Sunday, June 10, 2012

آنگاه که سبزه ها برویند .... ! (داستان کوتاه )


آنگاه که سبزه ها برویند .... !       (داستان کوتاه )

 

فرمانده در حالی که سر عزیز ترین دوستش را به یارانش می سپرد تا او را دفن کنند،

آرام گریست و رو به همرزمانش گفت:

بعد از این روزها؛ آن روز که سبزه ها برویند...

شغل نجاری پیشه خواهم کرد...

و تخت هایی خواهم ساخت فراخ.....

تا جایی برای مخفی شدن دخترکان بازیگوش

در شب های زفاف را داشته باشد....

تخت هایی خواهم ساخت فراخ.......

تا جایی برای قصه گفتن های مادر بزرگی با 18 نوه اش را

داشته باشد....

در آنروز...

بر شما باد لبخند.....

بر شما باد سرودن.....

علی صانعی – 22/ 3/1391