حوادث در استان بوشهر و فقر گسترده فرهنگی از مدیران رده بالای استان گرفته تا خانواده ها رو بهتر بشناسم!( به بوشهری ها بر نخوره من همه رو یه جور نمی بینم همین الان هم دوستایی از خانواده های اصیل بوشهری دارم که به دوستیشون افتخار می کنم و از زمین تا آسمون سطح فرهنگشون با سایر همشهری هاشون فرق می کنه) خلاصه بعد از ضرر های گسترده مالی به این نتیجه رسیدم که این شهر دیگه نه از لحاظ کاری و نه از لحاظ فرهنگی و نه از لحاظ شناسایی نیرو های مستعد به درد نمی خوره ! وقتی می دیدم که توی بوشهر با اون شرایط هوایی گند !!!! دارم روزی 18 ساعت کار می کنم ( اونایی که کار کردن من رو دیدن می دونن 18 ساعت من یعنی چی؟)ولی با قبیله بازی استانی و اینکه یه بی سواد بی شعور با یه مشت اراذل و اوباش- که آخر کار همشون دزد از آب در اومدن که حالا هموولایتی هاشون زیر فشار من دارند ازشون حساب کشی می کنند – تمام زحمات من رو به باد می دهند تصمیم گرفتم این دندون فاسد رو بکشم و از عمر و جوونیم به نحو احسن استفاده کنم و دقیقا 21 شهریور 1386 بعد از 9 سال این ولایت رو ترک کنم و برم و بشنوید از این که اونایی که توانایی من رو دیده بودند و کشیک می کشیدند تا یه روز من همچین تصمیمی بگیرم سریعا شرایط رو برای من فراهم کردند و من در یکی از معتبرترین مراکز تحقیقات الکترونیکی کشور که محصولات تجاری مشهوری داره مشغول به کار شدم. این رو هم بگم که خروج من از بوشهر نه قهر بود نه حاکی از هوس بلکه من نمی تونستم خودم رو در سطح فرهنگی مردمی برسونم که از نادانی و جهالت لذت می بردند! مردمی که مدیرانی رو بر می گزینند که بد سابقه ترین و دزد ترین افراد هستند و آنچنان مدح و ثنای این افراد رو می گن که حال آدم به هم می خوره ! اگه شما بوشهری هستید و این طوری نیستید بدونین که شما جزو 5 درصد خوبای اونجا هستین ! به دور و برتون نگاه کنین ! مردمی که دختر هاشون رو جزو بچه هاشون نمی دونن ! مردمی که بسیار تنبل و تن پرور هستند که نه در گرما و نه در سرما حاضر به کار نیستند! بی خود شعار ندین! می برمتون عسلویه بعد آمار بگیرین که چند درصد کارگر و مهندساشون بوشهری هستند؟؟ بعد می برمتون پیش کارگر و مهندس و ... بوشهری بعد ازشون می پرسیم که حاضرین برین عسلویه فلان کار رو بکنین؟ خواهید شنید که میگن : نه عامو گرمنا!
سیمون یه کاری تویه اداره کو جور کن! بعد می ریم عسلویه و می بینید که از دور افتاده ترین و سردسیر ترین نقاط ایران دارند اونجا کار می کنندو خدا رو هم شکر می کنند! به مدیران و مردم بوشهر که بگی مردم شیراز و اصفهان و تهران فلان طور هستند خواهید شنید که عامو اونجا شیرازنا! اونجا اصفهاننا! اونجا تهراننا! یعنی چی ؟ وقتی می بینید یه کاری خوبه و شرایطش فراهمه خوب این کار رو بکنید دیگه!........ اما می شنوید که خودشون خودشون رو لایق بدست آوردن پیروزی یا موفقیت نمی دونن و فقط دنبال این هستند که روزشون رو شب کنند و از یک سری سنت پوسیده و کهنه و... پیروی کنند این رو من دیدم ! با چشمای خودم! ربطی نداره که طرف بی سواد باشه دکتر باشه مهندس باشه! بعد دچار توهم فرهنگی می شند و به مبارزه مسخره فرهنگی بین بوشهر و برازجان مشغول می شند و هر طرف خیال می کنه دیگه آخرشه و اصلا از نظر فرهنگ و تمدن شانزه لیزه است!
خلاصه دلم از این شهر خیلی پر بود ولی احمقانه این بود که شرایط رو بر خودم تحمیل کنم تا جوونیم بگذره! تصمیم گرفتم تا از بوشهر برم بیرون و رفتم و حالا واقعاٌ آرامش گرفتم و امیدوارم که روزی خورشید دوباره در بوشهر در بیاد و فقر فرهنگی اونجا در لایه های مدیریتی اون از بین بره بقیه مردم هم دنبال مدیرها می دوند دیگه!دوست دارم با هاتون وارد یه بحث چالشی بشم! اگه پایه هستین بسم الله! من آماده ام! در این زمینه نظری دارین؟ .....وبدین سان از بوشهر رفتم پس از 2577 روز