Saturday, December 22, 2012

مناسب حال این روزها ----- با تشکر از سرور و استاد سخن ایرج میرزا


بیا عارف که دنیا حرف مفتست

گهی نازک گهی پخ گه کلفت است

گهی ساید سر انسان به مریخ

گهی در مقعد انسان کند میخ

گهی عزت دهد گه خوار دارد

از این بازیچه ها بسیار دارد

یکی را افکند امروز در بند

کند روز دگر او را خداوند

اگر کارش وفاقی یا نفاقیست

تمام کار عالم اتفاقیست

نه مهر هیچکس در سینه دارد

نه با کس کینه دیرینه دارد

نه مهرش را نه کینش را قرارست

نه آنش را نه اینش را مدارست

به دنیا نیست چیزی شرط چیزی

زمن بشنو اگر اهل تمیزی

...

دهد بر دهخدا نعمت همانجور

که صد چندان دهد بر قاسم کور

به نادان آن چنان روزی رساند

که صد دانا در آن حیرت بماند

در این دنیا به ازآن  جا نیابی

که باشد یک کتاب و یک کتابی

کتاب ار هست کمتر خور غم دوست

که از هر دوستی غمخوارتر اوست

نه غمازی نه نمامی شناسد

نه کس از او نه او از هراسد

چو یاران دیر جوش و زود رو نیست

رفیق پول و در بند پلو نیست

نشیند با تو تا هر وقت خواهی

ندارد از تو خواهش های واهی

بگوید از برایت داستان ها

حکایت ها کنداز باستان ها

نه از خوی بدش دلگیرگردی

نه چون عارف ازوی سیرگردی

 


Sunday, December 16, 2012

بازسازی



تصاویر مراحل بازسازی یک خودروی آنتیک در کرمان
 



نام اتومبیل : کرایسلرChrysler
مدل :ویندسورWindsor
سال ساخت : هزار و نهصد و چهل و هشت
مدت زمان بازسازی : دو سال
(شهریور 1382 تا شهریور 1384)
مالک اتومبیل : سازمان میراث فرهنگی کرمان
بازسازی کننده : هاشم نساج کریمی کارشناس اتومبیل های قدیمی و تاریخی
محل بازسازی :
کرمان , مشهد

این اتومبیل از سال 1340 تا سال 1382 در گوشه یک باغ تاریخی بصورت متروک رها شده بود .
بعدها این باغ در اختیار سازمان میراث فرهنگی کرمان قرار گرفت .
ظرف مدت 42 سال تقریبا 60 درصد اتومبیل نابود شده و از بخش های داخلی و موتوری چیزی باقی نمانده بود .
زیر کاپوت شکسته و صدمه خورده اتومبیل فقط یک موتور و پروانه باقی مانده بود
و از رادیاتور , دینام , استارت ، کاربراتور , دلکو و بطور کلی لوازم جانبی موتور چیزی به چشم نمی خورد .
در تابستان 1382 بدستور رئیس وقت سازمان میراث فرهنگی کرمان و پیگیری مسئولین آن سازمان بازسازی اتومبیل زیر نظر آقای هاشم نساج کریمی آغاز گردید

بهتر است بقیه داستان را از زبان ایشان بشنویم
برای بازسازی ابتدا مطالعات بسیاری صورت گرفت .
بدین معنی که ضمن بررسی کامل وضع باقیمانده ,عکس های متعدد از داخل و خارج اتومبیل تهیه کردیم .
اتومبیل آسیب زیاد دیده بود .
طی سال های گذشته بر اثر زلزله بخشی از دیوار گلی باغ روی اتومبیل فرو ریخته
ضمن وارد کردن صدمه به سقف و اطاق مقدار زیادی خاک و آوار به داخل اتومبیل ریخته شده بود
ابتدا به کمک کارگران حدود 300 کیلو خاک و خاشاک و آوار 40 ساله را با بیل از درون اتومبیل تخلیه کردیم .
لاستیک های اتومبیل ظرف این مدت شکسته و بصورتی خشک و محکم به رینگ چسبیده بود
ناچار شدیم آنها را با استفاده از فرز قطعه قطعه کنیم تا رینگ ها آزاد گردد
با تعدادی لاستیک مستعمل مجزا اتومبیل را قابل جا به جایی کردیم .
ابتدا با شیلنگ آبی قوی تمام قسمتهای داخلی , بیرونی و زیرین را بدقت شستشو دادیم
بطوریکه گل و لای فراوان از قسمتهای مخفی اتومبیل خارج شد .
این شستشو بدان سبب صورت گرفت که قسمتهای صدمه خورده و پوسیده مشخص شود
ابتدا موتور اتومبیل پیاده شد و به تعمیرگاه فرستاده شد .
سپس بخش های مختلف نظیر درب ها , گلگیرها , کاپوت و رکاب ها را پیاده کردیم .
صافکاری اتومبیل با وسواس و دقت زیاد انجام شد
تمام قسمت های آسیب دیده مرمت و بازسازی گردید و سپس قطعات پیاده شد و بصورت مجزا روی بدنه سوار شد
تا از صحیح بودن درزها و قوس های بدنه اطمینان پیدا کنیم .
بجای رادیاتور به یغما رفته یک رادیاتور جدید توسط یک رادیاتور ساز قدیمی ساخته شد .
برای اطمینان از عدم پوسیدگی های مخفی و نیز صاف بودن بدنه تمام اتومبیل بصورت آهن درآمد .
کارگران نقاش با دقت بکار گرفته شدند تا با بتونه کاری صحیح بدنه را آماده ته رنگ نمایند .
بدلیل بزرگی و وسعت کاپوت جلو و عقب هر قسمت مجزا پیاده شد تا کار بتونه کاری بهتر انجام شود .
بموازات انجام کارهای فوق , قطعات شکسته و گم شده بدنه از طریق قالب گیری , ریخته گری و آبکاری ساخته می شد که این بخش سخت ترین قسمت بازسازی بود
بعنوان مثال از یک دستگیره اصلی باقیمانده دوازده عدد قالب گرفته شده ریخته گری می شد و پس ازپرداخت کاری و آبکاری پهار عدد از بین آنها انتخاب و بقیه را کنار می گذاشتیم .
تعمیر موتور قدیمی بخشی دیگر از کار بود .
طی سالهای گذشته شمع های روی موتور را باز کرده و برده بودند
به همین جهت آب باران در رطوبت و خاک به درون سیلندرها نفوذ کرده و پیستون ها بدلیل زنگ زدگی سیلندر و رسوب املاح به سیلندر چسبیده بودند
بطوریکه ناچار پیستون ها را با قلم و چکش شکستیم
تمام قطعات موتور پیاده شد و توسط استاد کاری ماهر بنام آقای محمد علی فروزش در کرمان تعمیر شد .
جلو پنجره زیبای اتومبیل توسط یک کارگر هنرمند بصورت زیر از هم جدا و پس از تمیزکاری و پرداخت , مجزاروی هم سوار شد .
نوارهای زینتی دو طرف بدنه و روی گلگیرها مطابق نمونه اولیه از استیل ساخته شد و پس از پایانرنگ آمیزی به دقت رو بدنه نصب شد .لازم به توضیح است که قبل از رنگ آمیزی تمام واشرجات , جلو پنجره , سپرها و سایر قطعات تزئینی آماده شده برای آزمایش روی اتومبیل سوار و پس از اطمینان از درست قرار گرفتن آنها مجزا پیاده شدند
بالاخره بعد از دو سال کار مداوم و طاقت فرسا اتومبیل در شهریور 1384 به کرمان حمل و تحویل سازمان میراث فرهنگی کرمان گردید .و اینک در باغ موزه هرندی و در محلی مناسب به معرض تماشای عموم گذاشته شده است .
بسیاری از مردم کرمان که طی سالها لاشه این اتومبیل را دیده بودند با شگفتی و شادی اتومبیل بازسازی شده را تماشا می کردند و همین شادی ها و تحسین ها پاداش من بود  و خستگی دو سال کار را ازتنم زدود .این کوچکترین کاری بود که برای ایران عزیز و بخصوص شهر آباء و اجدادی ام انجام دادم .
بعد از بازسازی قبل از بازسازی
 



مملکت و روابط انسانی ما هم چنین هستند.....نیاز به بازسازی و مرمت دارد تا دلخواه ما شود

Sunday, November 25, 2012

مصر پس از 2 سال


متاسفانه دو سال پیش بینی ای از اوضاع مصر داشتم که درست از آ ب درآمد.....بد نیست مجددا خوانده شود.

Wednesday, October 17, 2012

کرنش

چند روز پیش با دوست عزیز و گرانقدری بحثی در گرفت در باب مسائل اعتقادی
من و اینکه من به چه سبکی کرنش احدیت به جای می آورم....؟ عظمت بحث باعث
شد که پاسخی منظوم به دوست عزیزم تقدیم دارم..امید که زبان الکن من عظمت
حضرت دوست را نیالوده باشد.

شبی یار موافق کرد پرسش
تو را جان برادر نیست کرنش؟
همان کرنش بنده با سرورش!!
که فرموده مارا کتاب اندرش!!
بفرموده هر روز زاری کنید
زدوری او اشک و آهی کنید
مگر طبع تو سنگ باشد که دوست
چنین گفته ! از تو نیاید درست؟
بدو گفتم ای یار جانی من
عزیز و ستوده بر نفس من
همان کرنش من دگرگون بود
به سبکی و راهی پر افسون بود
شناسیده ام مهر یزدان پاک
ز عشقش خرامیده ام در مغاک
به روزی ورا کرنشم چون تو بود
مرا بندگی در سرایی که بود
وزان پس مرا خلوتی در گرفت
عنایات یارم مرا برگرفت
به خلوت مرا با هر آداب برد
به دیدار رویش ز مرداب برد
وزان پس روانم دویدن گرفت
چو رودی خروشان غریدن گرفت
بفهمیدمی من کجا او کجای!!
نباشم دمی گر که او هست جای!!
و زان پس به کرات جوییده ام
که یابم مکانی پناهنده ام
به افسون او این چنین یافتم
فرار از مهاباش نایافتم
بدو گفتم ای سرور و همدمم
به تسلیم تو من نیفرازم این گردنم
به من گفت : ای شاب ایواننا
تورا گفتم: انک به اعیننا
نزیبد سرت را به زیر آورم
مر افسر به این سر به زیب آورم
تورا خواهمت یار فرخنده فال
که بگشایی از خود همی قیل و قال
به نامم بکوش و میان در ببند !
به دانش گشایی زمخلوق بند !
مبادا دمی کرنش کس کنی !
مبادا که نا اهل را تواضع کنی !
تو را افسر راه صنعت کنم
که صانع منم ار صناعت کنم!
به شکرانه اش از تو خواهم سه کار
که ایتام و جهال را وا مذار !
به سوم زتو خواهمت وقت خواب
که سر جز به آغوش من بر مذار .
علی صانعی - بیست و ششم مهر ماه هزار و سیصد و نود و یک

Sunday, October 07, 2012

به مناسبت 16 مهرماه - دهمین سالروز تاسیس شرکت گرین برق


"شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان"


شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان

تا كي از سيم و زرت كيسه تهي خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سيم تنان

كمتر از ذره نئي پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان

بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي‌داري
شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان

پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر مي‌گفتم
كه شهيدان كه‌اند اين همه خونين كفنان

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم
از مي لعل حكايت كن و شيرين دهنان

 

 


Thursday, September 27, 2012

خودت تغییری باش که دوست داری!!!!


من مدرسه ابتدایی در یک مدرسه خوب بودم که سطح علمی بالایی داشت و رقابت درسی بسیار شدیدی بین ما ها بود. تویه هر کلاس کلی از بچه ها معدلشون 20 بود و خیلی ها بین 18 تا 19 دیگه کمترین معدل 17 بود.نمرات امتحان قوه ای و دیکته کلاسی در نهایت تعیین می کرد شاگرد اول کیه! گاهی هم مسابقات فوق برنامه.

تا کلاس پنجم ابتدایی همه چیز خوب بود و من تویه مدرسه هم از درس و هم از رقابت و هم از شرایط مدرسه و آزمایشگاه علوم کاملا راضی بودم. در مدرسه که شاگرد اول بودم و در مسابقات علمی سطح شهر و استان همیشه مقام  داشتم.

زد و ما رفتیم راهنمایی ! همون سال از بخت بدم یک قانون اومد که مدارس بر اساس منطقه شهرداری تقسیم بندی میشد و بر اساس آدرس محل سکونت باید اجبارا به همون مدرسه ای می رفتی که آموزش و پرورش تعیین کرده بود....القصه! ما به خاطر اینکه این دست خیابون بودیم افتادیم تویه یک مدرسه دیگه!

وقتی رفتم تویه اون مدرسه دچار تعارض شده بودم. از نظر هیکل و جثه از همه کوچیکتر بودم ....اونجا توی مدرسه همه اهل خلاف بودند به عنوان یکی از بدترین مدارس شهر شهره آفاق بود....عین مدارس آمریکا هر روز از جیب بچه ها چاقو و پنجه بکس در می آوردند! دعوا و خون و خونریزی صحنه های قالب مدرسه بود.

من داشتم دیوونه می شدم!

دو حالت وجود داشت . یا باید محل خونه خودمون رو عوض می کردیم و می رفتم مدرسه دلخواه...یا اینکه همرنگ جماعت می شدم تا مبادا کار بکشه به باجگیری و ضرب و شتم.

سیگار و مواد عین نقل و نبات دست بدست می شد.

من حالم از کثیف بودن کلاسها و بوهای بد مدرسه و مزخرف بودن سرویس های بهداشتی و ...حتی نحوه لباس پوشیدن بچه ها  غیر قابل تحمل بود....بعضی ها حتی با حمام و نظافت غریبه بودند.

کلی فکر کردم...تا رسیدم به یک نتیجه....باید کاری می کردم. فرداش یک نامه نوشتم به مدیر مدرسه و بردم دفتر مدرسه ...گفتم : سطح علمی مدرسه مزخرفه و باید کاری کرد....مدیر گفت ما هم می دونیم...اما اگه یه لحظه حواسمون نباشه به بچه ها همدیگه رو تیکه پاره می کنند. خودتو بگذار جای ما..می شه کاری کرد؟ ....گفتم : من اگه پیشنهاد بدم و خودم هم پای کار باشم قبول می کنید؟

گفت : چی؟....گفتم : اول نظافت و بهداشت....! منو دوتا از بچه ها یه برنامه بهداشتی برای نظافت مدرسه ارائه می دیم و شما هم به مستخدمین مدرسه بگید کاری رو که بهشون می گیم مو به مو انجام بدن! گفت باشه...یک هفته مدرسه دست تو!

منم نشستم زنگ تفریح یه لیست درست کردم از قسمتهای کثیف مدرسه درست کردم و اینکه اگر چه کار کنیم مشکل حل می شه.

بعدش به مستخدمها گفتم چه کارهایی بکنند.....مدیر هم یه پولی داد تا لوازم مورد نیاز خریداری بشه!

اون روز نیم ساعت دیر رفتم خونه ....می خواستم همه چیز و به مستخدم ها گفته باشیم....مامورین بهداشت! من بودم و پیام علیشاهی و آریو بندی!

فردا صبح مدرسه یه حال و هوای دیگه داشت....از بوی گند خبری نبود....دست شویی ها تمیز! راهرو ها تمیز و کلاسها بوی خوب می دادند....شیشه ها تمیز شده بود و حیات مدرسه رو می شد دید....سطح میز و صندلی ها تمیز بود وپودر گچ پای تخته ها  نبود.

توی هر کلاس یه لیوان کوچیک با یک گل سرخ از باغچه جلوی دفتر گذاشته بودند.

روز اول یه کم برای بچه ها غریب بود! اما لات بازی ها کمتر شده بود.....عصری دوباره مدرسه به گند کشیده شده بود...اما کمتر از دیروز...دوباره  مدرسه رو تمیز کردند....فردا مدرسه تمیزتر مونده بود.....بچه ها هم کمتر سر و صدا می کردند.

تا آخر هفته مدرسه مثل دسته گل شده بود....اما ما 3 نفر همچنان مدرسه رو زیر نظر داشتیم و هر روز گزارش کتبی به مدیر می دادیم و می گفتیم که ایراد ها کجاست!

مدیرهم دستور تمدید این کار را تا پایان سال تحصیلی داد.

باورم نمی شد کلاس کثیف و بدبوی ما تبدیل به یک کلاس شده بود که زیاد هم دوست نداشتیم از اون بریم بیرون. معلم ها هم رغبت بیشتری به درس دادن و گفتن مطالب بهتر داشتند.

یواش یواش نوع لباس پوشیدن و سر و وضع بچه ها تمیز تر و مرتب تر می شد...من و دوستام هم سعی می کردیم بهتر از قبل لباس بپوشیم و منظم تر رفتار کنیم....هیچ وقت یادم نمیره که گنده لات کلاس( داوود جهانی- معروف به داوود خطر!) اومد پیشم و گفت چطوری باید کتابم رو جلد پلاستیک کنم!!!؟؟

منم بهش گفتم و فردا هم زنگ تفریح کمکش کردم تا جلد کتابشو کنه!

یواش یواش معلم ها هم تعجب کردند...بچه ها آرومتر و منظم تر شده بودند اما هنوز لات بازی و ....وجود داشت.

گام بعدی مرتب کردن وضع آموزش بود....یه دفتر متروکه داشتیم که دست معلم پرورشی بود بهش گفتیم تو که از این دفتر استفاده نمی کنی...بیا و اینو کتابخونه اش کن! اونم قبول کرد....سر یک هفته کلی کتاب بچه ها اهدا کرده بودند و ما یه روزنامه دیواری هم راه انداخته بودیم.....از امور تربیتی 50000 تومن بودجه گرفتیم و مربی پرورشی ما کلی کتاب کمک درسی خرید برای کتابخونه( هرچند کلی کتاب مزخرف هم خرید آورد).

یواش یواش به جای چاقو و سیگار زنگ های تفریح کتاب دست بچه ها می دیدیم و جسته و گریخته می دیدیم بچه ها مثل ما ها زنگ تفریح دارند تمرین درسی حل می کنند.

حالا باید از این حداقل استفاده می کردم و خواسته های خودمو جلو می بردم.

یه آزمایشگاه داشتیم توی مدرسه که سالها درش بسته بود و من فقط از پنجره می دیدم که چقدر خاک و خل گرفته و بلا استفاده است.

به مدیر گفتیم یه مربی آزمایشگاه بیاره! هفته بعد یه مربی اومد به اسم آقای علییاری! من رفتم پیشش و با هم آزمایشگاه رو تر و امیز کردیم و مواد شیمیایی و وسایل آزمایشگاه رو لیست کردیم و یک دستور آزمایش تنظیم کردیم برای برنامه درسی علوم تجربی( من اون موقع سال اول راهنمایی بودم و وقتی یادم میوفته به اون روزا به خودم می گم : آخه به تو چه مربوط که این کارا رو می کردی؟)

اولین باری که کلاس درس علوم توی آزمایشگاه تشکیل شد ...بچه ها که تا حالا همچین جوی رو تجربه نکرده بودند حس می کردند الان دیگه با آخرین دستاورد های ایستگاه فضایی میر آشنا شدند و از آزمایش های فیزیک و شیمی تویه کتاب علوم حسابی حال می کردند و انصافا  خیلی بهتر درسا رو یاد می گرفتند....اینجا بود که فهمیدم این لات و لوت ها بر خلاف ظاهرشون خیلی هم باهوش و با استعداد هستند....وقتی چیزی رو می دیدند خوب یاد می گرفتند.

منم سعی کردم خودم رو زیاد ازشون عقب نکشم و یه وقتایی باهاشون طرح دوستی بریزم. کم کم فهمیدم تویه ذهن اونها چی می گذره و بعد فهمیدم که خیلی از این بچه ها تنها تشنه محبت هستند و توجه! .....تا ثلث اول با کلی از لات و لوت ها دوست شده بودم و زنگ های تفریح اشکالات درسیشون رو رفع می کردم....همین کارم باعث شده بود بین مدیر و ناظم  و معلم ها برای خودم احترام ویژه ای دست و پا کنم و مدیرمون کار منو به آموزش و پرورش گزارش کرد...از آموزش و پرورش اومدند مدرسه ما....معاون اداره آموزش و پرورش به من گفت : شما با این سن کمت  تاثیر زیادی داشتی روی این مدرسه! تا پارسال این مدرسه بدترین مدرسه شهر بود و الان دیگه این طوری نیست.! منم از فرصت استفاده کردم و از آقای مهندس فراقی دوتا چیز خواستم: اول تجهیزات برای کارگاه حرفه و فن مدرسه بود و دوم یک نامه بود که بتونم برم یکی از هنرستان های شهر و از کتاب های الکترونیک اونها استفاده کنم...ایشون هم همونجا نامه نوشت و دستم داد و به مدیرمون هم گفت بره کارگاه مرکزی شهر و هر چی می خوایم بگیره بیاره!

ماه بعد کارگاه رو تمیز کردیم و اونو تجهیز کردیم و یک معلم حرفه و فن خوب هم اومد به مدرسه ما...آقای مرادی! ...درساش هنوز تویه ذهنمه.....کلاسش این قدر جذاب بود که همه بچه ها میخکوب کلاسش بودند...این اولین باری بود که فهمیدم در بحث مسائل مکانیکی و درودگری باید برم اشکالات خودم رو پیش همون بچه های لات و لوت رفع کنم....بعضی هاشون واقعا تویه مسائل مکانیک ماشین و نجاری و آهنگری نابغه بودند ...چون مثلا یا بابا هاشون جوشکار و مکانیک بود و به اینا یاد داده بود یا تابستونا سر کار می رفتند!

اونا هم که می دیدند من میرم ازشون می پرسم باهام خیلی رفیق شده بودند. داریوش گلابکش  که واقعا شر بود الان هم تیمی من بود توی کارگاه حرفه و فن! ...معلم ها داشتند شاخ در می آوردند از ارتقای سطح درسی بچه ها....

ثلت دوم هنوز شروع نشده بود که مسابقات علمی دهه فجر برگزار شد و من در مدرسه اول شدم و رفتم سطح شهر و خیلی راحت رقبای خودم تویه بقیه مدارس شکست دادم ودر سطح شهر اول شدم. اولین بار بود که در تاریخ مدرسه یکی از این مدرسه در سطح شهر اول می شد.... مدیر هم سر صف کلی منو تشویق کرد بچه ها خیلی شادی کردند....

اتفاق جالب اینجا بود که بر خلاف رقبا و هم کلاسی های دوره ابتدایی که گاهی برخورد ها توام با حسادت بود ..همون بچه های لات و لوت رفتار هایی از خودشون نشون دادند که برام واقعا جالب بود! نه تنها حسادت نمی کردند بلکه با شور و حرارت برای بچه های بقیه مدرسه ها از دوست بودن یا هم کلاسی بودن با من می گفتند ...و حتی یک بار هم  یکی از همونا با چند تا از بچه های کوچه اشون روز جمعه اومدن در خونه ما و منو به دوستاش معرفی کرد که هیکلشون گنده تر از من و تویه اون سن  و سال سبیل داشتند!

منم از یه پسر تیتیش مامانی ! تبدیل شده بودم به کسی که با همه می جوشید.

ثلث دوم شد و آمار مدرسه خیره کننده شد و به لحاظ قبولی و کم شدن آمار تجدیدی بچه ها کل مدرسه در شهر سوم شد!

دیگه اسم مدرسه تویه شهر پیچیده بود ! حالا معلم های خوب شهر هم دوست داشتند بیان مدرسه ما...مدرسه ما تمیز و بهتر شده بود....

ثلث سوم شد و من حس کردم جدا شدن از بچه ها برام سخت شده..به همین دلیل با چند تا از دوستان نزدیکم مثل پیام و آریو برادران مکی ایام تابستون رو به کتابخوندن و ساخت دوربین عکاسی از چوب و... گذروندیم....مهر سال بعد رفتار ما تهاجم بیشتری داشت ...دوست داشتیم تویه خیلی از رشته ها با بقیه مدارس رقابت کنیم...مسابقات شطرنج راه انداختیم و فوتبال و خوشنویسی و ....

در رشته تواشیح و خوشنویسی و قرآن علاوه  بر مسابقات علمی مدرسه در شهر رتبه آورد...خوشنویسی که خودم سوم شدم و قرآن و تواشیح رو حمید حسینی و مسابقات علمی رو که خودم در شهر اول شدم...

رقابت درسی در مدرسه کلید خورده بود ....عالی نبود ولی خوب بود!

اینجا بود که فهمیدم خیلی از بچه هایی که هم طبقه من نیستند از من کم استعداد تر نیستند....ممکنه خیلی هم از من باهوش تر باشند و فقط به خاطر سو مدیریت و ضعف و نادانی در تصمیم گیری ضعیف نگه داشته بشند.....

سال سوم من از مدرسه تا مرحله کشوری مسابقات عملی آزمایشگاهی بالا رفتم و اسم مدرسه ما کلی مطرح شد...حمید حسینی هم در کشور اول شد و تلویزیون قرائت اذان اونو از تلویزیون پخش می کرد....

سال بعد از رفتن ما به دبیرستان آموزش  و پرورش مدرسه ما رو دخترونه کرد و عملا فقط یک نام تویه خاطره های ما موند.

تا اینکه وقتی دیگه دانشجو بودم ...یک بار از بوشهر رفتم خونه و بابام ازم پرسید فلانی رو می شناسی؟..اسم یکی از هم کلاسی دوره راهنمایی منو آوردند... گفتم آره! شما از کجا می شناسیش؟ ...گفت توی پارک نشسته بودم چند تا جوون هم داشتند صحبت می کردند که یهو یکیشون اسم تو رو آورد....منم گوشم تیز شد...دیدم دارند می گن که آره علی صانعی به ما خیلی چیزا یاد داد و دوست خوبی بود و....و کلا خاطرات خوب نقل کرده بودند. ( من کلی کیف کردم که اسمم تویه خاطر بچه ها مونده)

بعد از چند سال منتظر تاکسی بودم زیر بارون! یهو یه ماشین جلو پام ترمز کرد..منم تندی پریدم بالا! دیدم راننده باهام سلام و علیک گرم کرد و گفت منو یادت میاد؟ خوب که نگاهش کردم..دیدم "احمد محمود" هستش از گنده لات های کلاس! حسابی خوشحال شدم..روبوسی کردیم و زد کنار کلی خاطره گفتیم و از حال بچه ها جویا شدم....هردومون اشک تویه چشمامون جمع شده بود....

..........

این ماجرا گذشت و گذشت.....تا رسیدیم به حالا..الان یاد اون روزا که می افتم یاد حرف آلدوس هاکسلی  می افتم که می گه:

میدانید اکثریت کیست؟ هر فرد با شهامتی اکثریت است!

من در اقلیت بودم اما سماجت کردم و محیط خودمو تغییر دادم.....در بوشهر هم همین کارو کردم ...پارک بوشهر رو نتونستم به جهت درست هدایت کنم.....اما امیدوارم اون پارک بعد از رفتن من از بوشهر به سرنوشت مدرسه ما دچار نشه و منحل نشه....

سرانجام مقاومت در برابر تغییر مثبت  یا تحجر چیزی به جز نابودی نیست....من تا اونجا که توانم اجازه می داد سعی کردم تویه جهت دادن به اهداف در جایی که بودم کمک کنم اما  ...چون گردکان بر گنبد بود......

من این پست رو در پاسخ به دوست عزیزی نوشتم که بهش بگم من انعطاف پذیر بودم اما باید هدف گمشده را نشون می دادم ...که این بار شاید ناموفق بودم...و شاید عمق فاجعه بیش از این حرفها بود....

عزت مستدام

 

 

 

 


Thursday, September 06, 2012

جایگه سیمرغ


(The universe is one of God's thoughts." Friedrich Schiller (1759-1805)

اینکه این چه موجودیست که افکارش 4 بعدی یا بالاتر است در مخیله ما که نهایت افکارمان 2 بعدی است نمی گنجد...زیرا در تفکر ما حداکثر قادر به ایجاد تصاویر 2 بعدی از یک رویاست اما خدای بزرگ قادر است 3 بعدی 4 بعدی یا دارای ابعاد بالاتر بیاندیشد....اینکه جهان دارای طول و عرض و ارتفاع و زمان است (تازه زمان ها هم نسبی است...سر آدم سوت می کشد) و فضای در برگیرنده جهان لایتناهی است .....به راستی ذهن در چیستی خدا معلق می شود.......یاد این بیت شعر زیبا می افتم که چه زیبا خدا را وصف کرده:
منزه ذاتش از چند و چه و چون
تعالی شانه عما یقولون
حال چنین موجود زبونی بنام انسان بنام خدایی این چنین عظیم ؛می خواهد بر انسان دیگری تفوق ( برتری) بیابد  و بر سرنوشت و ذهن و اندیشه آنها فائق بیاید......
بی اختیار به این همه هالو صفتی و حماقت و رذالت خنده ام می گیرد.....کسی نیست به او بگوید تو برو خود را باش.......
ای مگس جایگه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم.
از که می نالی و فریاد چرا میداری

داشتم یه خورده توی افکار خودم غلت می زدم گفتم کمی بنویسم....عزت مستدام
--



Saturday, August 11, 2012

شخصیت های شاهنامه از دید من

شخصیت های شاهنامه از دید من

تا آنجا که به یاد دارم از کودکی برای ما می گفتند که شاهنامه سمبل های مردانگی را بیان کرده و رستم سمبل درایت و هوش و فرزانگی . جوانمردی و مروت و .... بود و ما مجذوب او.

سالها گذشت تا در پیچ و خم زندگی با درایت شاهنامه خواندم ... مثال شخصیت های افراد را دیدم و تجربه کردم. تجربه های تلخ و شیرین ، افراد قوی و ضعیف بسیاری دیدم .....اما بین شخصیت های مختلف گاه افرادی را می بینم که صرف نظر از قوت و ضعفشان آینه ای بودند از اصول اخلاقی ، شرف ، و غیرت ، تحمل مشقت ها و سختی برای عدول نکردن از اصول.....خودم هم سعی کردم تا امروز از اصولی که برای خودم قرار دادم تخطی نکنم.

اما ای کاش در آموزش ما اینقدر که به نتیجه و موفقیت اهمیت داده می شود کمی هم به پایبندی به اصول اخلاق اهمیت داده شود.این روز ها تب المپیک داغ است ..خیلی داغ....با پدرم صحبت می کردم و گفتم شاید اگر ماشین زمان داشتیم و جهان پهلوان تختی مقابل کشی گیران قدر فعلی ایران کشتی می گرفت از نظر فنی شکست می خورد ...اما آنچه که تختی را تختی کرد نه کشتی که اخلاق بود! جهان پهلوان مردم دار بود ...در برابر مردمش ماخوذ به حیا بود و مردمش قدردان وجودش بودند.

حتی وقتی محمد رضا شاه پهلوی پول داد تا در مسابقات جهانی تختی را بازنده کنند تا به خیال خودش از وجه تختی بکاهد با نتیجه عکس روبرو شد...و محبوبیت او دو چندان شد.

بازگردیم به شاهنامه....رستم سمبل و الگوی ایرانیان است که در خدمت کیکاووس است قوی است و برومند....اما نتیجه گراست و رویکردش به اصول ماکیاولیستی است....آنجا که به رزم اسفندیار می رود از نظر جسمی در جلوی فره ایزدی و رویین تن بودن اسفندیار حرفی برای گفتن ندارد ...زخمی و شکست خورده به زال پناه می برد و زال زر از سیمرغ مدد می جوید و سیمرغ به او تیری دو شاخه می دهد تا به آن وسیله به چشمان اسفندیار حمله کند که یگانه نقطه ضعف اوست و با این حیله او را از پای در بیاورد. من این را نامردی می دانم....هرچند که فردوسی با زیرکی این فراز را آغاز فرود رستم قرار می دهد و رستم فرزند می کشد . چه و چه و چه....تا سرانجام با نامردی برادر ذلیلش به شکلی فجیع به قتل می رسد.....رستم مرد اسفندیار هم مرد.....اما اسفندیار که نماد الوهیت و پاکی و فرزانگی است تا آخرین لحظه زندگی به اصول اخلاقیش پای بند ماند...هرچند کشته شد اما با احترام مرد...تلخ مرد....رفتارش زنده ماند تا امروز.....امروز به جای گفتن : ما از تبار رستم و فرهاد و آرشیم!!!! ....ای کاش فقط می گفتیم ما پا جای پای اسفندیار می گذاریم...

زیبا ترین فراز نبرد رستم و اسفندیار را که می خواندم به گفتگوی تاریخی آن دو رسیدم و رجز های کوته بینانه رستم در برابر آفتاب تابان منطق و گفتمان خدایی اسفندیار رنگ می بازد رستمی که برای برتری در جنگ و رسیدن به هدف به هر کاری دست می زند و اسفندیار علو و برتری ایران و ایرانی را با کمترین هزینه و آسیب به مردمش می خواهد....

رستم:                           بگو تا سوار آورم زابلی .........که باشند با جوشن کابلی

اسفندیار :                     مبادا چنین هرگز آیین من............سزا نیست این کار در دین من

                               که ایرانیان را به کشتن دهیم.........خود اندر میان تاج بر سر نهیم!

ملت ما اسفندیاری نیاز دارد که با اصولش پدرانه تا پای جان برای مردمش کار کند.

متاسفانه امروز همه چیز چینی اش در بازار است محمود و اسفندیارش هم قلابی و چینی است!!!




Wednesday, July 18, 2012

ابزار حاکمیتی



 

اوریانا فالاچی روزنامه‌نگار برجسته ایتالیایی از وینستون چرچیل سئوال میکند:

- آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند میروید! و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کار را نمی توانید در بیخ گوشتان یعنی در کشور ایرلند که سال ها است با شما، در جنگ و ستیز است، انجام بدهید؟!

وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ میدهد:
- برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج داریم، اما آن دو ابزار را، در ایرلند نداریم.
روزنامه نگار با تعجب می پرسد:
- آن دو ابزار چیست؟
و چرچیل پاسخ می دهد :
- "اکثریت نادان" و "اقلیت خائن"

رو سر بنه به بالین


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده‌ی ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
مولانا



Sunday, June 10, 2012

آنگاه که سبزه ها برویند .... ! (داستان کوتاه )


آنگاه که سبزه ها برویند .... !       (داستان کوتاه )

 

فرمانده در حالی که سر عزیز ترین دوستش را به یارانش می سپرد تا او را دفن کنند،

آرام گریست و رو به همرزمانش گفت:

بعد از این روزها؛ آن روز که سبزه ها برویند...

شغل نجاری پیشه خواهم کرد...

و تخت هایی خواهم ساخت فراخ.....

تا جایی برای مخفی شدن دخترکان بازیگوش

در شب های زفاف را داشته باشد....

تخت هایی خواهم ساخت فراخ.......

تا جایی برای قصه گفتن های مادر بزرگی با 18 نوه اش را

داشته باشد....

در آنروز...

بر شما باد لبخند.....

بر شما باد سرودن.....

علی صانعی – 22/ 3/1391


Tuesday, May 15, 2012

غم و شادی


 
آنگاه زنی پای پیش نهاد و گفت برای ما از غم و شادی سخن بگوی .
پیامبر گفت :
شادیهای شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته است .
و چاهی که خنده هایتان از ان می جوشد ، همان است که از اشکهایتان پر شده است .
و چگونه جزء این تواند بود ؟
هر چه غم ژرفتر وجود شما را می کاود ، گنجایشی فراختر برای شادی خواهی داشت .
ایا سبوی شرابتان همان سوخته جانی نیست که از کوره کوزه گران بیرون امده است ؟
و ایا ان عود که اهنگش جان شما را می نوازد ، همان چوبی نیست که دلش را با تیغ تیز تهی کرده اند ؟
وقتی شاد و خرم هستی به ژرفای قلبت نظر کن تا ببینی که این قلب همان است که تو را غمگین کرده بود ، و هنگامیکه غم بر تو چیره شده است باز در قلب خود نگاه کن تا ببینی که براستی در فراق انچه قلبت را از شادی پر کرده بود گریه می کنی .
بعضی گویند شادی از غم عظیمتر است
بعضی گویند چنین نیست بلکه غم بر شادی چیرگی دارد .
اما من با تو میگویم : که غم و شادی از هم جدایی ناپذیرند .
انها با هم نزد تو می ایند
و هنگامیکه یکی از اندو در کنارت نشسته ،بیاد ار که دیگری نیز در بستر تو بخواب رفته است .
و همانا که تو چون دو کفه ترازو میان شادی و غم اویخته ای .
و تنها هنگامیکه به کلی تهی باشی دو کفه در حال توازن کنار هم خواهند بود .
اما وقتی که خزانه دار هستی تو را بر میدارد تا زر و نقره خود را بسنجد ، در ان هنگام بناچار دو کفه غم و شادیتو بالا و پایین میرود .


Monday, May 07, 2012

سارکوزی در مهمانی چای

سلام
چند سال قبل مقاله کوتاهی در باب انتخابات فرانسه نوشته بودم....
در اون مقاله درباره رقابت سگولن رویال و سارکوزی نوشته بودم ....این چند روز رقابت های انتخابات جدید فرانسه تمام شد و این بار یار سگولن رویال البته یار سابقش !!! سارکوزی رو شکست داد.
اوضاع خاورمیانه از این شکست بسیار متشنج خواهد شد به خصوص در لبنان و سوریه....یک مقداری شرایط خوش به حال ولید جنبلاط و سعد حریری خواهد شد و به دنبال آن اپوزوسیون سوریه هم فعال تر خواهند شد....اوضاع الجزایر هم بهتر خواهد شد. برای اونهایی که قبلا پست اون سال رو نخونده بودند لینکش رو ذیلا می گذارم:

به نظرتون توضاع چطور می شه

مدیریت بحران ....با مدیر کارآزموده ......




یه كشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای كشتی یهو از دور كشتی دزدای دریایی رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمناً اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش كرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شكست خوردن! 

كشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد كه دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اونپیراهن قرمز منم بیارین تنم كنم!! خلاصه، زدن دخل این یكی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن. 

یكی از ملوانا كه كنجكاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه كه جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینكه توی نبرد وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم. 

خلاصه، همینطوری كه داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا كشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو كه كلی توپ و تفنگ و موشكو تیر كمونو اكلیل سرنج و از این چیزا داشتن می‌بینن. ناخداهه كه می‌بینه این دفعه كار یه كم مشكله، داد می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوه‌ایم بیارین!!



Monday, April 23, 2012

راز ققنوس



برخاستن ققنوس همیشه از خاکسترش ممکن است.
آیا ققنوسی در راه است؟

Monday, March 19, 2012

عید شما مبارک

عید شما مبارک

سال نو بر شما فرخنده و پیروز باد




Wednesday, February 22, 2012

شعری از کافه پیانو -فرهاد جعفری - نشر چشمه

گه ملحد وگه دهری وکافر باشد
گه دشمن خلق وفتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که زعصر خود فراتر باشد


خودم این کتاب رو نخوندم اما یکی از دوستان بسیار عزیز این شعر رو از این کتاب نقل کردند که خیلی به دلم چسبید...به امید روزی که مردان و زنان بزرگ در جامعه طعم تلخ تنهایی ناشی از بی شعوری محض را نچشند.

موافقین؟

Friday, February 17, 2012

زیبایی شناسی اجتماعی میسر است؟

نمی دونم درباره خبری که خوندم چه قضاوتی باید داشت...اما برخورد اول خودم همراه بود با خنده ای تلخ!!!چرا؟
عرض می کنم!!
اول خود خبر:
در مترو شهر نیویورک جوانی جعبه ویولونش را باز کرد ..ویولونش را بیرون آورد و شروع به نواختن قطعه بسیار زیبایی کرداو چهل و پنج دقیقه تمام با چیره دستی مثال زدنی یکی از زیبا ترین قطعات نوشته شده برای ویولون را اجرا کرد...مسافران مترو با اینکه آهنگ را می شنیدند ..اما به سرعت رد می شدند ...یکی از مسافران 5 دلار در جعبه اش انداخت و به سرعت رفت ...چند بچه در حالی که مادر هایشان کشان کشان آنها را با خود می بردند بر می گشتند و به او نگاه می کردند.....



چند مسافر برای لحظه ای کنارش درنگ کردند و به سرعت راهشان را در پیش گرفتند...در چهل و پنج دقیقه تنها سی و دو دلار در جعبه اش جمع شده بود...بعد از اجرای قطعه جوان کیفش را بست و رفت در حالی که دوربین های مخفی متعددی از این ماجرا فیلم و عکس تهیه می کردند....این آزمایش اجتماعی توسط روزنامه واشنگتن پست ترتیب داده شده بود.
این جوان که بود؟
او کسی نبود جز جاشوا بل ...یکی از نوابغ موسیقی کلاسیک جهان که هنر خیره کننده اش در نوازندگی ویولون اگر به پای پاگانی نی نرسد کمتر از او نیست....



هفته گذشته جاشوا بل برای اجرای همین قطعه ای که در مترو نواخته بود در کداک تئاتر کنسرت داشت ..قیمت هر بلیط صد دلار بود و در هر اجرا قریب به سه و نیم میلیون دلار درآمد داشت.
روزنامه واشنگتن پست این تحقیق میدانی را برای اثبات این مسئله انجام داده بود که در مکانهای عمومی درک ما از زیبایی به حداقل می رسد و چه بسا فرصت های بی نظیری را در اماکن عمومی از دست می دهیم....
این تحقیق بسیار تامل برانگیز است و من را به یاد تجربه خودم در ایران می اندازد.....در پارک علم و فناوری خلیج فارس که شرکت من قرار دارد به گونه ای با مسائل برخورد می شود که حقیقتا تهوع آور است....این مسئله چیز جدیدی نیست و از بدو تاسیس تا کنون بوده است....در این سازمان از افرادی استفاده می کنند که درکشان از موضوعات فنی و علمی در حداقل ممکن است لذا برخورد هایی با شرکت ها می کنند که در ابتدا خیال می کنی که اشتباه آمده ای و اصلا نباید به چنین جایی مراجعه می کردی...اختراعاتی که شاید اگر در کشور های دیگر عرضه می شد به جای برخورد های توهین آمیز شاید با چک سفید امضا با آنها برخورد می شد!! اما ...بگذریم ...نتیجه گیری من این است که جوامع بشری قدرت درک رفتار های بدون غرور و رفتار های به اصطلاح خاکی را ندارد ...و هرچقدر کسی با فیس و افاده و غرور و تکبر بیشتری رفتار کند جامعه بیشتر او را تحویل می گیرد....
مولوی چه زیبا این مسئله را در داستانی بیان می کند:
روزی عیسی (ع) با حواریون از جاده ای می گذشتند...جوانی خوش سیما را دیدند که بسیار مغموم و ناراحت نشسته بود ...عیسی به او گفت: چه شده است؟ جوان گفت من خواستگار دختر سلطانم...اما شرط پذیرش خواستگاری این است که هفت بار شتر طلا و جواهر پیشکش کنم.....و من پسری فقیرم!!! عیسی نگاهی به شن و ریگ بیابان کرد و در دم شن و ریگ به طلا و جواهر تبدیل شد...پسر خوشحال شد و هفت شتر آورد و جواهرات را بار کرد و به دربار سلطان برد و دختر سلطان را به زنی گرفت.... همگامی که عروس و داماد به حجله وارد شدند...ناگهان جوان پا برهنه از حجله بیرون دوید و راه بیایان گرفت!!! برای او این سوال پیش آمده بود : آن شخص که بود که با نگاهی شن و سنگ را به جواهر تبدیل کرد؟ اگر چنین هنری داشت چرا برای خود کاری نکرد و دختر سلطان را به زنی نگرفت؟ چرا لباسی ژنده در بر داشت؟...او خود را به عیسی رسانید و از او حقایق را جویا شد...و آنجا بود که نور معرفت بر دلش تابید و از زمره حواریون عیسی شد.
ای کاش ما هم به چنین دیدی می رسیدیم که زیبایی را ولو در لباسی ژنده در میافتیم
موافقید؟

Sunday, February 12, 2012

نفسم گرفت از این شب......

Terminated

گاهی اوقات ، نمی دانی کجایی
ویا تصمیم فردایت ، چگونه است...
امید است این و یا خود اضطراب است
که در چشمان آیینه نشسته است
ولی یادم می آید از نگاهش
دو چشم پر زمهر و دوستی را
که در رقصی شگرفش
دل زمن برد
ولی دل
با زبانم داشت پیوند
به ناگه او زبانم را زمن برد
کنون در حسرت و در انتظارم
که من حالا همین اکنون همین جا
نشسته بیدلی هم بی زبانم
تسلی بخش من
سبابه با شست
که رقصانم قلم بر کاغذی نرم
مرا یاد از دو چشمش هر دمم برد
به رقص جانفزایش در قامتی نرم

ویا در جامه نیلی که دارد درونش قلب من
با آتشی گرم