Sunday, April 15, 2007

سهم مطبوعات در زندگی من

بین پست هایی که تا حالا آپ کرده بودم پست قبلی(خاطرات تکرار شدنی-اقتصاد دانایی محور-تردیدها) بیشتر از همه به دلم نشست چون اونطور که نگاه می کنم رو نوشتم نه اون طور که " متداوله" اولش سخت بود.اون هم به دلیل اینکه مردم عادت کردند یه سبک خاص یا یه ادبیات خاص توی نوشته های وبلاگ ها باشه خیلی تصنعی از خودشون یا از محیط اطرافشون حرف بزنن ولی من دوست دارم اون طور که نگاه می کنم و اون طور که حدس میزنم بنویسم .فکر می کنم قلمم هم با من بیشتر همراهی می کنه وقتی خودم هستم. همیشه نوشته هام رو با یه خاطره یا یه تلنگر شروع می کنم برای اینکه موقع نوشتن ارتباطم با محیط اطراف قطع بشه .توی اینجور مواقع به یه حالت خلسه می رم و فقط این قلمه که روی کاغذ می لغزه یا انگشتامه که کیبرد رو لمس می کنه ! لذت بخشی این پدیده توی زندگی من شاید با هیچ چیز دیگه قابل مقایسه نباشه ! اصولا نوشتن رو خیلی دوست دارم مخصوصا اگه بخوام خیلی جدی بنویسم!احساس می کنم پدیده های سیاسی اجتماعی رو خوب می فهمم و می تونم خوب ارزیابی کنم این هم به مدد ستاره شناسی و غیب گویی و این حرفا نیست علتش دنبال کردن ریاضی وار حوادثه! از بچگی به مطالعه علاقه زیادی داشتم. زمستون های بروجرد بسیار سرد بود و من که خیلی سرما می خوردم معمولا توی رختخواب بودم سنی هم نداشتم 4 یا 5 سال ! خیلی هم شیطونی می کردم برای اینکه از توی رختخواب بیرون نیام مادرم که الهی خدا حفظش کنه همیشه کلی کتاب از یک کتاب فروشی نزدیک خونه به اسم کتاب فروشی" شهرام" نزدیک خونه ما می خرید و برای من که توی رختخواب بودم می خوند این دوتا حسن داشت: اول اینکه وقتی مادرم کتاب میخوند من سرجام خشکم می زد با تمام وجود گوش می کردم و لذت می بردم و از این رهگذر کلی مطلب یاد می گرفتم. دوم اینکه با میخکوب شدن من پای کتاب دیگه دنبال بازی مورد علاقم ( برف بازی) نمی رفتم و من که مشکوک به عفونت کلیه بودم زمستون رو به سلامت پشت سر می گذاشتم.نمی دونم من اینطوری بودم یا همه بچه ها توی اون سن این طوری هستند چون کافی بود یه مطلب رو یه بار برام می خوندند یا توضیح یک شکل رو به من می دادند مثل پینوکیو توی کارتون جدید پینوکیو 3000 میرفت توی حافظه و دیگه ثبت می شد! به جرات می تونم بگم تمام کتابهای بچگی با تمام جزییات و شکل ها رو الان هم به خاطر میارم .توی انتخاب کتاب مادرم خیلی وسواس بخرج میدادند و بهترین کتابهای آموزشی رو برام میگرفتند یادمه کلیه کتابهای آموزشی انتشارات " میر" در شوروی سابق که نمایندگیش در ایران انتشارات گوتنبرگ بود رو داشتم( الان هم دارمشون) .اسم نازارها مبارچیان همیشه به عنوان مترجم کتب از روسی به فارسی توی گوشمه و شکل های کتابها!
یادمه یه سال مادرم یه سری ده جلدی از کتابهای علمی کانون پرورشی رو برای من گرفته بودند و هر روز یکی رو برای من میخوندند عنوانهای جالبی هم داشتند: " ستارگان و سیارات" ," نور" ,کهکشانها, الکتریسته , مغناطیس, صوت ,و.... با یه با ر خوندن هر کتاب به طرز عجیبی اونو حفظ می شدم هنوز هم مدرسه نمی رفتم ! با این حال عاشق کتاب بودم! ظهرها باید می خوابیدم و وقتی همه به خواب می رفتند خلاف سنگین من شروع می شد ! دزدکی از زیر پتو میرفتم بیرون و می رفتم سراغ کتابها! بلد نبودم بخونم ! همین جوری شکلها رو نگاه می کردم و با خودم توضیحاتشون رو زمزمه می کردم هنوز یادمه که می دونستم سرعت صوت 330 متر بر ثانیه است اما اینکه این متر با متر زمینی که بابام می خواست بخره چه فرقی داره رو نمی دونستم! هنوز فرق متر با متر مربع رو نمی فهمیدم اما میدونستم که سرعت صوت در آب و هوا متفاوته! می دونستم باتری چه کار میکنه ژنراتور چی کار میکنه اما اینکه چرا دینام دوچرخه " وحید" پسر عموم که 8 ال 9 سالی از من بزرگتر بود چرا یک سیم داره برام لاینحل بود!( الان می دونم که سیم دوم خود بدنه دوچرخه بود)همه اینها یه طرف سواد دار شدن من یه طرف! کلاس اول کلاس آقای بهاری بودم توی دبستان آزادگان. با شروع جنگ شهرها و آغاز بمبارانها ومجروح شدن منو....به تهران رفتیم و 6 ماهه دوم رو در تهران خوندم یه گپ 3 هفته ای توی تحصیلم افتاد که خیلی جبرانش سخت بود اون موقع آقای بهاری تا "پیچ آچار " درس داده بود و وقتی تهران سر کلاس خانم اردوخانی رفتم اونا " به به چه ماه زیبایی" بوند ه اول و ه آخر چسبان! به چه بدبختی خودمو رسوندم بماند! اونم توی چه وضعیتی! توی یه دبستان توی خیابون کلیم کاشانی به اسم دبستان احسان می رفتم ! کلاس اول " برابری" که واقعاً چه اسم بی مسمایی بود ! همه یه طرف سوگلی خانم اردوخانی یه طرف ! فرید عفاف سرسخت ترین رقیب درسی من بود توی همه چیز ازش جلو بودم ! اما خانم اردوخانی تحمل اینو نداشت! ثلث دوم من شاگرد اول شدم ! اونم تویه شرایطی که تمام پنجره ها با کیسه های شن مسدود بود! روی شیشه ها نوار چسب ضربدری می زدند! صدای آژیر قرمز و پناهگاه واسه یه ما عادی بود!من بچه آرومی بودم اما از دوتا مبصر کلاس که سال بالایی بودند خوشم نمی اومد. یکیشون اسمش "آرتور وین" بود که ارمنی بود و کلاس پنجم و دیگری اسمش " محمد ایازی " بود که بعد ها توی بمبارون های تهران شهید شد و الان توی همون منطقه اسم کوچه اونها " شهید محمد ایازی" شده خدا بیامرزدش!روی تخته همیشه نوشته بود : " ایازی خر است " که البته باید اعتراف کنم کار من بود!الان خیلی دلم می سوزه چون دیدارمون به قیامت افتاده! اما خوب عالم بچگیه دیگه! از وقتی سواد دار شدم دیگه روزنامه ها رو ورق میزدم و به سختی می خوندم! چون فتحه و کسره نداشتند! من و شهرزاد دختر داییم که همسن بودیم بلند بلند تابلوی مغازه هارو می خوندیم و طبیعتا هر کس ما رو به خیابون برده بود سرسام می گرفت! ثلث سوم خانم اردوخانی ضرب شستش رو به من زد! و نمره امتحان قوه ای ریاضی رو با ثلثم جمع کرد ! و نمره ریاضی من 19.75 شد! حالا دیگه عفاف شاگرد اول شد! من کاردم میزدی خونم در نمی اومد! اینقدر عصبانی بودم که بعد از گرفتن کارنامه روی در و دیوار مدرسه با گچ نوشتم: خانم گردوخانی! (آخه بنده خدا خیلی چاق بود) و همون سال بازنشسته شد!اینها همه اعترافات منه ! بعداً کسی از اینها سو استفاده نکنه! گفته باشم!با خوندن روزنامه ها با کلمات جدیدی آشنا شدم که مادرم برام نخونده بود: موشک زمین به زمین , تک و پا تک, بمباران, حملات ددمنشانه! وقتی پرسیدم دد یعنی چی ؟ گفتند یعنی گرگ! ترسیدم! به خدا! بعثی ها! بعثی دیگه چه جونوریه؟ الان می دونم همونهایین که الان باید واسشون دلسوزی کنیم! چرا ؟
تابستون شد و قرار شد هر کسی با پول تو جیبی هاش یه اسباب بازی بخره! شهرزاد دوتا جوجه خرید که خیلی ناز بودند و وقتی بزرگ شدن به یه کابوس برای من تبدیل شدن چون این دوتا خروس به رنگ قهوه ای شلوار من حساس بودند و به من حمله می کردند که هنوز که هنوزه اوصاف ماجرا مایه خنده فامیله! والله به خدا! باری نوبت من بود و من یه کتاب انتخاب کردم! کتابی بود با عنوان زندگی نامه ماهاتما گاندی! من تا اون موقع نمی دونستم گاندی کیه چیه کجاست!


ولی خوندن این کتاب تاثیر بزرگی روی من گذاشت! دیگه نمی تونستم با هم سن و سالهای خودم
بازی کنم! بچه های دیگه یه جورایی خوش بودن و من توی اخبار و روزنامه ها دنبال اسمهای آشنایی مثل " گاندی" "ایندیرا گاندی" " راجیو گاندی" و...حزب کنگره بودم! تا پایان جنگ اوضاع به همین منوال بود !اطلاعات سیاسی من روز به روز با خوندن روزنامه ها دیدن اخبار بیشتر میشد! یادمه بعد از رفتن به کلاس پنجم با یکی مثل خودم آشنا شدم! یه پسر خوب و درس خون که علائق مشترکی داشتیم خدا هر جا هست حفظش کنه! وحید دخانی! که الان یه جورایی فامیل شدیم! با حمله صدام به کویت من و وحید ( به خصوص وحید) یه نقشه از منطقه خلیج فارس و کویت ترسیم کرده بودیم و از روی اخبار آرایش های نظامی متحدین و عراقی ها رو مشخص می کردیم ! یادمه از این کار خیلی لذت می بردیم! ما سه نفر بودیم که تویه میز می نشستیم و سه تاییمون هم رقیب سرسختی بودیم و در عین حال دوستان صمیمی و خوب توی کلاس آقای طاهری! من و وحید دخانی و حمیدرضا معماری نژاد!من الکترونیک خوندم! حمیدرضا مهندسی مکانیکش رو گرفت و وحید الان دانشجوی دکتری مهندسی شیمی بورسیه وزارت نفت در آمریکا است! شیمی شاخه مورد علاقه وحید بود و به نوعی رشته خانوادگی اونها! و الحق که خیلی خوب توی این رشته پیش رفت! باز هم بهش تبریک میگم! ما سه تا رقبای سرسختی توی کلاس آقای صباغپور داشتیم! احسان فرهاد زاده! امیر خجسته! که با همشون دوستم و الان احسان مهندسی برقشو گرفته ازدواج کرده! امیر هم مکانیک خوند و ازدواج هم کرده!منم که همچنان جزو باشگاه یازده مرد مجرد موندم!راستی اسم باشگاه یازده مرد مجرد رو آوردم! حیفم میاد از آرش دلیران یادی نکنم ! دوست خوبی که منو با کتابهای ژول ورن آشنا کرد و اولین بارقه های علمی تخیلی رو توی ذهنم زد ما در کلاس سوم با هم همکلاسی بودیم! زیاد از موضوع پرت نشیم! خاطرات کودکی به حدی شیرینه که اگه بخوام از همه یاد کنم مثنوی هفتاد من کاغذه!ولی یادمه که روزنامه اطلاعات و مجله اطلاعات علمی و گاهی هم کیهان علمی و اگه پولی برام می موند, دانستنیها همدم اوقات فراغت من بودند!بعد از تمام شدن جنگ خلیج فارس روزنامه اطلاعات در قسمت ضمائم خاطرات ژنرال نورمن شوارتسکوف فرمانده آمریکایی جنگ خلیج فارس یا همون طوفان صحرا را در مدت چند سال چاپ می کرد و من با جدیت اونو تعقیب می کردم! اینجا بود که با بازی های سیاسی جنگ نفت! و...آشنا شدم قلم شوارتسکوف بی شیله پیله و روان بود و بسیار رک اگر تونستید این کتاب رو تهیه کنید و بخونید خالی از لطف نیست!



















یادمه با ترور راجیو گاندی خیلی غمگین شدم














با برداشتن مانوئل نوریگا خوشحال شدم و درگیری های میشل عون و حزب الله لبنان و حزب امل و ....برام چیزای عادی بود!علی عبدالله صالح و محمد فرح عیدید ودرگیری در یمن غریب نبودند! و حادثه میدان تیان آن من برای من تکان دهنده بود! شاید یه پست کامل رو به تیان آن من اختصاص بدم!















اما اینو بگم من هر چی دارم از کتاب و روزنامه هاست مطبوعاتی که به درستی رکن چهارم دمکراسی لقب گرفتند و مهمتر از اینها! خانواده تربیت فرهنگی و مادر و پدر دلسوزی که راه درست زندگی رو به من یاد دادند!موافقید؟

1 comment:

Unknown said...

سلام
بابا این تصویر ندیده بودم! خیلی سیاسی شدی!! مطالب جالبی رو نوشتی! مایه ایرانی شو یه کم بیشترمی کردی خوب بود. عال بود. راستی من فراموش کرده بودم لینک شما رو بدم. انجام شد.
موفق باشید