Monday, September 26, 2011

تاثیر گذارترین داستان تمام عمر من.......این داستان باعث شد که همیشه سعی کنم خودم باقی بمانم


درختان برگ میریختند و غاز های وحشی رو به جنوب پرواز میکردند.سردی باد خرس را می آزرد.او یخ کرده بود و خسته بود..بوی برف را در هوا شنید و از میان برگ های خشک که زیر پایش خش خش میکردند به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت..چندان نگذشت که در لانه ی گرم  و زیبایش به خوابی عمیق فرو رفت.خرس ها در تمام طول زمستان میخوابند.بیرون غار در جنگل باد میوزید و باران میبارید.

صبح یک روز برف زمین و درختان را پوشانید.زمستان آمده بود ولی خرس که در خواب بود خبری از آمدن آن نداشت..روزی حادثه ای اتفاق افتاد.آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و اره آوردند و درختان را یکی پس از دیگری بریدند و بر زمین انداختند..سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند.معماران و بنایان و سایر

کارگران سوار بر چند کامیون به کارخانه آمدند.زمین یخی چنان سفت و سخت بسته بود که حتی ماشین های بسیار سنگین هم به گل فرو نمیرفتند..وقتی بهار فرا رسید خرس از خواب بیدار شد.غار او اینک زیر کارخانه   بود..

خرس چند خمیازه کشید و از غار بیرون آمد.آفتاب چشمهایش را زد.به خود گفت:من حتما دارم خواب میبینم و چشمهایش را مالید.

ولی او بیدار بود و جنگل ناپدید شده بود.خرس با تعجب زل زد به کارخانه.ترسید.در همین لحظه که او ایستاده بود و با تعجب به کارخانه زل زده بود نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد:اوهوی عمو! چرا اونجا بیکار ایستادی؟

قلب خرس لحظه ای ایستاد.گفت:خیلی معذرت میخواهم از حضورتان آقا.ولی ملاحظه میفرمایید که من یک خرسم! نگهبان داد زد:یک خرس؟ حرفت خنده داره.تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف!

او آنقدر عصبانی بود که خرس را هل داد و برد پیش رئیس کارگزینی.

خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت:من یک خرسم آقا.خودتان ملاحظه میفرماییدکه من یک خرسم.

رئیس کارگزینی داد زذ:اینکه من چی میبینم چی نمیبینم به خودم مربوطه نه به تو.با انگشت خرس را نشان داد و گفت:من اینجا تو این اطاق خرس نمیبینم..یه کارگر تنبل و کثیف میبینم که باید حمام بره تا قیافه ی آدمیزاد پیدا کنه.

آنوقت خرس را هل داد و برد پیش معاون بخش اداری.

معاون بخش اداری قضیه ی خرس را شنیده و خیلی عصبانی بود..وقتی خرس وارد اطاق شد معاون پشت میزش نشسته بود و داشت تلفنی به کسی میگفت:ما اینجا یک کارگر خیلی تنبل داریم که ادعا میکنه خرسه..بله قربان..میدونم وقت جنابعالی چقدر با ارزشه ولی چاره ای نیست جز اینکه خود جنابعالی چند کلمه ای بااین کارگر تنبل و کثیف صحبت کنین.او باید حمام هم بره.

رئیس بخش اداری آدم! پر فیس و افاده و بی حوصله بود.او داد نزد جیغ هم نکشید..فقط روزنامه ای را که داشت میخواند لحظه ای پس زد و گفت:اه چه موجود بوگندویی! آنوقت گلویش را صاف کرد و گفت:جناب رئیس میخواد ببیندش..ببریدش خدمت ایشان.


جناب رئیس کله گنه ترین شخص در تمام کارخانه بود.او بیش از دیگران حقوق میگرفت و اطاقش بزرگترین اطاقی بود که خرس در کارخانه دیده بود.ولی چرخ های کارخانه بی وجود او هم میچرخید و او بیشتر وقتها بیکار بود و از بی حوصلگی دهن دره میکرد.او که تا دلت بخواهد فرصت داشت نشست و به حرفهای خرس خوب گوش دادو دست آخر گفت:جالبه! پس تو خرسی آره؟

خرس گفت:چه خوب که بالاخره کسی رو پیدا کردم  که حرفم را میفهمد!

جناب رئیس گفت:هوم زیاد هم به دلت خوش نیار.تا وقتی ثابت نکنی که حقیقتا خرسی من حرفت رو باور نمیکنم.

خرس پرسید:ثابت کنم؟

جناب رئیس جواب داد:بله! چون من میگم خرس های حقیقی رو فقط در باغ وحش ها و سیرک ها میشه پیدا کرد.

رئیس چون یقین داشت که مو لای درز حرفش نمیرود دستور داد خرس را با جیپ به نزدیکترین شهری ببرند که باغ وحش داشت و خودش نیز با اتومبیلش همراه او رفت.شهر دور بود و مسافرت خسته کننده..

خرس های باغ وحش همین که خرس غریبه را دیدند که از جیپ پیاده شده سرشان را تکان دادند و گفتند:نه جان من! این خرس خرس حقیقی نیست.خرس حقیقی که سوار جیپ نمیشه!مثل ما در قفس زندگی میکنه! و یک خرس هیمالیایی پیر گفت:یا در لانه ی خرس زندگی میکنه. خود این خرس سالهای سال در لانه ی خرس زندگی کرده بود.


خرس با عصبانیت فریاد زد:شما اشتباه میکنید! من خرسم! من خرسم!

رئیس لبخند زد و گفت:نمیدونم چی هستی ولی میدونم که کله شقی! عیبی نداره به زودی میفهمیم کی حق داره.

تو شهر بزرگ بعدی یک سیرک هست.میریم اونجا تا تو حرفت رو ثابت کنی.

وبه شهر بزرگ بعدی رفتند.میگویند خرس های سیرک بسیار باهوشند چون از انسانها خیلی چیزها یاد گرفته اند..خرس های سیرک مدت زیادی به خرس غریبه چشم دوختند و بالاخره گفتند او شبیه خرس هست ولی خرس نیست..خرس ها در جایگاه تماشاچیان نمی نشینند..خرس ها میرقصند..تو میتونی برقصی آیا؟!

خرس با اندوه جواب داد:نه

کوچکترین خرس سیرک داد زد:میبینید؟ اون حتی نمیتونه برقصه! اون چیزی نیست جز یه مرد تنبل که لباس پشمی پوشیده و حمام نرفته..همه خندیدند..جناب رئیس هم خندید..خرس بیچاره به قدری ترسیده بود که نمیدانست چه باید بکند.


هنگامی که داشت به کارخانه برمیگشت در تمام طول راه یک بند به خود میگفت:ولی من خرسم.میدانم که خرسم..یک خرس حقیقی.چرا دیگران این را نمیفهمند آیا!؟ و هنگامی که به کارخانه برگردانده شد دیگر هیچ اعتراضی نکرد.

و هنگامی که به او گفتند ریشت را بزن ریشش را زد...


او مثل بقیه ی کارگران کارت حضور و غیاب را ساعت زد..


نگهبان کارخانه او راپشت ماشین بزرگی برد و به او گفت که چه باید بکند.خرس هم سرش را تکان داد که یعنی چشم هر چه گفتی انجام میدهم.ولی حتی کلمه ای از حرف های او را نفهمیده بود!

او جلوی ماشین بزرگی ایستاد.نمیدانست چه باید بکند ولی معلوم بود که سایر کارگران میدانند چه باید بکنند.

خرس نگاه سریعی به دور و برش انداخت و دید که کارگران تکمه های ماشین را فشار میدهند.نگهبان کارخانه برگشت و خرس ترسیده ی بیچاره یک تکمه را فشار داد..اتفاقی نیفتاد!

نگهبان داد زد:اوهوی عمو! خیال نداری کارت رو شروع کنی؟

خرس این بار تکمه رو محکمتر فشار داد.از ماشین صدایی در نیامد اما یک لامپ قرمز شروع کرد به چشمک زدن و همین نشان داد که خرس مشغول کار کردن است.

از آن پس خرس یک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز هفته پس از هفته و ماه پس از ماه پشت ماشین می ایستاد و کار میکرد.


گل های بهاری بیرون حصار های بلند کارخانه سر از دل خاک بیرون آوردند و سپس پژمردند و رفتند..علف های سبز زیر آفتاب داغ خشکیدند.خرس بیشتر شب های تابستان را بیدار میماند..سپس آسمان غرید و برق زد و چندان نگذشت که پائیز آمد.خرس هرگاه که فرصتی گیر می آورد پشت حصارهای سیمی کارخانه می آمد و پرواز غاز های وحشی را تماشا میکرد.

نگهبان کارخانه میگفت:ای ولگرد پیر! باز به خواب و خیال هات پناه برده ای؟

برگ درختان که زرد شد حس خستگی در بدن خرس شروع کرد به ریشه دواندن..هر چه برگ ها در باد پائیزی میرقصیدند خرس بیشتر و بیشتر خسته میشد.او بوی برف را در هوا میشنید و به خود میگفت:آخ..من خیلی خسته ام..خیلی خسته..


همکارانش مجبور میشدند او را از رختخوابش بیرون بکشند و چندان نگذشت که بی آنکه دست خودش باشد پشت ماشین به خواب میرفت..

یک روز نگهبان کارخانه پیشش آمد و داد زد:تو داری به تولید کارخانه لطمه میزنی.ما اینجا به کارگر تنبل بی عرضه ای مثل تو احتیاج نداریم..گمشو! تو اخراجی!

خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسید:اخراج؟..منظورت این است که من هر جا دلم بخواهد میتوانم بروم و هیچکسی جلویم را نمیگیرد؟

نگهبان کارخانه داد زذ:نه هیچکس جلوت رو نمیگیره..هر چه زودتر گورت رو گم کنی بهتر..دیگه نمیخوام چشمم بهت بیفته.



خرس فرصت را از دست نداد.زودی بقچه اش را برداشت و از کارخانه بیرون رفت..

یک شب و یک روز و سپس یک روز دیگر پیاده راه رفت.از کناره ی بزرگراه ها میرفت چون آنطرف ها جاده ی دیگری نبود.سعی کرد اتومبیل هایی را که رد میشدند را بشمارد ولی او در کارخانه یاد گرفته بود که تا پنج بشمارد ولی او در کارخانه یاد گرفته بود که تا پنج بشمارد و از طرفی برف هم یک بند میبارید این بود که دست از شمردن اتومبیل ها برداشت..شب روز دوم خیس و یخ زده به تنها متلی رسید که در آن دور و بر ها بود.


مدیر متل بیکار نشسته بود ولی تا چشمش به خرس افتاد وانمود کرد که سرش خیلی شلوغ است.او خرس را ابتدا مدت درازی در انتظار نگه داشت و سپس از او پرسید:چی میخوای؟

خرس مودبانه گفت:من خیلی خسته ام..یک اطاق واسه ی امشب میخواهم.

مدیر متل نگاهی به خرس انداخت و گفت:هه! یک اطاق میخوای؟ یک اطاق؟ بد نیست بدونی که ما به کارگر های کارخانه اطاق نمیدیم..خرس گنده ای مثل تو که جای خود داره!

خرس پرسید:چی گفتی؟

مدیر متل جواب داد:گفتم  ما به کارگر های کارخانه اطاق نمیدیم..خرس گنده ای مثل تو که جای خود داره!


خرس گفت:اگر اشتباه نکنم شما گفتی خرس! پس شما باور میکنید که من یک خرس حقیقی ام؟

رنگ از صورت مدیر هتل پرید..دستش را دراز کرد و گوشی تلفن را برداشت ولی خرس دیگر برگشته بود و رفته بود حتی در متل را هم پشت سرش بسته بود.



او از میان برف کشان کشان به جنگل رفت..


او نمیدانست چه کاری خیال دارد در جنگل بکند ولی آنقدر رفت و رفت و رفت تا به یک غار رسید.بیرون غار نشست و به خود گفت:نمیدانم چه باید بکنم..چه نباید بکنم..ای کاش اینقدر خسته نبودم..دهن دره ای کرد و به خود گفت:ای کاش میدانستم چه باید بکنم.او مدت بسیار درازی آنجا نشست..به افق خیره شد به زوزه ی باد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روی او ببارد و بپوشاندش.به خود گفت:حتم دارم که یک چیز خیلی مهم را فراموش کرده ام ولی آن چیز چیست؟..چه چیز را فراموش کرده ام؟


خرسی که می خواست خرس باقی بماند

نوشته ی :یورگ اشتاینر

ترجمه :ناصر ایرانی

Friday, September 23, 2011

انحطاط آموزش و پرورش در ایران

دیروز تصادفا داشتم به مسائل حل شده یکی از کلاسهای المپیاد ریاضی نگاهی می کردم.... کلی خنده ام گرفت ...یک مشت مسئله ساده و زپرتی که هیچ گونه قوه خلاقانه و ابتکاری توشون نبود ....برام جالب بود که توی اون سطح نمرات همین امتحان معنا و مفهوم خجالت بار تری داشت.

مقایسه کردم با المپیاد های ریاضی زمان خودمون ...واقعا خنده ام گرفته بود.... این مسائل در حکم بازی و ریاضی زمان ما هم نبود. چند دقیقه بعد تلفنی با یکی از دوستام صحبت می کردم حرفاش به شدت تکونم داد.

برای من گفت : دوباره پیش دانشگاهی حذف شده و سال چهارم نظری احیا شده....کتابها ساده سازی شده و کلی بی مفهوم و چرت شده اند.... سطح ارائه دانش در مدارس ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان داغون شده و دانشگاه هم که خودت درس می دادی رو به یاد بیار....گفتم : خوب؟ ...گفت: یادته داشجو ها چقدر گستاخ و تنبل بودند؟ ..گفتم : آره یادم میاد ...به همین دلیل تدریس رو ول کردم!..... گفت: الان قربون همون موقع میری....!....... دانشجوی تاپ مهندسی پزشکی دولتی بلد نیست یه معادله درجه 2 رو درست حل کنه یا مسیر یه جسم متحرک رو حساب کنه! ....گفت: من اینا رو با چشم خودم می بینم....

....

دیگه داشتم دیوونه می شدم! مگه میشه؟ ...........سریع چندتا تلفن دیگه زدم و به یکی از دوستام در تدوین کتب درسی زنگ زدم....اونم حرفای مشابهی رو برام گفت.

فهمیدم که اتفاقی که داره میفته ( یعنی افتاده و تموم شده ) خیلی ریشه دار تر از این حرفاست..... استعمار داخلی ( سود جویان داخلی وابسته به استعمار خارجی) از 16 یا 17 سال پیش سر ملت رو با مسائل سیاسی و اقتصادی گرم کردند ( هر روز ذهن جوونا و بچه های مملکت رو گرم کردند با خاتمی و احمدی نژاد و موسوی و کروبی و مشایی و مجتبی و....) ودر سایه و از جایی که کسی حواسش نیست تبر رو محکم به ریشه این مملکت زدند.

آموزش ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان ما رو که نیازمند تغییر بود رو خشکوندند و نسل بعد تاوان سنگین اون رو خواهد پرداخت.

کدام تاوان؟ الان عرض می کنم...............

نیروی کار یک ملت همان تعداد افراد بالای 15 سال آن است ...هرچقدر این نیرو فهمیده تر و با سواد تر باشد کارهای بزرگ و حرفه ای تری را می توان انجام داد.الان در بخش ساختمان نیروی کار افغانی است که کار می کند و نیروی کار ایرانی کار در این بخش را دون شان می داند.....چرا؟ باید از آموزش پرسید!

فارغ التحصیلان مدارس راهنمایی و دبیرستان ما آنقدر که لیدی گاگا را می شناسند کار با انبردست یا تعویض واشر شیر آب را بلد نیستند. کودکان و نوجوانان خود را از مسیر مهارت های زندگی خارج کردیم....زمانی در جنگ سرد ابرقدرتها بر سر تسخیر فضا رقابت می کردند...همان موقع محاسبات مسیر فضا پیما ها محاسبات فرود و پرتاب دستی انجام می شد. قویترین کامپیوتر آن زمان به زحمت از نظر قدرت پردازش به پای یک موبایل 20 هزار تومنی الان می رسید به طوری که ظرفیت پردازش کامپیوتر اصلی سفینه آپولو 11 از یک ماشین حساب مهندسی امروزی پایین تر بود.

پس چه عاملی باعث شده بود که آنها کاری بکنند که ما با ابزارهای قوی تر و کامپیوتر های بسیار مدرن نتوانیم؟

مهندسین و تکنسین های آنها از دوره ابتدایی سخت ترین آموزش هارا پشت سر گذاشته بودند و اکنون قوی و با صلابت مسائل را تحلیل می کردند و راه حل ارائه می دادند....یادم هست که در خاطرات اپنهایمر خواندم یکی از مشکلات آنها در ساخت بمب اتمی این بوده که ماشین حساب ها در مقابل محاسبات کم می آوردند و ناچار با قلم و کاغذ حساب می کردند.....

خوب است امروزه به جای مسابقات المپیاد در دبیرستان یک مسابقه برگزار کنند تا دانش آموزان عملیات جذر و مجذور را دستی انجام دهند.... مطمئنم در کل نظام متوسطه ما در ایران 5 نفر را نمی توانید پیدا کنید که جذر دستی حساب کنند.

نتیجه چنین نسل تنبلی بیکاری گسترده نیروی کار و چشم به راه صدقه و زندگی کارمندی شده و شیفت اقتصاد تولیدی ایران به سمت واردات است. چیزی که دربست بقای حکومت های خودکامه را تقویت کرده و سود آن به جیب کشور های خارجی می ریزد.ما نشستیم و دم از جامعه مدنی و عصر ظهور زدیم و مملکت خود را دربست به تارج دادیم.

ریشه آموزش های ابتدایی در یونان و رم و مصر بسیار سختگیرانه بود و کسی که از این مدارس بیرون میآمد فرزند عصر خویش بود. هندسه و منطق و ریاضیات را می دانست و بهترین روش های فیزیکی را در کشاورزی و جنگ به خدمت می گرفت..این بود که به سرعت جوامع دیگر را فتح کردند و در اوج قدرت به بسط کتابخانه ها و آکادمی هایشان پرداختند که ما امروزه در اجرای یک کپی مسخره از آن آکادمی ها هم مانده ایم.

قوانین آموزش بسیار سخت بود و شامل حضور به موقع در کلاس ...انجام تکالیف.... شرکت در بحث.... انجام کارهای کشاورزی و صنعتی در مدرسه.... بازدید از بیماران و قشون بود....هر کس از قوانین تخطی می کرد تنبیه می شد و شاه و گدا هم فرقی نداشتند.... ارزش استاد از پادشاه هم بالاتر بود و معلمین بالاترین دستمزد ها را می گرفتند... خشم معلم با خشم خدا یکی بود....آنچه که می دانیم از نوشته ها و نقاشی ها بر جای مانده و چه بسا شدید تر از آن چیزی بوده که ما اکنون می اندیشیم.

به چند مورد نگاره قدیمی نظری می انداریم:

در این تصویر از مدارس رومی دانش آموز ثروتمند کمی دیر به کلاس رسیده و استادش به وضوح امر به خروج از کلاس می کند:

در این تصویر دانش آموزان مصری را می بینیم که بر لوح های گلی مشق الفبا می کنند.....

نمای مدارس یونانی که از سنگ نگاره ها بازسازی شده است:

امروزه با آی پد و لب تاپ و روان نویس به اندازه همان لوح های گلی مصری هم معرفت به جهان تولید نکرده ایم...واقعا چرا؟

Thursday, September 01, 2011

قدیمی ترین لالایی جهان با ترجمه فارسی


كهن‌ترين لالايي جهان+ترجمه فارسي

راستي و دادگري در همه جا خود را بنماياند و نيك كرداري، با نيروي خدايي پرورش يابد و به ياري ناتوانان وناداران بشتابد.

به گزارش "سوك" به نقل از مشرق، متن کامل اين لالايي به زبان اصلي و ترجمه فارسي آن بدين شرح است:

 
روڵه لاي لايه، كۆرپه‌م لاي لايهrolla lāy lāya, korpam lāy lāyaنزانم بوچي ده‌نگت ده‌رنايهnizānim bočî dangit darnāyaئاشيمه ووهوو وه‌هيشتم ئه‌ستيastîāšê wohū wahîštim astîئووشتا ئه‌ستي‌يه ئووشتا ئه‌هماييoūštā astîya oūštā ahmāyîهي‌يه‌ت ئه‌شايي وه‌هيشتاي ئه‌شيمhîyat ašāyî wahîštāy ašêmيه‌تا ئاهووه تي‌ري‌يو ئه‌تهاyatā āhowa tîrîyo athāره‌تووش ئه‌‌شاته چيت هه‌چا يه‌تاratūš ašāta čît hačā yatāوه‌نگه هو ئه‌شا ده‌زدا ئامه‌نه‌نگwanga ho ašā dazdā āmanangشيوس نه‌نامه ئه‌نگ هواشه‌ مه‌زداšîyūs nanāma ang hwāša mazdaهي‌يه‌ت ئه‌شايي وه‌هيشتاي ئه‌شيمhîyat ašāyî wahîštāy ašêmخشته‌ري ميچا ئاهورايي ئاxištarê mêcā āhorāyî āييم درگو پي‌يو ده‌ده‌ت راستاريمyîm dirgo pîyo dadat rāstārêmرۆڵه لاي لايه، كۆرپه‌م لاي لايهrolla lāy lāya, korpam lāy lāyaگوێ بگره له من، ده‌نگي ئه‌زدايهgwê bigra lamin dangî azdāyaهي‌يه‌ت ئه‌شايي وه‌هيشتاي ئه‌شيم...hîyat ašāyî wahîštāy ašêm…

برگردان به فارسيفرزندم لالا، دلبندم لالا، نمي دانم چرا صدايت درنمي‌آيد.راستي و داد، بهترين است.پاكي، خوشبختي است.خوشبختي براي كسي است كه راستي و داد را براي راستي و داد انجام دهد همان گونه كه خداوند، راستي و دادگري است.راهبر دنيايي نيز بايد بر پايه راستي و دادگري برگزيده شود.اين دو با كردارها و انديشه نيك(وهومن) برگزيده مي‌شوند تا همه كردارها، از روي نيكي و راستي و خرد انجام داده شوند همان گونه كه خداوند راستي و دادگري است و راستي و دادگري در همه جا خود را بنماياند و نيك كرداري، با نيروي خدايي پرورش يابد و به ياري ناتوانان وناداران بشتابد.فرزندم لالا، دلبندم لالاگوش به من بسپار، صداي خداوند است همان گونه كه خداوند، راستي و دادگري است.و ...وزن اين لالايي، ده هجايي از اوزان قديم ايراني و از اوزان گاثاهاست. همه اشعار، تك بيتي و فولكلوري ترانه هاي كردي نيز برهمين وزن است: مستفعلن فا، مستفعلن فا (تَنَن تَن تَنَن تَنَن تَن تَنَن) اين لالايي از نيايشهاي معروف مهريان و زردشتيان است كه از زمانهاي بسيار دور به يادگار مانده است.