Saturday, March 31, 2007
نوروز 86 - من و هاوکینگ
نمي دونم استيفن هاوکينگ رو مي شناسيد يا خير. اما من ايشون رو قبلا از مقالات علمي و.... مي
شناختم تا اينکه در سال 1381 در کنفرانس برق شيراز با استاد ارجمند جناب آقاي پروفسور محمد قلي محمدي - پدر برق فشار قوي ايران-آشنا شدم بعدا در يک سفر که در منزل ايشون در تهران بوديم ( من و مهدي دوستم در سال84 دقيقا روز 22 بهمن تويه هواي کاملا برفي)با ايشون درباره مسائل مختلفي گفتگو کرديم يکي از اين مسائل مقالات علمي من بود ايشون مقالات من رو همپاي مقالات جرج گاموف ارزيابي کردند که من کاملا شوکه شدم ! آخه وقتي کسي مثل پروفسور محمدي که عضو هيئت مديره زيمنس آلمان و از رفقاي نزديک ريچارد فاينمن برنده جايزه نوبل فيزيک از آدم تعريف مي کنه آدم يه جورايي خوش خوشکش مي شه! حق بدين! بعد از اون ايشون يک جلد از کتابهاي فاينمن رو که از آلماني به فارسي ترجمه کرده بودند به من هديه کردند و عميقا توصيه کردند تا دو کتاب رو تهيه کنم و بخونم: يکي : تاريخچه زمان و ديگري: جهان در پوست گردو! هرد هم نوشته استيفن هاوکينگ هستند.
بعد از اون به سرعت اين دو کتاب رو گير آوردم و تنها تونستم دو فصل اول از تاريخچه زمان رو بخونم مطالعه اين کتاب بنيان اعتقادات من رو درهم کوبيد مجبور شدم تا مدتها اون رو مطالعه نکنم و اون قدر زوائد اعتقادي خودم رو بزنم که آنچه باقي مي ماند کاملا با اصول توحيدي هم خواني داشته باشد. امسال نوروز دوباره به کتاب تاريخچه زمان برگشتم و خداوند سعادتي داد تا اين کتاب رو امروز 10 فروردين تموم کنم! اين ده روز عيد من هر روز يک فصل مطالعه مي کردم و اينقدر انرژي از من مي گرفت که مجبور بودم بعد از هر فصل سه ساعت بخوابم تا انرژي من برگرده! درک فيزيکي - فلسفي اين کتاب مستلزم قدرت ذهني بسيار بالاييه هرچند که هيچ معادله رياضي در اين کتاب وجود نداره! خوشبختانه امسال تونستم تا حاشيه اي هم بر اين کتاب بنويسم که عبارت بود از تطابق نسبيت عام-اصل طرد پاولي-اصل عدم قطعيت هايزنبرگ و... با آياتي از قرآن که پس از سالها مطالعه حالا مي تونستم معناي درست اونها رو بفهمم- خدايا شکرت!من به قيامت به عنوان يک انسان مسلمان ايمان داشتم ولي امسال به عنوان يک انسان که مي تواند با اصول فيزيک مدرن قطعيت قيامت رو ثابت کنه به اون يقين پيدا کردم انگار که يک بار اون رو پشت سر گذاشته باشم! اما اين هاوکينگ کيست؟
استيفن هاوکينگ بزرگترين نابغه عصر ما که با معلوليتي عظيم دست به گريبانه !
کسي که فقط چشم هاش سالمه و کار مي کنه و ارتباط اون با جهان بيرون فقط به مدد نرافزاريه که مايکروسافت براي اون درست کرده و حرکات چشمهاي هاوکينگ رو به متن و صدا تبديل مي کنه! در مقابل ذهن اين فرد کل هستي رو به چالش کشيده و تونسته به رازهاي شگرفي دست پيدا کنه. هاوکينگ در حال حاضر استاد لوکازين کالج سلطنتي انگلستانه کرسي اي که قبلا تنها در اختيار " نيوتن " بود! اون منو به ياد کلام عيسي مسيح مي اندازه که مي فرمايند":خداوند براي پيشبرد کارهاش مي توند از ناتوانترين ابزارها استفاده کند! هاوکينگ يکي از اون ابزارهاست!اون در اين کتاب غيرتش رو و ارتباط قلبي با خداوند رو مکتوم مي کنه و حتي يک کلمه از اعتقادش به خدا صحبتي نمي کنه حتي برعکس با جملاتي سعي به ايجاد شک مي کنه که اين متن کتاب رو جذاب تر مي کنه! هاوکينگ منتقدان فراواني هم داره که گذشت زمان و کشفيات اخير کيهان شناختي برتري اين ابر فيزيکدان رو بر ساير فيزيکدانها به اثبات رسونده و يک به يک در مقابل اين موجود نحيف به زانو در مي ايند.اما به دوستان توصيه مي کنم اگر از فيزيک مدرن اطلاعي ندارند قبل از مطالعه کتابهاي هاوکينگ کمي در اين زمينه مطالعه کنند .پيشنهاد ديگه من اينه: با هيچ اعتقاد مذهبي به سراغ اين کتاب نريد چون تمامي زوائد خرافي اديان را در طرفه العيني منهدم مي کنه و شما مي مانيد و يک خلا مذهبي عميق! همون بلايي که سر من اومد! بر عکس کاملا ملحد و لا مذهب به سراغ اين کتاب بريد و با کمال تعجب در پايان اين کتاب با يقين وجود آفريدگار -لزوم قطعيت قيامت و حتمي بودن اون رو فرياد خواهيد کرد چيزي که دغدغه همه اديان الهي است .مهم نيست که شما چه ديني داشته باشيد بلکه با اعتقاد به اين دو اصل راه خودتون رو بر خواهيد گزيد و اين بسيار پر ارزشه! ديگه به دنبال کسي نخواهيد بود تا راه رو به شما نشون بده و مثل ابراهيم ( ع) فرياد خواهيد کرد :روي خود را حق گرايانه به سوي آفريدگار جهان خواهم کرد باشد که مرا بپذيرد!؟
Thursday, March 22, 2007
فیلم 300 مزخرف ترین فیلمی که دیدم
اگه اخبار سینما رو تعقیب می کنید حتماٌ چیزایی راجع به فیلم 300 شنیدید.از نظر من جلوه های ویژه این فیلم حرف نداره ولی فیلم نامه و محتوا به معنی واقعی کلمه مزخرفه! اینو نه به عنوان یه ایرانی که به عنوان یه آدم توی دهکده جهانی تاریخ مطالعه کرده میگم.آخه ا بدبخت اون موقع که اسپارتی ها داشتن موش می خوردن ایرانیا منشور حقوق بشر داشتن! به گواهی تاریخ( هرودت مورخ یونانی) اسپارتی ها شیفته جسارت و قانون مداری ایرانیا بودن.آتنی ها در رزم و بزم به پای ایرانیا نمی رسیدند.حالا توی این فیلم یه مشت مرد و لخت کردن و شنل هایی با رنگ های گرم تنشون کردن .ایرانیا ها رو با رنگ های سرد و تیره و با نقاب های وحشتناک و بی فرهنگ مونگل ترسو و ... تصویر کردن.اگه ایرانیا اینقدر پخمه بودن چطوری سر شما رو گرم کردن و از تنگه داردانل و بوسفر رد شدند ؟ به گواهی تاریخ خشارشاه کبیر کشتی های جنگی ایران را در مخل اتصال شبه جزیره بوسفر به خشکی , از طریق خشکی به آن سوی بوسفر انتقال داد در حالیکه یونانی ها در دماغه بسفر منتظر ایرانیا بودن! خالا مونگل کیه؟ تعداد ایرانی ها در این فیلم یک میلیون نفر و تعداد یونانی ها سیصد نفر گفنه شده.اخه وقتی کل ارتش ایران آن زمان به دویست هزار نفر نمی رسیده و تازه کمتر از ده درصد اونها نیروی دریایی بودن, چطور ممکنه یک میلیون نفر آدم آورده باشند؟ تازه تدارکات و لجستیک یک میلیون نفر تو دوره ما غیر قابل تصوره چه برسه به دوره خشایار شاه کبیر!حالا که چی ؟ می خواین فیلم درست کنین خوب بکنین ولی چرا اینطوری ؟ تو این فیلم زنان یونانی بسیار در امور سکسی متبحر نشان داده شده اند و از این طریق مردان شجاع ! اسپارتی رو انرژایز میکنن! اما زنان ایرانی یه مشت لزبین کثیف تصویر شدن که مثل حیوون سکس می کنن! آدم یاد شارون استون تو غریزه اصلی می افته! منتها به جای یخ شکن ! نیزه اومده تو کار!از یه طرف دیگه یادشون رفته که چطوری سورنا سردار ایرانی کراسوس وهمه سربازانشون رو به درک نایل کرد! باشه اگه یادتون رفته ماهم یادتون میاریم!مشکلی نیست! اما دلیل اصلی درست شدن این فیلم و امثال این فیلم چیز دیگه است!نمی دونم کسایی که دارن این متن رو می خونن فیلم آرما گدون رو دیدن یا نه؟ اما براتون بگم که قبل از حمله به عراق این فیلم ساخته شد و بروس ویلی هم توش بازی میکرد و بن افلک تویه صحنه فیلم که شهاب سنگها می خورن به نیویورک یه سیاهه داد می زنه: صدام حسین داره مارو بمبارون میکنه! به این طریق هالیوود استرس اسم صدام را به مخاطب تحمیل می کنه! نتیجه این شد که بعد از یک سال عراق رو گرفتن و صدام رو کشتن ! همه هم کف زدن حتی خود ماها! حالا آسیاب به نوبته! حالا نوبه ماست! دارن ذهن مردم دنیا رو آماده می کنن که آره باید دهن ایرانی ها رو سرویس کرد! اینا یه مشت بی فرهنگ دزد و بزدل هستندکه باید ما ها آدمشون کنیم
واسه اونایی که دوست دارن صحنه هایی از این مزخرفات رو ببینند یه لینک می دم : ! فیلم سیصد رو اینجا ببینید
Sunday, March 18, 2007
Saturday, March 17, 2007
برابری
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسيها لواشک بين هم تقسيم میکردند
آن يکی در گوشه ای ديگر جوانان را ورق می زند
دلم میسوخت به حال او که بيخود هایوهو میکرد و با آن شورو اشتياق تساويهای جبری را نشان میداد
بروی تختهای کز ظلمت تاريک غمگين بود
تساوی را چنين بنوشت و بانگ زد :
« يک با يک برابر هست »
از ميان شاگردان يکی برخاست
هميشه يک نفر بايد به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
که یک با یک برابر نیست تساوی اشتباهی فاحش ومحض اشت
نگاه بچه ها ناگاه به يک سو خيره شد
معلم مات بر جا ماند و شاگرد پرسید
اگريک فرد انسان واحد يک بود باز هم يک با يکی ديگر برابر بود؟
سکوت مدحشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد
آری برابر بود
او به آرامی ادامه داد
يک اگر با يک برابر بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد از زر داشت پايين بود
یک اگر با یک برابر بود انکه صورت نقره گون چون قرص ماه داشتبالا نبود و ان که سیه چرده که مینالید پائین بود
يک اگر با يک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده میگرديد؟
حال میپرسم يک اگر با يک برابر بود پس چه کسی ديوار چین را بنا میکرد يا چه کسی آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها زين پس در جزوه هاتان بنويسيد
که یک با یک برابر نیست
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسيها لواشک بين هم تقسيم میکردند
آن يکی در گوشه ای ديگر جوانان را ورق می زند
دلم میسوخت به حال او که بيخود هایوهو میکرد و با آن شورو اشتياق تساويهای جبری را نشان میداد
بروی تختهای کز ظلمت تاريک غمگين بود
تساوی را چنين بنوشت و بانگ زد :
« يک با يک برابر هست »
از ميان شاگردان يکی برخاست
هميشه يک نفر بايد به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
که یک با یک برابر نیست تساوی اشتباهی فاحش ومحض اشت
نگاه بچه ها ناگاه به يک سو خيره شد
معلم مات بر جا ماند و شاگرد پرسید
اگريک فرد انسان واحد يک بود باز هم يک با يکی ديگر برابر بود؟
سکوت مدحشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد
آری برابر بود
او به آرامی ادامه داد
يک اگر با يک برابر بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد از زر داشت پايين بود
یک اگر با یک برابر بود انکه صورت نقره گون چون قرص ماه داشتبالا نبود و ان که سیه چرده که مینالید پائین بود
يک اگر با يک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده میگرديد؟
حال میپرسم يک اگر با يک برابر بود پس چه کسی ديوار چین را بنا میکرد يا چه کسی آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها زين پس در جزوه هاتان بنويسيد
که یک با یک برابر نیست
Tuesday, March 13, 2007
آخرین اختراع من! در حد جهانی
با سلام خدمت همه دوستانی که به این وبلاگ سر می زنند .به اطلاع شما دوستان می رسونم که بالاخره پس از 6 ماه تلاش موفق شدم سیستم جدیدی بسازم که قبلاٌ توی هیچ هواپیمایی نمونه اش نبوده.این سیستم برای هواپیماهای جنگی طراحی شده و دیتای خودش رو از خاصیت ژیروسکوپی و سایر ادوات داخلی هواپیما دریافت نمیکنه ! تا 3 برابر سریعتر از نمونه آمریکاییش که در جنگنده اف 14 نصب شده عمل می کنه و بسیار کوچیک و جمع و جور بوده و تازه نمونه امریکاییش با خاصیت ژیروسکوپی عمل میکنه که این اصلاٌ کاری به این کارا نداره! این هم یکی دیگه از کارایی که من با الکترونیک کردم و خستگی رو از تن من درآورد ! این کار رو به پدرومادر عزیزم هدیه می کنم و اسمش رو هم سیستم ژیروسکوپ الکترونیکی جریکو میگذارم. بهش خوش آمد میگم
این سیستم نقش مهمی در عملیات های سریع و مانورهای خطرناک در پرواز های دسته جمعی یک اسکادران یا مانورهایی که خلبان بایستی خیلی به زمین نزدیک بشه داره ! واسه ی همین بایستی دقت بالایی داشته باشه. این سیستم برای هواپیمای جنگنده اف4 طراحی و ساخته شده
همون هواپیمایی که من با هاش عکس انداختم. اما بدون هیچ تغییری می تونه در هواپیمای اف چهارده هم نصب بشه. از اون جایی که فضای داخل کابین هواپیما بسیار تنگه کوچکی این سیستم براش مزیت مهمیه! عکس های داخل کابین خلبان ( کاک پیت) رو میذارم تا متوجه بشین. خوشگله مگه نه؟
این سیستم نقش مهمی در عملیات های سریع و مانورهای خطرناک در پرواز های دسته جمعی یک اسکادران یا مانورهایی که خلبان بایستی خیلی به زمین نزدیک بشه داره ! واسه ی همین بایستی دقت بالایی داشته باشه. این سیستم برای هواپیمای جنگنده اف4 طراحی و ساخته شده
همون هواپیمایی که من با هاش عکس انداختم. اما بدون هیچ تغییری می تونه در هواپیمای اف چهارده هم نصب بشه. از اون جایی که فضای داخل کابین هواپیما بسیار تنگه کوچکی این سیستم براش مزیت مهمیه! عکس های داخل کابین خلبان ( کاک پیت) رو میذارم تا متوجه بشین. خوشگله مگه نه؟
نمیشه گفت همش همینه! شاید یه روزی..... البته شاید
دوباره سلام
واسه خیلی از دوستام من یه آدم نچسب- کلافه کننده-اعصاب خورد کن - آینه دق و... هستم واسه یه عده دیگه هم شکلاتم! قندم! نباتم! عسلم! ولی واقعاٌ چرا واسه یه عده اینقدر جاذبه دارم واسه یه عده اینقدر دافعه ... خودم هم نمی دونم! ولی می دونم که نگرش من به زندگی از سال 79 یه جورایی عوض شد چیزایی واسم جذاب بود که شاید واسه خیلی ها جذاب نبود! به قول هلن کلر : یه فرصت جادویی پیدا کرده بودم واسه ی دیدن و توجه کردن به هرچیزی که دور و برم بود گاهی حس می کنم می تونم با طبیعت اطرافم ارتباط برقرار کنم حرفاشون رو بفهمم و با هاشون ارتباط برقرار کنم . اگه به خیلی بگین می گن علی صانعی خل شده یا دیوونه شده اما هر چقدر بیشتر این موضوع سپری می شه لذت های بیشتری بدست می ارم چیزی که به نظر یکی از خانم های همکلاسیم " من بلد نیستم از زندگی لذت ببرم" شاید از دیدگاه عامیانه اون درست بگه ولی باید دید آیا کنتور لذت من متوقف شده یا اینکه در شبانه روز بارها دوباره صفر می شه؟ من از همه اون چیزهایی که دیگران لذت می برن کیف می کنم ولی من یه سری لذت های خاص خودم دارم که لذت های عامیانه در مقابل نور اونها رنگ خودشون رو از دست میدن! نه اینکه لذت بخش نیستند ! نه ! بلکه لذتشون به پای لذایذی که من حس می کنم نمی رسه! همه دوست دارن خیلی پولدار بشن ! منم دوست دارم! اما دیدن لبخند روی لب های یه بچه واسم از همه عالم لذیذ تره! دیدن یه پرنده آواز خوان در حالیکه داره واسه جوجه هاش آواز می خونه منو غرق شادی می کنه! چرا؟ خودم هم نمی تونم توضیح بدم . ولی یادم می آد همه چیز از نشستن پای کلام حکیم نظامی گنجوی شروع شد: مخزن الاسرار- لیلی و مجنون- خسرو شیرین- اسکندر نامه- هفت پیکر و.... تا اینکه یه شب خوابی دیدم که نمی تونم تعریف کنم اما وقتی از خواب پریدم داشتم زیر لب اشعاری رو زمزمه می کردم که بعضی هاش یادم موند و نوشتم اون روز یادم نمیره: جمعه 27/8/1379 ساعت 8:49 دقیقه صبح بود .از خواب پریدم در حالیکه با خودم زمزمه می کردم:
واله گیم در رهت
پیچش عین تو بود
سقوطم از بندگی
نزول شین تو بود
رها شدن از غم و فرا شدن از فراق
نبود قاف تو بود
علی در این گشتگی
در پی بوی تو بود
زکام این عالمش
زکام بوی تو بود
طلاق عالم بداد
بخورش یاد تو بود
دوای هر درد او
وصال روی تو بود.
شاید از نظر صناعات شعری زیاد تعریفی نباشه ولی اولین شعری بود که به من الهام شد و روی زبونم جاری شد بعدش هر روز که می گذشت بیشتر کوک می شدم احساسات ناب تری به سراغ من می اومد . دنیا رنگ و بوی دیگه ای داشت همه چیز خیلی زیباتر شده بود و کلام من آهنگین تر و آهنگین تر می شد. ماه رمضان خیلی بهم می چسبید تا اینکه یه شب توی ماه رمضون ساعت یازده شب دومین شعرم روی زبونم اومد که خیلی با دوستم افشین براهیمی ( که خدا حفظش کنه با اون صدای مخملیش که قران رو توی دستگاه بیات و حجاز خیلی زیبا قرائت می کرد)با هم از این ابیات لذت بردیم:
عقد فلک را چو همی دانه کرد
گیسوی شب را به عدم شانه کرد
خود عدمش چیست سر انداخته
دست به گیسوی شب انداخته
وز عطش رویش از آن چشمه دست
باز کشید بر روی خویش او ببست
جام دلش را به یکی سنگ بست
تا ز سبویش به کمر ناز بست
آب نمک یافته از روی او
سنگ گوهر یافته از بوی او
جان محمد بر او جام شد
تا به برش در شب معراج شد
گر تو بر او به خوشی میروی
هین که به دوزخ به تکاپو روی
هیچ کسی در بر او نغز شد؟
هیچ دلی بی گوهرش جان بشد؟
دست بزن بر جگرت ای علی
تا نزنی دست به سر ای علی
جان که برش رفت بیاسایدش
سرو که خم گشت بیارایدش
3/10/1379
این شعر و به خصوص بیت آخرش به منو افشین بدفرم فاز میداد! این گذشت تا اینکه به دعوت دوست خوبم ناوبان محسن زالی ( از همکارهام در شرکت فن آوران سیراف) به پایگاه دریایی بوشهر دعوت شدم اون روز عید فطر بود و چهارشنبه 7/10/1379 بود با دیدن درختای انبوه پایگاه وحس خوب بودن در طبیعت سومین شعرم روی زبونم اومد ! به قول مهدی روح زمین کانکت شدم!
این یکی زیباتر از بقیه بود فکر کنم شما هم هم عقیده باشین:
ز دریایت از نعمت و خواسته
پدیدار شد ابری آراسته
زبانه زهرسو همی بر کشید
وز او باد بر هر طرف بر دمید
گهی بر سر شهر باریدیش
گهی بر کوه و شهر باریدیش
وزان جویهای هر سو روان
به کثرت گراییده اندر جهان
یکی جمع گشته جویی ساخته
وزان جویها رودها خاسته
وزان رودهای هر سو روان
سویت آیدش بحر های دمان
در این بحر کو نایدش سر به سر
منم قطره ای بر بباریده بحر
کزان بحر تو یک لغت ساخته
به بازار عشق اندرش تاخته
مرا ساخته سفته دست خویش
الستم بگفته به آداب خویش
چو چشم ترم را برایش بدید
شراب بلا را به کامم چشید
همان خاک خیس بر تخت او
شده مرهم درد سر سخت او
زکثرت به وحدت گرای و بکوش
شرابی بیفشان و چون می بجوش
اتمام عید فطر چهار شنبه 7/10/1379
باز این حس تموم نمی شد دم غروب شعر بعدی از درونم جوشید و این وقتی بود که در تنهاییم داشتم با خدا حرف می زدم:
کسی را بدیدم در این بارگاه
که اورا بود عالـمی کارگاه
همی دیدمش ابرهاساخته
یکی از یکی خوشتر او بافته
ز دیگر طرف بادها خواسته
همه شاخه ها را بیاراسته
همان را سپرده به دستور باد
که او امر راند به دیگر سواد
همه اخضران دگرگون و ناز
همه رقص آیند به آوای ساز
سبک سوی او رفته آیند ناز
به عذری بگویند که ماییم باز
کنون رخصتی ده موحد شویم
به دیدارت ای دوست احمد شویم
به روزی دگر شمس را خواسته
عروسی فریبا بیاراسته
بگفته بیفشانشان نور من
که چشمی ندارند به دیدار من
ولیکن چنین مردمی گاووار
کنند مردم دیده را تنگ و تار
کحالی فرستاده محمود نام
دواشان کند با شرابی و جام
علی سوی او با سرشک تاخته
همه مردک ها بیانداخته
همان گودی دیده اش پر شده
به نورش همه مردم کل شده
با در گیر شدن در امور روزمره شرکت زدن و .... کم کم این احساسات لطیف رنگشون تغییر کرد و یه خاطره شیرین ازشون موند یا به قول نظامی تو منظومه هفت پیکر در داستان گنبد سیاه: خویشتن اندر آن سبد دیدم! خیلی تلخ بود.
یا به قول هایده عزیزم:
باده فروش می بده باده فروش می بده
باده ی نابم بده درد شرابم بده
آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و وفا وهمه چی پر کشید
خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمی خوام اشک من از حد گذشت
دوست ندارم این همه بد دیدن و
باز به حقیقت برسونین منو
باده فروشان می و مستی می خوام
عمرم و با باده پرستی می خوام
عاشق عشقم منو باور کنین
باز دو سه جرعه می و بیشتر کنین
عاشق و دیوونه بدونین منو
باز به حقیقت برسونین منو
دلم از غصه به درد اومده
دنیا با من بر سر جنگ اومده
رحمی نداره دل صیاد من
می بده تا غم بره از یاده من
در گیر شدن در مسائل زندگی منو یواش یواش از این حس های قشنگ دور کرد تا اینکه در حسرت این حس ها اشک از چشم هام جاری بود و زمزمه می کردم:...
وقتی که قهری با من
ندیدنت آسون نیست
قصه غم که میشی
شنیدنت آسون نیست
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
با تو بودن واسه من نعمت بود
از تو گفتن واسه من عادت بود
همه حرفات واسه من آیه عشق
نفست زمزمه رحمت بود
دل من مستیشو از مستی چشمای توساخت
تا به عشق تو رسید پرهیزشو پاک به تو باخت
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
میدونستی دل دیونه من عاشقته
عاشقت با همه جون با همه تن عاشقته
اسم تو وقتی تو شعر و تو ترانم میومد
می دونستی غزل و شعر و سخن عاشقته
حالا من خستم و تن رفته به باد
واسه من شعر و سخن رفته به باد
منمو وحشت تردید یه عشق
به گمونم دل من رفته به باد
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
میدونستی دل دیونه من عاشقته
عاشقت با همه جون با همه تن عاشقته
اسم تو وقتی تو شعر و تو ترانم میومد
می دونستی غزل و شعر و سخن عاشقته
حالا من خستم و تن رفته به باد
واسه من شعر و سخن رفته به باد
منمو وحشت تردید یه عشق
به گمونم دل من رفته به باد
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
خدایا چرا اون حس قشنگ و ازم گرفتی؟ انصاف نبود تو ی این کویر غربت یه لحظه هایی با من باشی بعد منو رها کنی و بری! انصاف نبود. مگه نه؟
یادم میاد تو وصف این اتفاق یه شعر عربی گفته بودم:
مکرتنی مکراٌ به ان الحسن فی یوسف
ما علمت ان الخسران فیه
لان الله صار زلیخای
و فعلت کما فعل یوسف
معنیش اینه:
خداوند فریبم داد چه فریفتنی! که نیکویی در یوسف بودن است! ندانستم که چه زیان بزرگی در آن است! چرا که خداوند برای من زلیخا ای شد و من آن کردم که یوسف کرد! خیلی دردناکه مگه نه؟
حالا توی زندگی منو نصیحت می کنن که بلد نیستی لذت ببری ! شما ها برای یه لحظه هم که شده می تونین این لذت با او بودن و تجربه کنین؟ اون فعلاٌ خودشو از من قایم کرده اما گاهی اوقات از پس پرده گوش منو می کشه:
بکشید گوشم آنک که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو بگو که خود کجایی؟
این علی صانعی است بعضی ها دوستش دارن و بعضی ها ازش متنفرن! به قول صحنه آخر فیلم زیبای کنستانتین:this is the god! somebody love him! some body hate him!
دوستش دارم و به خاطرش از همه چیز دنیاییم به راحتی میگذرم! قمار باز خوبیم! به قول حافظ: پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت. ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم
عزت زیاد !
واسه خیلی از دوستام من یه آدم نچسب- کلافه کننده-اعصاب خورد کن - آینه دق و... هستم واسه یه عده دیگه هم شکلاتم! قندم! نباتم! عسلم! ولی واقعاٌ چرا واسه یه عده اینقدر جاذبه دارم واسه یه عده اینقدر دافعه ... خودم هم نمی دونم! ولی می دونم که نگرش من به زندگی از سال 79 یه جورایی عوض شد چیزایی واسم جذاب بود که شاید واسه خیلی ها جذاب نبود! به قول هلن کلر : یه فرصت جادویی پیدا کرده بودم واسه ی دیدن و توجه کردن به هرچیزی که دور و برم بود گاهی حس می کنم می تونم با طبیعت اطرافم ارتباط برقرار کنم حرفاشون رو بفهمم و با هاشون ارتباط برقرار کنم . اگه به خیلی بگین می گن علی صانعی خل شده یا دیوونه شده اما هر چقدر بیشتر این موضوع سپری می شه لذت های بیشتری بدست می ارم چیزی که به نظر یکی از خانم های همکلاسیم " من بلد نیستم از زندگی لذت ببرم" شاید از دیدگاه عامیانه اون درست بگه ولی باید دید آیا کنتور لذت من متوقف شده یا اینکه در شبانه روز بارها دوباره صفر می شه؟ من از همه اون چیزهایی که دیگران لذت می برن کیف می کنم ولی من یه سری لذت های خاص خودم دارم که لذت های عامیانه در مقابل نور اونها رنگ خودشون رو از دست میدن! نه اینکه لذت بخش نیستند ! نه ! بلکه لذتشون به پای لذایذی که من حس می کنم نمی رسه! همه دوست دارن خیلی پولدار بشن ! منم دوست دارم! اما دیدن لبخند روی لب های یه بچه واسم از همه عالم لذیذ تره! دیدن یه پرنده آواز خوان در حالیکه داره واسه جوجه هاش آواز می خونه منو غرق شادی می کنه! چرا؟ خودم هم نمی تونم توضیح بدم . ولی یادم می آد همه چیز از نشستن پای کلام حکیم نظامی گنجوی شروع شد: مخزن الاسرار- لیلی و مجنون- خسرو شیرین- اسکندر نامه- هفت پیکر و.... تا اینکه یه شب خوابی دیدم که نمی تونم تعریف کنم اما وقتی از خواب پریدم داشتم زیر لب اشعاری رو زمزمه می کردم که بعضی هاش یادم موند و نوشتم اون روز یادم نمیره: جمعه 27/8/1379 ساعت 8:49 دقیقه صبح بود .از خواب پریدم در حالیکه با خودم زمزمه می کردم:
واله گیم در رهت
پیچش عین تو بود
سقوطم از بندگی
نزول شین تو بود
رها شدن از غم و فرا شدن از فراق
نبود قاف تو بود
علی در این گشتگی
در پی بوی تو بود
زکام این عالمش
زکام بوی تو بود
طلاق عالم بداد
بخورش یاد تو بود
دوای هر درد او
وصال روی تو بود.
شاید از نظر صناعات شعری زیاد تعریفی نباشه ولی اولین شعری بود که به من الهام شد و روی زبونم جاری شد بعدش هر روز که می گذشت بیشتر کوک می شدم احساسات ناب تری به سراغ من می اومد . دنیا رنگ و بوی دیگه ای داشت همه چیز خیلی زیباتر شده بود و کلام من آهنگین تر و آهنگین تر می شد. ماه رمضان خیلی بهم می چسبید تا اینکه یه شب توی ماه رمضون ساعت یازده شب دومین شعرم روی زبونم اومد که خیلی با دوستم افشین براهیمی ( که خدا حفظش کنه با اون صدای مخملیش که قران رو توی دستگاه بیات و حجاز خیلی زیبا قرائت می کرد)با هم از این ابیات لذت بردیم:
عقد فلک را چو همی دانه کرد
گیسوی شب را به عدم شانه کرد
خود عدمش چیست سر انداخته
دست به گیسوی شب انداخته
وز عطش رویش از آن چشمه دست
باز کشید بر روی خویش او ببست
جام دلش را به یکی سنگ بست
تا ز سبویش به کمر ناز بست
آب نمک یافته از روی او
سنگ گوهر یافته از بوی او
جان محمد بر او جام شد
تا به برش در شب معراج شد
گر تو بر او به خوشی میروی
هین که به دوزخ به تکاپو روی
هیچ کسی در بر او نغز شد؟
هیچ دلی بی گوهرش جان بشد؟
دست بزن بر جگرت ای علی
تا نزنی دست به سر ای علی
جان که برش رفت بیاسایدش
سرو که خم گشت بیارایدش
3/10/1379
این شعر و به خصوص بیت آخرش به منو افشین بدفرم فاز میداد! این گذشت تا اینکه به دعوت دوست خوبم ناوبان محسن زالی ( از همکارهام در شرکت فن آوران سیراف) به پایگاه دریایی بوشهر دعوت شدم اون روز عید فطر بود و چهارشنبه 7/10/1379 بود با دیدن درختای انبوه پایگاه وحس خوب بودن در طبیعت سومین شعرم روی زبونم اومد ! به قول مهدی روح زمین کانکت شدم!
این یکی زیباتر از بقیه بود فکر کنم شما هم هم عقیده باشین:
ز دریایت از نعمت و خواسته
پدیدار شد ابری آراسته
زبانه زهرسو همی بر کشید
وز او باد بر هر طرف بر دمید
گهی بر سر شهر باریدیش
گهی بر کوه و شهر باریدیش
وزان جویهای هر سو روان
به کثرت گراییده اندر جهان
یکی جمع گشته جویی ساخته
وزان جویها رودها خاسته
وزان رودهای هر سو روان
سویت آیدش بحر های دمان
در این بحر کو نایدش سر به سر
منم قطره ای بر بباریده بحر
کزان بحر تو یک لغت ساخته
به بازار عشق اندرش تاخته
مرا ساخته سفته دست خویش
الستم بگفته به آداب خویش
چو چشم ترم را برایش بدید
شراب بلا را به کامم چشید
همان خاک خیس بر تخت او
شده مرهم درد سر سخت او
زکثرت به وحدت گرای و بکوش
شرابی بیفشان و چون می بجوش
اتمام عید فطر چهار شنبه 7/10/1379
باز این حس تموم نمی شد دم غروب شعر بعدی از درونم جوشید و این وقتی بود که در تنهاییم داشتم با خدا حرف می زدم:
کسی را بدیدم در این بارگاه
که اورا بود عالـمی کارگاه
همی دیدمش ابرهاساخته
یکی از یکی خوشتر او بافته
ز دیگر طرف بادها خواسته
همه شاخه ها را بیاراسته
همان را سپرده به دستور باد
که او امر راند به دیگر سواد
همه اخضران دگرگون و ناز
همه رقص آیند به آوای ساز
سبک سوی او رفته آیند ناز
به عذری بگویند که ماییم باز
کنون رخصتی ده موحد شویم
به دیدارت ای دوست احمد شویم
به روزی دگر شمس را خواسته
عروسی فریبا بیاراسته
بگفته بیفشانشان نور من
که چشمی ندارند به دیدار من
ولیکن چنین مردمی گاووار
کنند مردم دیده را تنگ و تار
کحالی فرستاده محمود نام
دواشان کند با شرابی و جام
علی سوی او با سرشک تاخته
همه مردک ها بیانداخته
همان گودی دیده اش پر شده
به نورش همه مردم کل شده
با در گیر شدن در امور روزمره شرکت زدن و .... کم کم این احساسات لطیف رنگشون تغییر کرد و یه خاطره شیرین ازشون موند یا به قول نظامی تو منظومه هفت پیکر در داستان گنبد سیاه: خویشتن اندر آن سبد دیدم! خیلی تلخ بود.
یا به قول هایده عزیزم:
باده فروش می بده باده فروش می بده
باده ی نابم بده درد شرابم بده
آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و وفا وهمه چی پر کشید
خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمی خوام اشک من از حد گذشت
دوست ندارم این همه بد دیدن و
باز به حقیقت برسونین منو
باده فروشان می و مستی می خوام
عمرم و با باده پرستی می خوام
عاشق عشقم منو باور کنین
باز دو سه جرعه می و بیشتر کنین
عاشق و دیوونه بدونین منو
باز به حقیقت برسونین منو
دلم از غصه به درد اومده
دنیا با من بر سر جنگ اومده
رحمی نداره دل صیاد من
می بده تا غم بره از یاده من
در گیر شدن در مسائل زندگی منو یواش یواش از این حس های قشنگ دور کرد تا اینکه در حسرت این حس ها اشک از چشم هام جاری بود و زمزمه می کردم:...
وقتی که قهری با من
ندیدنت آسون نیست
قصه غم که میشی
شنیدنت آسون نیست
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
با تو بودن واسه من نعمت بود
از تو گفتن واسه من عادت بود
همه حرفات واسه من آیه عشق
نفست زمزمه رحمت بود
دل من مستیشو از مستی چشمای توساخت
تا به عشق تو رسید پرهیزشو پاک به تو باخت
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
میدونستی دل دیونه من عاشقته
عاشقت با همه جون با همه تن عاشقته
اسم تو وقتی تو شعر و تو ترانم میومد
می دونستی غزل و شعر و سخن عاشقته
حالا من خستم و تن رفته به باد
واسه من شعر و سخن رفته به باد
منمو وحشت تردید یه عشق
به گمونم دل من رفته به باد
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
میدونستی دل دیونه من عاشقته
عاشقت با همه جون با همه تن عاشقته
اسم تو وقتی تو شعر و تو ترانم میومد
می دونستی غزل و شعر و سخن عاشقته
حالا من خستم و تن رفته به باد
واسه من شعر و سخن رفته به باد
منمو وحشت تردید یه عشق
به گمونم دل من رفته به باد
به گمونم دل تو جای دیگست
دل تو پیش یه رسوای دیگست
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگست
خدایا چرا اون حس قشنگ و ازم گرفتی؟ انصاف نبود تو ی این کویر غربت یه لحظه هایی با من باشی بعد منو رها کنی و بری! انصاف نبود. مگه نه؟
یادم میاد تو وصف این اتفاق یه شعر عربی گفته بودم:
مکرتنی مکراٌ به ان الحسن فی یوسف
ما علمت ان الخسران فیه
لان الله صار زلیخای
و فعلت کما فعل یوسف
معنیش اینه:
خداوند فریبم داد چه فریفتنی! که نیکویی در یوسف بودن است! ندانستم که چه زیان بزرگی در آن است! چرا که خداوند برای من زلیخا ای شد و من آن کردم که یوسف کرد! خیلی دردناکه مگه نه؟
حالا توی زندگی منو نصیحت می کنن که بلد نیستی لذت ببری ! شما ها برای یه لحظه هم که شده می تونین این لذت با او بودن و تجربه کنین؟ اون فعلاٌ خودشو از من قایم کرده اما گاهی اوقات از پس پرده گوش منو می کشه:
بکشید گوشم آنک که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو بگو که خود کجایی؟
این علی صانعی است بعضی ها دوستش دارن و بعضی ها ازش متنفرن! به قول صحنه آخر فیلم زیبای کنستانتین:this is the god! somebody love him! some body hate him!
دوستش دارم و به خاطرش از همه چیز دنیاییم به راحتی میگذرم! قمار باز خوبیم! به قول حافظ: پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت. ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم
عزت زیاد !
Monday, March 12, 2007
سفر به شمال
پس از مدتها بالاخره فرصتی دست داد تا یه خورده به خودم برسم .به همین خاطر عازم سفر شدم و مثل همه سفر های قبلی من یک ریلکسیشن کامل روحی و جسمی رو تجربه کنم و این بار به دعوت دوستانم و پس از سفر به تهران عازم خطه مازندران شدم , اولین باری بود که عازم مازندران بودم و شوق دیدار این سرزمین افسانه ها خیلی توی دلم زبانه می کشید. سرزمین آبها و بندها, سرزمین نبردهای رستم, سرزمین عشق و مستی , سرزمین دماوند,سرزمین مازندران:
:
که مازندران شهرما یاد باد همیشه برو بومش آباد باد
هوا خوشگوار و زمین پر نگار نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
به یاد دارم وقتی از تهرانپارس سوار به یک اتومبیل سمند عازم قائم شهر بودم با دیدن دماوند پر غرور در نور مهتاب بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد , یاد خاموشی های این کوه مغرور افتادم و نقشی که در تاریخ پر نقش این مرز و بوم بازی کرده بود افتادم یاد دل های سوخته افتادم , یاد دل پر درد کاوه و دل پر جرات فریدون و یاد پلیدی های ضحاک!یاد این افتادم که همیشه تاریخ این دیار ملت ما به این کوه به چشم یک ماوا و پناهگاه نگاه می کردند به چشم یک مادر ! بی خود نبود که ملک الشعرای بهار با این کوه درد و دل می کرد و حق احترام همان بود که زمزمه کردم: ....
<
ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر یکی کله خود زاهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند
چون گشت زمین ز جور گردون چونین خفه و خموش و آوند
بنواخت زخشم بر فلک مشت آن مشت تو ای تو ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس افکند
نی نی تو نه مشت روزگاری ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده زمینی از درد ورم نموده یک چند
تا دردو ورم فرو نشیند کافور برآن ضماد کردند
از سر بکش این سپید معجر بنشین به یکی کبود اورنگ
بگرای چو اژدهای گرزه بخروش چو شرزه شیر ارغند
هرای تو افکند زلالزل از نور و کجور تا نهاوند
بفکن زبن این اساس باید از ریشه بساط ظلم بر کند
بعد از رسیدن به شمال از مهمان نوازی گرم یکی از دوستان خوبم و خانواده محترمش بهره مند شدم که انصافاٌ زحمت زیادی کشیدند طوری که این دوست خوبم به خاطر من مرخصی گرفته بود تا جاهای دیدنی شمال رو به من نشون بده ( از این با بت منو حسابی شرمنده خودش کرد) و امیدوارم منم در آینده تلافی کنم.خیلی از جاهای مازندران رو دیدیم: قائم شهر- ساری-نور- فومن-خزر شهر-بابل-بابلسر و ... ساختار شهر بندی شمال دقیقاٌ مثل ساختار موازی شهرسازی آمریکا در قرن 19 میلادیه یعنی شهر سازی متمرکز حول مبادی ورودی و خروجی به همین خاطر طول شهرها زیاد و عرضشون کمه و این دقیقاٌ بر خلاف شهرهای غرب کشور ه که ساختار درهم تنیده و آمیبی دارند. برای من دیدن این همه اختلاف معماری خیلی جذاب بود و مهمتر از همه اینها آب و هوای خوش جنگله و دریا بود و یه جای معرکه به نام خزر شهر که واقعاٌ لذت بردم ( عکس بالای این پست از خزر شهره) یه جای رویایی که با دیدنش آدم می گفت: من دیگه بر نمی گردم ایران! خیلی زیبا بود و همراهی با دوست خوبم و خواهر و برادر های مهربونش لذت این سفر تفریحی رو چندین برابر می کرد دیگه از دوچرخه سواری و ... نگم که دلم دوباره قیلی ویلی می ره! شبش با رضا چت می کردم ! روحش شاد ! تو کانادا داره حال می کنه ( و احتمالاٌ لجن خوار شده- بدبخت نشده)از دیگر کسایی که اونجا با هاش بیشتر آشنا شدم یکی موجودی بود قابل توجه - قهرمانی با یک سگ بنام " لوسی" که این شخص کسی نبود به اسم " مهشید" دو سه باری دیده بودمش -یه بار سال 79 و یه بار هم سال 84 بنده خدا زیاد عوض نشده بود! اینو می گم که به دل نگیره .هرچند با شناختی که از اخلاقش بدست آوردم اصلا حال نداره این مطلب و تا آخر بخونه! اما خوب ! نوشتم.
توی این سفر با دوستم بحث های زیادی کردم و عمده بحث ها بر سر نوع نگرش من به زندگی بود که از نظر شخص ایشون به نظر اشتباه می اومد! از نظر ایشون هیچ دختری پیش من خوشبخت نمیشه! ( این مطلب رو بزارین کنار به هم خوردن نامزدی من تا بیشتر حالتون گرفته بشه)
یه لحظه هایی اینقدر می رفت روی اعصابم که نگو نپرس !
ولی روی هم رفته سفر بسیار ملوسی بود توی این سفر از مهمان نوازی های دوستان کمال تشکر رادارم که اسامی اونها را به اختصار در زیر قید می کنم:
بابک - نسیم -آرمین-امین - نگین- مهشید و کیانه- آیدین
و از زحمت های زیادی که به خانواده هاشون هم دادم صمیمانه پوزش می خوام و یه بار دیگه به هشون می گم : بچه ها بودن با شما خیلی لذت بخش بود! ازهمتون ممنونم.به امید دیدار
Subscribe to:
Posts (Atom)