Monday, December 21, 2009

بر سیاه پوشان این مصیبت تسلیت باد.



گرگها خوب بدانند در این ایل غریب ......گر پدر مرد،تفنگ پدری هست هنوز .. گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند .....توی گهوارۀ چوبی پسری هست هنوز.... آب اگر نیست نترسید که در قافله ما .... دل دریایی و چشمان تری هست هنوز ..........تو مپندار که مردان خدا کشته شدند...... یا که مردان قبیله؛ هدف دشنه شدند.......ما نه از مرگ بترسیم... نه از شمر و یزید........چون که از جانب حق باد کرامات وزید.........پسر کوچک گهوارۀ چوبی برخاست......پرچم کاوۀ آهنگر ما ،دین خداست ........پرچم سبز پدر ، شیر خدا ، در کف او ........همه مردان خدا ، پشت سرش ، در صف او .

Friday, December 18, 2009

پژ گوهر طبیعت----پژوهش شناخت و کرنش در برابرگوهر طبیعت



سلام
امسال هفته پژوهش توام بود با خبر های خوب... یکی تایید پروژه منیزیم توسط مرکز فناوری های پیشرفته دانشگاه شریف بود و خبر های بعدی دریافت تقدیر نامه هایی بود که تویه این پست هستش.اصولا این چیزا به آدم انرژی می ده تا سختی های راه پژوهش رو به جون بخره ..حداقلش اینه که آدم خیال می کنه قدر کارهای علمی رو می دونن.... به نظرتون این چیزا چقدر میتونه در ادامه راه های علمی مفید و موثر باشه؟

Wednesday, December 09, 2009

هدیه به مادران خوب که هیچ تلاشی جبران محبت های آنان نیست

سلام داستان زیر رو با اجازه آقای فلاحی از صفحه فیس بوک ایشون توی وبلاگم می ذارم.
 
چشم مادر
 
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود.اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خودش به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت ايي يي يي .. مامان تو فقط يك چشم داره.
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..
كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟
اون هيچ جوابي نداد….
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداسته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي…
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم.
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو .
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!"
گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم" و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه .
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي.همسايه ها گفتن كه اون مرده.
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من .
" اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
آخه ميدوني … وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از
دست دادي
به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
بنابراين مال خودم رو دادم به تو
براي من افتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

Wednesday, December 02, 2009

هفتمین سال- هفتمین حضور بین المللی- پانزدهمین الکامپ



امسال همزمان با هفتمین سالگرد تاسیس گرین برق- هفتمین حضور این شرکت د رنمایشگاه های بین المللی مصادف با پانزدهمین نمایشگاه بین المللی الکامپ در تهران بود سالن 41 ب غرفه 1/37 جایی بود که  ثمره تلاش ما با یک جمله از بازدید کنندگان همراه شد: این غرفه از نظر فناوری حرفی برای گفتن داشت!!! خستگی ما که بیرون اومد...