سلام
خبر ساده بود و تاثیر گذار.... درست مثل کتابهای قشنگش....درسته منظورم مهدی آذر یزدیه...
معلم بچه های خوب ... قصه گوی پیری که اگر چه سواد آکادمیک نداشت و از نظر خیلی ها شاید پیرمرد معمولی می نمود
اما یک دنیا شور بود و احساس برای بچه های وطن ,همه را خوب می دید و خوب فرامیخواند... همه سخنش این بود که همه خوبند و شایسته
با اسم بچه های خوب.... او با سواد اندکش به خورشیدی چشم دوخته بود که همه را خوب می دید حتی خس و خاشاک هایی را که امروزه دکتر هایش با
انواع عینک های خوش بینی و بد بینی و ریز بینی و خس و خاشاک می خوانند... مهدی واقعا مهدی بود و هم آذر بود برای سوختن جهالت ها و هم یزدی بود
مثل همه یزدی های مهربان... چقدر خوش می گذراندم وقتی ظهر های گرم تابستان زیر کولر آبی یک ملحفه روی خودم می کشیدم و سرم توی کتاب بود
قصه های خوب برای بچه های خوب!!! که امروز به خودم بپردازم که من چقدر خوبم و چقدر بد؟
همو بود که قصه های قدیمی این مرز و بوم را با عباراتی ساده و مهربان برای ما می نوشت... از داستان موش آهن خوار تا بازرگان حیله گر انطاکیه ای!!؟
همو بود که نوشت: هیچ دزدی دم از دزدی نمی زند و هرکه را دیدید که در بوق و کرنا دم از عدالت و راستی می زند بدانید که در پشت نقابش درونی است بدتر و سیاهتر از ظلم!!!؟
آری مهدی جان ، پدربزرگ خوب بچه های خوب...من هیچ گاه پدربزرگ هایم را ندیدم تا سر بر پای آنها بگذارم و رایم قصه بگویند اما تو با مهربانی برایم قصه ها گفتی
قصه های خوب برای بچه های خوب....
یادم هست در دوره تحصیل یکبار یکی از بچه ها که فکر کنم اسم و فامیلش رضا قاسمی بود تو را به عنوان موضوع انشا انتخاب کرده بود و با شور و حرارت از تو نوشته بود..
وقتی می خواند چنین حس کردم که من و او یک پدربزرگ داریم و برادریم... تو بودی که پدر بزرگ بچه ها بودی و پیوند دهنده شعور های آنها !!! تو بودی که داستان روزبه را گفتی و انطاکیه
که راستی مانا است و بدی در عین قدرت و عظمت چونان کف بر روی اب. دوستت دارم ای پدربزرگ درگذشته... چونان قصه های خوبت جاودان باشی و مهربان
پدربزرگ خوب برای ایرانیهای خوب....مهدی آذر یزدی
خبر ساده بود و تاثیر گذار.... درست مثل کتابهای قشنگش....درسته منظورم مهدی آذر یزدیه...
معلم بچه های خوب ... قصه گوی پیری که اگر چه سواد آکادمیک نداشت و از نظر خیلی ها شاید پیرمرد معمولی می نمود
اما یک دنیا شور بود و احساس برای بچه های وطن ,همه را خوب می دید و خوب فرامیخواند... همه سخنش این بود که همه خوبند و شایسته
با اسم بچه های خوب.... او با سواد اندکش به خورشیدی چشم دوخته بود که همه را خوب می دید حتی خس و خاشاک هایی را که امروزه دکتر هایش با
انواع عینک های خوش بینی و بد بینی و ریز بینی و خس و خاشاک می خوانند... مهدی واقعا مهدی بود و هم آذر بود برای سوختن جهالت ها و هم یزدی بود
مثل همه یزدی های مهربان... چقدر خوش می گذراندم وقتی ظهر های گرم تابستان زیر کولر آبی یک ملحفه روی خودم می کشیدم و سرم توی کتاب بود
قصه های خوب برای بچه های خوب!!! که امروز به خودم بپردازم که من چقدر خوبم و چقدر بد؟
همو بود که قصه های قدیمی این مرز و بوم را با عباراتی ساده و مهربان برای ما می نوشت... از داستان موش آهن خوار تا بازرگان حیله گر انطاکیه ای!!؟
همو بود که نوشت: هیچ دزدی دم از دزدی نمی زند و هرکه را دیدید که در بوق و کرنا دم از عدالت و راستی می زند بدانید که در پشت نقابش درونی است بدتر و سیاهتر از ظلم!!!؟
آری مهدی جان ، پدربزرگ خوب بچه های خوب...من هیچ گاه پدربزرگ هایم را ندیدم تا سر بر پای آنها بگذارم و رایم قصه بگویند اما تو با مهربانی برایم قصه ها گفتی
قصه های خوب برای بچه های خوب....
یادم هست در دوره تحصیل یکبار یکی از بچه ها که فکر کنم اسم و فامیلش رضا قاسمی بود تو را به عنوان موضوع انشا انتخاب کرده بود و با شور و حرارت از تو نوشته بود..
وقتی می خواند چنین حس کردم که من و او یک پدربزرگ داریم و برادریم... تو بودی که پدر بزرگ بچه ها بودی و پیوند دهنده شعور های آنها !!! تو بودی که داستان روزبه را گفتی و انطاکیه
که راستی مانا است و بدی در عین قدرت و عظمت چونان کف بر روی اب. دوستت دارم ای پدربزرگ درگذشته... چونان قصه های خوبت جاودان باشی و مهربان
پدربزرگ خوب برای ایرانیهای خوب....مهدی آذر یزدی
4 comments:
قصه های خوب برای بچه های خوب یه مونس خوب برای ظهرای کشدار تابستونی من بود
ساده و صمیمی و تاثیرگذار
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله اموز صد مدرس شد
یادش گرامی باد
یک دوست
پدربزرگ همدم بچگی های من بودو چه حیف شد که اون آدمه بزرگ موند و ما آدم بزرگ شدیم!واز دستش دادیم
یادش گرامی
یادش به خیر، عجب قلمی داشت. تو دنیای بچگی ما که کسی بچه ها را نمی دید و اهمیتی نمی داد، چه کتابایی برامون مینوشت. بعضی داستاناشو شاید بیست بار میخوندم. چند وقت پیش بود که تو تلویزیون یه مصاحبه باهاش داشت. از بچگی خودش میگفت، و اینکه وقتی تو بزرگسالی اولین بار وارد یه مدرسه میشه و حیاط مدرسه را می بینه چه حسی داشته، چقدر گریه کرده. از اینکه تو بچگی چقدر دوست داشته کتابای سعدی و ... را بخونه و چقدر بابت این دوست داشتن از پدرش کتک خورده.
یه روز تو یه کتابفروشی قصه های خوبشو دیدم، همه را خریدم، چون کتابای بچگی را نداشتم. وقتی ورقشون می زدم، خاطرات بچگی برام زنده می شد. حالام هروقت تو کتابخونم چشمم به کتاباش میفته یاد روزایی می افتم که کتاباشو با شور و شوق بچگی می خوندم. واااای چه خوب کاری کردی اینجا ازش نوشتی. امیدوارم روح بزرگش در آرامش ابدی باشه.
یادش گرامی
Post a Comment