من مدرسه ابتدایی در یک مدرسه خوب بودم که سطح علمی بالایی داشت و رقابت درسی بسیار شدیدی بین ما ها بود. تویه هر کلاس کلی از بچه ها معدلشون 20 بود و خیلی ها بین 18 تا 19 دیگه کمترین معدل 17 بود.نمرات امتحان قوه ای و دیکته کلاسی در نهایت تعیین می کرد شاگرد اول کیه! گاهی هم مسابقات فوق برنامه.
تا کلاس پنجم ابتدایی همه چیز خوب بود و من تویه مدرسه هم از درس و هم از رقابت و هم از شرایط مدرسه و آزمایشگاه علوم کاملا راضی بودم. در مدرسه که شاگرد اول بودم و در مسابقات علمی سطح شهر و استان همیشه مقام داشتم.
زد و ما رفتیم راهنمایی ! همون سال از بخت بدم یک قانون اومد که مدارس بر اساس منطقه شهرداری تقسیم بندی میشد و بر اساس آدرس محل سکونت باید اجبارا به همون مدرسه ای می رفتی که آموزش و پرورش تعیین کرده بود....القصه! ما به خاطر اینکه این دست خیابون بودیم افتادیم تویه یک مدرسه دیگه!
وقتی رفتم تویه اون مدرسه دچار تعارض شده بودم. از نظر هیکل و جثه از همه کوچیکتر بودم ....اونجا توی مدرسه همه اهل خلاف بودند به عنوان یکی از بدترین مدارس شهر شهره آفاق بود....عین مدارس آمریکا هر روز از جیب بچه ها چاقو و پنجه بکس در می آوردند! دعوا و خون و خونریزی صحنه های قالب مدرسه بود.
من داشتم دیوونه می شدم!
دو حالت وجود داشت . یا باید محل خونه خودمون رو عوض می کردیم و می رفتم مدرسه دلخواه...یا اینکه همرنگ جماعت می شدم تا مبادا کار بکشه به باجگیری و ضرب و شتم.
سیگار و مواد عین نقل و نبات دست بدست می شد.
من حالم از کثیف بودن کلاسها و بوهای بد مدرسه و مزخرف بودن سرویس های بهداشتی و ...حتی نحوه لباس پوشیدن بچه ها غیر قابل تحمل بود....بعضی ها حتی با حمام و نظافت غریبه بودند.
کلی فکر کردم...تا رسیدم به یک نتیجه....باید کاری می کردم. فرداش یک نامه نوشتم به مدیر مدرسه و بردم دفتر مدرسه ...گفتم : سطح علمی مدرسه مزخرفه و باید کاری کرد....مدیر گفت ما هم می دونیم...اما اگه یه لحظه حواسمون نباشه به بچه ها همدیگه رو تیکه پاره می کنند. خودتو بگذار جای ما..می شه کاری کرد؟ ....گفتم : من اگه پیشنهاد بدم و خودم هم پای کار باشم قبول می کنید؟
گفت : چی؟....گفتم : اول نظافت و بهداشت....! منو دوتا از بچه ها یه برنامه بهداشتی برای نظافت مدرسه ارائه می دیم و شما هم به مستخدمین مدرسه بگید کاری رو که بهشون می گیم مو به مو انجام بدن! گفت باشه...یک هفته مدرسه دست تو!
منم نشستم زنگ تفریح یه لیست درست کردم از قسمتهای کثیف مدرسه درست کردم و اینکه اگر چه کار کنیم مشکل حل می شه.
بعدش به مستخدمها گفتم چه کارهایی بکنند.....مدیر هم یه پولی داد تا لوازم مورد نیاز خریداری بشه!
اون روز نیم ساعت دیر رفتم خونه ....می خواستم همه چیز و به مستخدم ها گفته باشیم....مامورین بهداشت! من بودم و پیام علیشاهی و آریو بندی!
فردا صبح مدرسه یه حال و هوای دیگه داشت....از بوی گند خبری نبود....دست شویی ها تمیز! راهرو ها تمیز و کلاسها بوی خوب می دادند....شیشه ها تمیز شده بود و حیات مدرسه رو می شد دید....سطح میز و صندلی ها تمیز بود وپودر گچ پای تخته ها نبود.
توی هر کلاس یه لیوان کوچیک با یک گل سرخ از باغچه جلوی دفتر گذاشته بودند.
روز اول یه کم برای بچه ها غریب بود! اما لات بازی ها کمتر شده بود.....عصری دوباره مدرسه به گند کشیده شده بود...اما کمتر از دیروز...دوباره مدرسه رو تمیز کردند....فردا مدرسه تمیزتر مونده بود.....بچه ها هم کمتر سر و صدا می کردند.
تا آخر هفته مدرسه مثل دسته گل شده بود....اما ما 3 نفر همچنان مدرسه رو زیر نظر داشتیم و هر روز گزارش کتبی به مدیر می دادیم و می گفتیم که ایراد ها کجاست!
مدیرهم دستور تمدید این کار را تا پایان سال تحصیلی داد.
باورم نمی شد کلاس کثیف و بدبوی ما تبدیل به یک کلاس شده بود که زیاد هم دوست نداشتیم از اون بریم بیرون. معلم ها هم رغبت بیشتری به درس دادن و گفتن مطالب بهتر داشتند.
یواش یواش نوع لباس پوشیدن و سر و وضع بچه ها تمیز تر و مرتب تر می شد...من و دوستام هم سعی می کردیم بهتر از قبل لباس بپوشیم و منظم تر رفتار کنیم....هیچ وقت یادم نمیره که گنده لات کلاس( داوود جهانی- معروف به داوود خطر!) اومد پیشم و گفت چطوری باید کتابم رو جلد پلاستیک کنم!!!؟؟
منم بهش گفتم و فردا هم زنگ تفریح کمکش کردم تا جلد کتابشو کنه!
یواش یواش معلم ها هم تعجب کردند...بچه ها آرومتر و منظم تر شده بودند اما هنوز لات بازی و ....وجود داشت.
گام بعدی مرتب کردن وضع آموزش بود....یه دفتر متروکه داشتیم که دست معلم پرورشی بود بهش گفتیم تو که از این دفتر استفاده نمی کنی...بیا و اینو کتابخونه اش کن! اونم قبول کرد....سر یک هفته کلی کتاب بچه ها اهدا کرده بودند و ما یه روزنامه دیواری هم راه انداخته بودیم.....از امور تربیتی 50000 تومن بودجه گرفتیم و مربی پرورشی ما کلی کتاب کمک درسی خرید برای کتابخونه( هرچند کلی کتاب مزخرف هم خرید آورد).
یواش یواش به جای چاقو و سیگار زنگ های تفریح کتاب دست بچه ها می دیدیم و جسته و گریخته می دیدیم بچه ها مثل ما ها زنگ تفریح دارند تمرین درسی حل می کنند.
حالا باید از این حداقل استفاده می کردم و خواسته های خودمو جلو می بردم.
یه آزمایشگاه داشتیم توی مدرسه که سالها درش بسته بود و من فقط از پنجره می دیدم که چقدر خاک و خل گرفته و بلا استفاده است.
به مدیر گفتیم یه مربی آزمایشگاه بیاره! هفته بعد یه مربی اومد به اسم آقای علییاری! من رفتم پیشش و با هم آزمایشگاه رو تر و امیز کردیم و مواد شیمیایی و وسایل آزمایشگاه رو لیست کردیم و یک دستور آزمایش تنظیم کردیم برای برنامه درسی علوم تجربی( من اون موقع سال اول راهنمایی بودم و وقتی یادم میوفته به اون روزا به خودم می گم : آخه به تو چه مربوط که این کارا رو می کردی؟)
اولین باری که کلاس درس علوم توی آزمایشگاه تشکیل شد ...بچه ها که تا حالا همچین جوی رو تجربه نکرده بودند حس می کردند الان دیگه با آخرین دستاورد های ایستگاه فضایی میر آشنا شدند و از آزمایش های فیزیک و شیمی تویه کتاب علوم حسابی حال می کردند و انصافا خیلی بهتر درسا رو یاد می گرفتند....اینجا بود که فهمیدم این لات و لوت ها بر خلاف ظاهرشون خیلی هم باهوش و با استعداد هستند....وقتی چیزی رو می دیدند خوب یاد می گرفتند.
منم سعی کردم خودم رو زیاد ازشون عقب نکشم و یه وقتایی باهاشون طرح دوستی بریزم. کم کم فهمیدم تویه ذهن اونها چی می گذره و بعد فهمیدم که خیلی از این بچه ها تنها تشنه محبت هستند و توجه! .....تا ثلث اول با کلی از لات و لوت ها دوست شده بودم و زنگ های تفریح اشکالات درسیشون رو رفع می کردم....همین کارم باعث شده بود بین مدیر و ناظم و معلم ها برای خودم احترام ویژه ای دست و پا کنم و مدیرمون کار منو به آموزش و پرورش گزارش کرد...از آموزش و پرورش اومدند مدرسه ما....معاون اداره آموزش و پرورش به من گفت : شما با این سن کمت تاثیر زیادی داشتی روی این مدرسه! تا پارسال این مدرسه بدترین مدرسه شهر بود و الان دیگه این طوری نیست.! منم از فرصت استفاده کردم و از آقای مهندس فراقی دوتا چیز خواستم: اول تجهیزات برای کارگاه حرفه و فن مدرسه بود و دوم یک نامه بود که بتونم برم یکی از هنرستان های شهر و از کتاب های الکترونیک اونها استفاده کنم...ایشون هم همونجا نامه نوشت و دستم داد و به مدیرمون هم گفت بره کارگاه مرکزی شهر و هر چی می خوایم بگیره بیاره!
ماه بعد کارگاه رو تمیز کردیم و اونو تجهیز کردیم و یک معلم حرفه و فن خوب هم اومد به مدرسه ما...آقای مرادی! ...درساش هنوز تویه ذهنمه.....کلاسش این قدر جذاب بود که همه بچه ها میخکوب کلاسش بودند...این اولین باری بود که فهمیدم در بحث مسائل مکانیکی و درودگری باید برم اشکالات خودم رو پیش همون بچه های لات و لوت رفع کنم....بعضی هاشون واقعا تویه مسائل مکانیک ماشین و نجاری و آهنگری نابغه بودند ...چون مثلا یا بابا هاشون جوشکار و مکانیک بود و به اینا یاد داده بود یا تابستونا سر کار می رفتند!
اونا هم که می دیدند من میرم ازشون می پرسم باهام خیلی رفیق شده بودند. داریوش گلابکش که واقعا شر بود الان هم تیمی من بود توی کارگاه حرفه و فن! ...معلم ها داشتند شاخ در می آوردند از ارتقای سطح درسی بچه ها....
ثلت دوم هنوز شروع نشده بود که مسابقات علمی دهه فجر برگزار شد و من در مدرسه اول شدم و رفتم سطح شهر و خیلی راحت رقبای خودم تویه بقیه مدارس شکست دادم ودر سطح شهر اول شدم. اولین بار بود که در تاریخ مدرسه یکی از این مدرسه در سطح شهر اول می شد.... مدیر هم سر صف کلی منو تشویق کرد بچه ها خیلی شادی کردند....
اتفاق جالب اینجا بود که بر خلاف رقبا و هم کلاسی های دوره ابتدایی که گاهی برخورد ها توام با حسادت بود ..همون بچه های لات و لوت رفتار هایی از خودشون نشون دادند که برام واقعا جالب بود! نه تنها حسادت نمی کردند بلکه با شور و حرارت برای بچه های بقیه مدرسه ها از دوست بودن یا هم کلاسی بودن با من می گفتند ...و حتی یک بار هم یکی از همونا با چند تا از بچه های کوچه اشون روز جمعه اومدن در خونه ما و منو به دوستاش معرفی کرد که هیکلشون گنده تر از من و تویه اون سن و سال سبیل داشتند!
منم از یه پسر تیتیش مامانی ! تبدیل شده بودم به کسی که با همه می جوشید.
ثلث دوم شد و آمار مدرسه خیره کننده شد و به لحاظ قبولی و کم شدن آمار تجدیدی بچه ها کل مدرسه در شهر سوم شد!
دیگه اسم مدرسه تویه شهر پیچیده بود ! حالا معلم های خوب شهر هم دوست داشتند بیان مدرسه ما...مدرسه ما تمیز و بهتر شده بود....
ثلث سوم شد و من حس کردم جدا شدن از بچه ها برام سخت شده..به همین دلیل با چند تا از دوستان نزدیکم مثل پیام و آریو برادران مکی ایام تابستون رو به کتابخوندن و ساخت دوربین عکاسی از چوب و... گذروندیم....مهر سال بعد رفتار ما تهاجم بیشتری داشت ...دوست داشتیم تویه خیلی از رشته ها با بقیه مدارس رقابت کنیم...مسابقات شطرنج راه انداختیم و فوتبال و خوشنویسی و ....
در رشته تواشیح و خوشنویسی و قرآن علاوه بر مسابقات علمی مدرسه در شهر رتبه آورد...خوشنویسی که خودم سوم شدم و قرآن و تواشیح رو حمید حسینی و مسابقات علمی رو که خودم در شهر اول شدم...
رقابت درسی در مدرسه کلید خورده بود ....عالی نبود ولی خوب بود!
اینجا بود که فهمیدم خیلی از بچه هایی که هم طبقه من نیستند از من کم استعداد تر نیستند....ممکنه خیلی هم از من باهوش تر باشند و فقط به خاطر سو مدیریت و ضعف و نادانی در تصمیم گیری ضعیف نگه داشته بشند.....
سال سوم من از مدرسه تا مرحله کشوری مسابقات عملی آزمایشگاهی بالا رفتم و اسم مدرسه ما کلی مطرح شد...حمید حسینی هم در کشور اول شد و تلویزیون قرائت اذان اونو از تلویزیون پخش می کرد....
سال بعد از رفتن ما به دبیرستان آموزش و پرورش مدرسه ما رو دخترونه کرد و عملا فقط یک نام تویه خاطره های ما موند.
تا اینکه وقتی دیگه دانشجو بودم ...یک بار از بوشهر رفتم خونه و بابام ازم پرسید فلانی رو می شناسی؟..اسم یکی از هم کلاسی دوره راهنمایی منو آوردند... گفتم آره! شما از کجا می شناسیش؟ ...گفت توی پارک نشسته بودم چند تا جوون هم داشتند صحبت می کردند که یهو یکیشون اسم تو رو آورد....منم گوشم تیز شد...دیدم دارند می گن که آره علی صانعی به ما خیلی چیزا یاد داد و دوست خوبی بود و....و کلا خاطرات خوب نقل کرده بودند. ( من کلی کیف کردم که اسمم تویه خاطر بچه ها مونده)
بعد از چند سال منتظر تاکسی بودم زیر بارون! یهو یه ماشین جلو پام ترمز کرد..منم تندی پریدم بالا! دیدم راننده باهام سلام و علیک گرم کرد و گفت منو یادت میاد؟ خوب که نگاهش کردم..دیدم "احمد محمود" هستش از گنده لات های کلاس! حسابی خوشحال شدم..روبوسی کردیم و زد کنار کلی خاطره گفتیم و از حال بچه ها جویا شدم....هردومون اشک تویه چشمامون جمع شده بود....
..........
این ماجرا گذشت و گذشت.....تا رسیدیم به حالا..الان یاد اون روزا که می افتم یاد حرف آلدوس هاکسلی می افتم که می گه:
میدانید اکثریت کیست؟ هر فرد با شهامتی اکثریت است!
من در اقلیت بودم اما سماجت کردم و محیط خودمو تغییر دادم.....در بوشهر هم همین کارو کردم ...پارک بوشهر رو نتونستم به جهت درست هدایت کنم.....اما امیدوارم اون پارک بعد از رفتن من از بوشهر به سرنوشت مدرسه ما دچار نشه و منحل نشه....
سرانجام مقاومت در برابر تغییر مثبت یا تحجر چیزی به جز نابودی نیست....من تا اونجا که توانم اجازه می داد سعی کردم تویه جهت دادن به اهداف در جایی که بودم کمک کنم اما ...چون گردکان بر گنبد بود......
من این پست رو در پاسخ به دوست عزیزی نوشتم که بهش بگم من انعطاف پذیر بودم اما باید هدف گمشده را نشون می دادم ...که این بار شاید ناموفق بودم...و شاید عمق فاجعه بیش از این حرفها بود....
عزت مستدام