Monday, September 21, 2009

حک شده اسم منو تو رو تن این تخته سیاه



سلام
نمی دونم این تیپ حرف زدن اصلا الان درسته یا نه ... الان که دروغ گویی باب مبارک شده و هرچهدروغ گو تر باشی اجرش بیشتره!!! اما بذارین بگم من اصلا از این ماه مبارک رمضان دل خوشی ندارم... نه اینکه با روزه و عبادت دشمنم..نه دلیلش رو الان عرض می کنم.:
یادمه سوم ابتدایی بودم که ماه رمضون اومد ما هم که مکلف نبودیم زنگ های تفریح توی کلاس ساندویچ می خوردیم... هله هوله نه ها...از خونه می آوردیم... که یه دفعه یکی از بچه ها دوید رفت دفتر و گف آقا اجازه صانعی داره روزه خواری می کنه! ناظم احمق ما با یه خط کش دوون دوون اومد تویه کلاس ما... زمستون بود و هوا سرد.. واسه همین هم بچه ها از کلاس بیرون نمی رفتند... اومد محکم خط کششی کوبید روی میز جلوی من... منم دوتا لپم پر بود و نمی تونستم حرف بزنم... اول قورتش دادم بعدش گفتم بله آقا چی شده؟
گفت : مگه نمی دونی ماه رمضونه؟ گفتم چرا... اما من گرسنم بود تغذیه ام رو خوردم... تازه هیش کی روزه نیست اقا... ما ها که جشن تکلیفمون چند سال دیگه است...تازه اشم همه ما ها داشتیم تغذیه می خوردیم.....( واقعا هم همین طور بود تا یه دقیقه پیش دهن همه داشت می جنبید)... آقای حریری گفت نه ! بچه ها شما روزه اید؟
همه با هم یک صدا گفتند: بعععع    له!  منم که هاج و واج به این صحنه نگاه می کردم مورد اصابت دو فروند ضربه خط کش قرار گرفتم و سرم رو گذاشتم روی میز و بغض کردم ...صدام در نمی اومد اما اشکم میومد... زنگ بعدی دینی داشتیم... خانم معلم اومد توی کلاس وقتی دید من که گل سر سبد کلاسم  دارم اشک می ریزم گفت چی شده؟ گفتم هیچ چی! چند تا از بچه ها برای خود شیرینی و ضایع کردن من با اب و تاب فراوون شروع به شرح ما وقع کردند... خانم معلم هم عصبانی شد .. رفت بیرون سراغ ناظم ما....می شنیدم که داشت تویه دفتر سرش داد می زد که به چه اجازه ای بچه کوچیک رو به خاطر روزه نگرفتن تنبیه کردی؟
بعدش خانم معلم منو برد بیرون و دست و صورت منو شست... و با حوله  توی کیفش صورتم رو خشک کرد و برگردوند سر کلاس....
دوباره پرسید : بچه ها کیا روزه هستند؟ دوباره همه انگشت های اشاره به طرف آسمون بلند شد که خانم اجازه ما خانم اجازه ما! اما بازم دست من پایین بود! و نگاهم به زمین بود.
بعدش خانم معلم یکی یکی بچه ها رو صدا می کرد و می گفت با کیفتون بیاین وایسین پای تخته.... همه اومدن پای تخته  غیر از من! همه کیف بدست و خوشحال! از این که روزه هستند و قراره تشویق بشند.
بعد خانم معلم کیف تک تک بچه ها رو گشت و وقتی کیف هر کس رو باز می کرد کوهی از خوراکی و هله و هوله بیرون می ریخت. تک تک بچه ها رو گشت و بعد بهشون گفت بشینید!
گفت بچه ها هیچ کدوم از شما روزه نبودین پس چرا گفتین روزه اید؟
یکی از بچه ها گفت: اقای ناظم سر صف گفتند که همیشه اینو بگید! ثواب داره!
خانم معلم گفت: می دونید برای چی باید روزه بگیریم؟ برای چی باید وقتی گرسنه یا تشنه هستیم غذا و آب رو ببینیم اما نخوریم...چیزایی که برامون خوبه رو نادیده بگیریم؟... ما ها اون روز عقلمون نمی رسید تا جوابشو بدیم... اما خودش برامون گفت: گفت شما وقتی مرد شدید وقتی بزرگ شدین وقتی به سن تکلیف رسیدین با روزه گرفتن یاد می گیرین تا از چیزایی که حس می کنید دوست دارید به خاطر خدا عمدا فاصله بگیرید...مثلا اگه به خاطر یک منفعت لازمه که حقیقتی رو نگین ..یاد می گیرین که حقیقت رو بگین اما سختیشو تحمل کنید چون خدا گفته بد ترین کار دروغ گوییه!
شما همتون امروز دروغ گفتید... روزه نبودین اما گفتید روزه ام... هم کلاسی خودتون رو اذیت کردین این گناهه!
من یه کم آروم گرفتم ... از همون لحظه تصمیم گرفتم تا اون جا که توان دارم دروغ نگم...
زنگ دینی هم تموم شد و بازم زنگ تفریح خورد...
دوباره همه مشغول خوردن شدیم
دوباره همون پسرهکذایی رفت ناظم رو آورد به کلاس... دوباره اقا گفت کیا داشتن غذا می خوردند.... چند لحظه سکوت شد بعدش دوباره سرو صدا شد همه انگشت ها بالا بود و همه می گفتند آثا اجازه ما آقا اجازه ما.... اونم نامردی نکرد و کف دست هممون یکی یه چوب زد و رفت همه داشتیم از درد به خودمون می پیچیدیم و گریه می کردیم....اما وقتی به هم نگاه می کردیم به اشک هی همدیگه احترام می ذاشتیم ....درد شیرینی بود درد راست گویی!
هر وقت ماه رمضان می شه یا هر وقت آهنگ یار دبستانی رو می شنوم یاد این خاطره تلخ یا بهتر بگم شیرین میوفتم.
یادت به خیر یار دبستانی من
 

1 comment:

منصوره said...

سلام
ممنون از پست خوبی که گذاشته بودی. اگر فیلم مستند "قضیه شکل اول شکل دوم " از کیارستمی را ندیدید را ببینید. خیلی قشنگ هست.