دوباره سلام
واسه خیلی از دوستام من یه آدم نچسب- کلافه کننده-اعصاب خورد کن - آینه دق و... هستم واسه یه عده دیگه هم شکلاتم! قندم! نباتم! عسلم! ولی واقعاٌ چرا واسه یه عده اینقدر جاذبه دارم واسه یه عده اینقدر دافعه ... خودم هم نمی دونم! ولی می دونم که نگرش من به زندگی از سال 79 یه جورایی عوض شد چیزایی واسم جذاب بود که شاید واسه خیلی ها جذاب نبود! به قول هلن کلر : یه فرصت جادویی پیدا کرده بودم واسه ی دیدن و توجه کردن به هرچیزی که دور و برم بود گاهی حس می کنم می تونم با طبیعت اطرافم ارتباط برقرار کنم حرفاشون رو بفهمم و با هاشون ارتباط برقرار کنم . اگه به خیلی بگین می گن علی صانعی خل شده یا دیوونه شده اما هر چقدر بیشتر این موضوع سپری می شه لذت های بیشتری بدست می ارم چیزی که به نظر یکی از خانم های همکلاسیم " من بلد نیستم از زندگی لذت ببرم" شاید از دیدگاه عامیانه اون درست بگه ولی باید دید آیا کنتور لذت من متوقف شده یا اینکه در شبانه روز بارها دوباره صفر می شه؟ من از همه اون چیزهایی که دیگران لذت می برن کیف می کنم ولی من یه سری لذت های خاص خودم دارم که لذت های عامیانه در مقابل نور اونها رنگ خودشون رو از دست میدن! نه اینکه لذت بخش نیستند ! نه ! بلکه لذتشون به پای لذایذی که من حس می کنم نمی رسه! همه دوست دارن خیلی پولدار بشن ! منم دوست دارم! اما دیدن لبخند روی لب های یه بچه واسم از همه عالم لذیذ تره! دیدن یه پرنده آواز خوان در حالیکه داره واسه جوجه هاش آواز می خونه منو غرق شادی می کنه! چرا؟ خودم هم نمی تونم توضیح بدم . ولی یادم می آد همه چیز از نشستن پای کلام حکیم نظامی گنجوی شروع شد: مخزن الاسرار- لیلی و مجنون- خسرو شیرین- اسکندر نامه- هفت پیکر و.... تا اینکه یه شب خوابی دیدم که نمی تونم تعریف کنم اما وقتی از خواب پریدم داشتم زیر لب اشعاری رو زمزمه می کردم که بعضی هاش یادم موند و نوشتم اون روز یادم نمیره: جمعه 27/8/1379 ساعت 8:49 دقیقه صبح بود .از خواب پریدم در حالیکه با خودم زمزمه می کردم:
واله گیم در رهت
پیچش عین تو بود
سقوطم از بندگی
نزول شین تو بود
رها شدن از غم و فرا شدن از فراق
نبود قاف تو بود
علی در این گشتگی
در پی بوی تو بود
زکام این عالمش
زکام بوی تو بود
طلاق عالم بداد
بخورش یاد تو بود
دوای هر درد او
وصال روی تو بود.
شاید از نظر صناعات شعری زیاد تعریفی نباشه ولی اولین شعری بود که به من الهام شد و روی زبونم جاری شد بعدش هر روز که می گذشت بیشتر کوک می شدم احساسات ناب تری به سراغ من می اومد . دنیا رنگ و بوی دیگه ای داشت همه چیز خیلی زیباتر شده بود و کلام من آهنگین تر و آهنگین تر می شد. ماه رمضان خیلی بهم می چسبید تا اینکه یه شب توی ماه رمضون ساعت یازده شب دومین شعرم روی زبونم اومد که خیلی با دوستم افشین براهیمی ( که خدا حفظش کنه با اون صدای مخملیش که قران رو توی دستگاه بیات و حجاز خیلی زیبا قرائت می کرد)با هم از این ابیات لذت بردیم:
عقد فلک را چو همی دانه کرد
گیسوی شب را به عدم شانه کرد
خود عدمش چیست سر انداخته
دست به گیسوی شب انداخته
وز عطش رویش از آن چشمه دست
باز کشید بر روی خویش او ببست
جام دلش را به یکی سنگ بست
تا ز سبویش به کمر ناز بست
آب نمک یافته از روی او
سنگ گوهر یافته از بوی او
جان محمد بر او جام شد
تا به برش در شب معراج شد
گر تو بر او به خوشی میروی
هین که به دوزخ به تکاپو روی
هیچ کسی در بر او نغز شد؟
هیچ دلی بی گوهرش جان بشد؟
دست بزن بر جگرت ای علی
تا نزنی دست به سر ای علی
جان که برش رفت بیاسایدش
سرو که خم گشت بیارایدش
3/10/1379
این شعر و به خصوص بیت آخرش به منو افشین بدفرم فاز میداد! این گذشت تا اینکه به دعوت دوست خوبم ناوبان محسن زالی ( از همکارهام در شرکت فن آوران سیراف) به پایگاه دریایی بوشهر دعوت شدم اون روز عید فطر بود و چهارشنبه 7/10/1379 بود با دیدن درختای انبوه پایگاه وحس خوب بودن در طبیعت سومین شعرم روی زبونم اومد ! به قول مهدی روح زمین کانکت شدم!
این یکی زیباتر از بقیه بود فکر کنم شما هم هم عقیده باشین:
ز دریایت از نعمت و خواسته
پدیدار شد ابری آراسته
زبانه زهرسو همی بر کشید
وز او باد بر هر طرف بر دمید
گهی بر سر شهر باریدیش
گهی بر کوه و شهر باریدیش
وزان جویهای هر سو روان
به کثرت گراییده اندر جهان
یکی جمع گشته جویی ساخته
وزان جویها رودها خاسته
وزان رودهای هر سو روان
سویت آیدش بحر های دمان
در این بحر کو نایدش سر به سر
منم قطره ای بر بباریده بحر
کزان بحر تو یک لغت ساخته
به بازار عشق اندرش تاخته
مرا ساخته سفته دست خویش
الستم بگفته به آداب خویش
چو چشم ترم را برایش بدید
شراب بلا را به کامم چشید
همان خاک خیس بر تخت او
شده مرهم درد سر سخت او
زکثرت به وحدت گرای و بکوش
شرابی بیفشان و چون می بجوش
اتمام عید فطر چهار شنبه 7/10/1379
باز این حس تموم نمی شد دم غروب شعر بعدی از درونم جوشید و این وقتی بود که در تنهاییم داشتم با خدا حرف می زدم:
کسی را بدیدم در این بارگاه
که اورا بود عالـمی کارگاه
همی دیدمش ابرهاساخته
یکی از یکی خوشتر او بافته
ز دیگر طرف بادها خواسته
همه شاخه ها را بیاراسته
همان را سپرده به دستور باد
که او امر راند به دیگر سواد
همه اخضران دگرگون و ناز
همه رقص آیند به آوای ساز
سبک سوی او رفته آیند ناز
به عذری بگویند که ماییم باز
کنون رخصتی ده موحد شویم
به دیدارت ای دوست احمد شویم
به روزی دگر شمس را خواسته
عروسی فریبا بیاراسته
بگفته بیفشانشان نور من
که چشمی ندارند به دیدار من
ولیکن چنین مردمی گاووار
کنند مردم دیده را تنگ و تار
کحالی فرستاده محمود نام
دواشان کند با شرابی و جام
علی سوی او با سرشک تاخته
همه مردک ها بیانداخته
همان گودی دیده اش پر شده
به نورش همه مردم کل شده
با در گیر شدن در امور روزمره شرکت زدن و .... کم کم این احساسات لطیف رنگشون تغییر کرد و یه خاطره شیرین ازشون موند یا به قول نظامی تو منظومه هفت پیکر در داستان گنبد سیاه: خویشتن اندر آن سبد دیدم! خیلی تلخ بود.
یا به قول هایده عزیزم:
باده فروش می بده باده فروش می بده
باده ی نابم بده درد شرابم بده
آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و وفا وهمه چی پر کشید
خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمی خوام اشک من از حد گذشت
دوست ندارم این همه بد دیدن و
باز به حقیقت برسونین منو
باده فروشان می و مستی می خوام
عمرم و با باده پرستی می خوام
عاشق عشقم منو باور کنین
باز دو سه جرعه می و بیشتر کنین
عاشق و دیوونه بدونین منو
باز به حقیقت برسونین منو
دلم از غصه به درد اومده
دنیا با من بر سر جنگ اومده
رحمی نداره دل صیاد من
می بده تا غم بره از یاده من
در گیر شدن در مسائل زندگی منو یواش یواش از این حس های قشنگ دور کرد تا اینکه در حسرت این حس ها اشک از چشم هام جاری بود و زمزمه می کردم:...
وقتی که قهری با من
ندیدنت آسون نیست
قصه غم که میشی
شنیدنت آسون نیست
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
با تو بودن واسه من نعمت بود
از تو گفتن واسه من عادت بود
همه حرفات واسه من آیه عشق
نفست زمزمه رحمت بود
دل من مستیشو از مستی چشمای توساخت
تا به عشق تو رسید پرهیزشو پاک به تو باخت
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
میدونستی دل دیونه من عاشقته
عاشقت با همه جون با همه تن عاشقته
اسم تو وقتی تو شعر و تو ترانم میومد
می دونستی غزل و شعر و سخن عاشقته
حالا من خستم و تن رفته به باد
واسه من شعر و سخن رفته به باد
منمو وحشت تردید یه عشق
به گمونم دل من رفته به باد
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
میدونستی دل دیونه من عاشقته
عاشقت با همه جون با همه تن عاشقته
اسم تو وقتی تو شعر و تو ترانم میومد
می دونستی غزل و شعر و سخن عاشقته
حالا من خستم و تن رفته به باد
واسه من شعر و سخن رفته به باد
منمو وحشت تردید یه عشق
به گمونم دل من رفته به باد
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
خدایا چرا اون حس قشنگ و ازم گرفتی؟ انصاف نبود تو ی این کویر غربت یه لحظه هایی با من باشی بعد منو رها کنی و بری! انصاف نبود. مگه نه؟
یادم میاد تو وصف این اتفاق یه شعر عربی گفته بودم:
مکرتنی مکراٌ به ان الحسن فی یوسف
ما علمت ان الخسران فیه
لان الله صار زلیخای
و فعلت کما فعل یوسف
معنیش اینه:
خداوند فریبم داد چه فریفتنی! که نیکویی در یوسف بودن است! ندانستم که چه زیان بزرگی در آن است! چرا که خداوند برای من زلیخا ای شد و من آن کردم که یوسف کرد! خیلی دردناکه مگه نه؟
حالا توی زندگی منو نصیحت می کنن که بلد نیستی لذت ببری ! شما ها برای یه لحظه هم که شده می تونین این لذت با او بودن و تجربه کنین؟ اون فعلاٌ خودشو از من قایم کرده اما گاهی اوقات از پس پرده گوش منو می کشه:
بکشید گوشم آنک که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو بگو که خود کجایی؟
این علی صانعی است بعضی ها دوستش دارن و بعضی ها ازش متنفرن! به قول صحنه آخر فیلم زیبای کنستانتین:this is the god! somebody love him! some body hate him!
دوستش دارم و به خاطرش از همه چیز دنیاییم به راحتی میگذرم! قمار باز خوبیم! به قول حافظ: پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت. ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم
عزت زیاد !