Monday, September 28, 2009

آنکه تخم خار کارد در جهان...

این چند وقته داشتم به اوضاع زمان خودمون فکر می کردم و فرصت هایی که از ایران نازنینمون تباه شد.... از روز هایی که به خاطر منیت و جهالت و حرص و آز یک عده انسان نمای نئاندرتال هدر شد ...یاد یک شعر زیبا افتادم که ابلهی می خواست از عیسی نبی رمزو راز زنده کردن مردگان رو به زور یاد بگیره اما خودشو تباه کرد.... حکایت کسیه که بخواهد مشروعیت رو به زور بر خودش ببنده... کار هر بز نیست خرمن کوفتن.. با هم بخونیم و از غنای ادبیاتمون لذت ببریم:  
 

گشت با عیسی یکی ابله رفیق

                                               استخوان ها دید در حفره ی عمیق

          گفت:ای همراه آن نام سنی

                                                                                                                                                                      

             که بدآن تو مرده را زنده کنی 

                                                   مر مرا آموز تا احسان کنم

                                              

استخوانها را بدان با جان کنم

                                          گفت :خامش کن که آن کار تو نیست

                                        

 لایق انفاس و گفتار تو نیست

                                        کآن نفس  خواهدز باران پاک تر

                                    

وز فرشته در روش دراک تر

                                     عمرها بایست تا دم پاک شد

                                  

تا امین مخزن افلاک شد

                                خود گرفتی این عصا در دست راست

                                 

   دست را دستان موسی از کجاست؟

                               گفت:اگر من نیستم اسرار خوان

                                

    هم تو بر خوان نام را بر استخوان

                              گفت عیسی:یارب این اسرار چیست؟

                               

       میل این ابله در این بیگار چیست؟

                                   چون غم خود نیست این بیمار را؟

                                        چون غم جان نیست این مردار را؟

مرده خود را رها کردست او

                                     مرده بیگانه را  جوید رفو

گفت حق ادبار گر ادبارجوست

                                   خار روییده جزای کشت اوست

آنکه تخم خار کارددر جهان

                                هان وهان او رامجو در گلستان

گر گلی گیرد به کف خاری شود

                                 ور سوی یاری رود ماری شود

کیمیای زهر ومار است آن شقی

                                 بر خلاف کیمیای متقی





Friday, September 25, 2009

من به ایرانی بودن خودم افتخار می کنم ...شما چطور؟

ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که : آخه خدا ، اين چه وضعيه آخه ؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون ! به جای لباس و ردای سفيد ، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان ! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن ، ميگن بدون ' بنز ' و ' ب ام و ' جايی نميرن ! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد ! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم ... امروز تميز ميکنم ، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است ! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .

خدا ميگه: ای جبرئيل ! ايرانيان هم مثل بقيه ، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره . اينها هم که گفتی ، خيلی بد نیست ! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی !!!

جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان ... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده : جهنم ، بفرماييد ؟

جبرئيل ميگه : آقا سرت خيلی شلوغه انگار ؟

شيطان آهی ميکشه و ميگه : نگو که دلم خونه ... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا ! شبو روز برام نگذاشتن ! تا روم رو ميکنم اين طرف ، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن ! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی .. ! حالا هم که ... ای داد !!! آقا نکن ! بهت ميگم نکن !!! جبرئيل جان ، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن ...

Thursday, September 24, 2009

خیلی باحاله مگه نه؟

خواستگاری خر



 خری آمد به سوی مادر خویش
 
بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
 
برو امشب برایم خواستگاری
 
اگر تو بچه ات را دوست داری


 
خر مادر بگفتا ای پسر جان
 
تو را من دوست دارم بهتر از جان
 
ز بین این همه خرهای خوشگل
 
یکی را کن نشان چون نیست مشکل


 
خرک از شادمانی جفتکی زد
 
کمی عرعر نمود و پشتکی زد
 
بگفت مادر به قربان نگاهت
 
به قربان دو چشمان سیاهت


 
خر همسایه را عاشق شدم من
 
به زیبایی نباشد مثل او زن
 
بگفت مادر برو پالان به تن کن
 
برو اکنون بزرگان را خبر کن


 
به آداب و رسومات زمانه
 
شدند داخل به رسم عاقلانه
 
دو تا پالان خریدند پای عقدش
 
یه افسار طلا با پول نقدش


 
خریداری نمودند یک طویله
 
همانطوری که رسم است در قبیله
 
خر عاقد کتاب خود گشایید
 
وصال عقد ایشان را نمایید


 
دوشیزه خر خانم آیا رضایی
 
به عقد ایشان در نمایید
 
یکی از حاضرین گفتا به خنده
 
عروس خانم به گل چیدن برفته


 
برای بار سوم خر بپرسید
 
که خر خانم سرش یکباره جنبید
 
خران عرعر کنان شادی نمودند
 
به یونجه کام خود شیرین نمودند


 
به امید خوشی و شادمانی
 
برای این دو خر در زندگانی

 




Monday, September 21, 2009

حک شده اسم منو تو رو تن این تخته سیاه



سلام
نمی دونم این تیپ حرف زدن اصلا الان درسته یا نه ... الان که دروغ گویی باب مبارک شده و هرچهدروغ گو تر باشی اجرش بیشتره!!! اما بذارین بگم من اصلا از این ماه مبارک رمضان دل خوشی ندارم... نه اینکه با روزه و عبادت دشمنم..نه دلیلش رو الان عرض می کنم.:
یادمه سوم ابتدایی بودم که ماه رمضون اومد ما هم که مکلف نبودیم زنگ های تفریح توی کلاس ساندویچ می خوردیم... هله هوله نه ها...از خونه می آوردیم... که یه دفعه یکی از بچه ها دوید رفت دفتر و گف آقا اجازه صانعی داره روزه خواری می کنه! ناظم احمق ما با یه خط کش دوون دوون اومد تویه کلاس ما... زمستون بود و هوا سرد.. واسه همین هم بچه ها از کلاس بیرون نمی رفتند... اومد محکم خط کششی کوبید روی میز جلوی من... منم دوتا لپم پر بود و نمی تونستم حرف بزنم... اول قورتش دادم بعدش گفتم بله آقا چی شده؟
گفت : مگه نمی دونی ماه رمضونه؟ گفتم چرا... اما من گرسنم بود تغذیه ام رو خوردم... تازه هیش کی روزه نیست اقا... ما ها که جشن تکلیفمون چند سال دیگه است...تازه اشم همه ما ها داشتیم تغذیه می خوردیم.....( واقعا هم همین طور بود تا یه دقیقه پیش دهن همه داشت می جنبید)... آقای حریری گفت نه ! بچه ها شما روزه اید؟
همه با هم یک صدا گفتند: بعععع    له!  منم که هاج و واج به این صحنه نگاه می کردم مورد اصابت دو فروند ضربه خط کش قرار گرفتم و سرم رو گذاشتم روی میز و بغض کردم ...صدام در نمی اومد اما اشکم میومد... زنگ بعدی دینی داشتیم... خانم معلم اومد توی کلاس وقتی دید من که گل سر سبد کلاسم  دارم اشک می ریزم گفت چی شده؟ گفتم هیچ چی! چند تا از بچه ها برای خود شیرینی و ضایع کردن من با اب و تاب فراوون شروع به شرح ما وقع کردند... خانم معلم هم عصبانی شد .. رفت بیرون سراغ ناظم ما....می شنیدم که داشت تویه دفتر سرش داد می زد که به چه اجازه ای بچه کوچیک رو به خاطر روزه نگرفتن تنبیه کردی؟
بعدش خانم معلم منو برد بیرون و دست و صورت منو شست... و با حوله  توی کیفش صورتم رو خشک کرد و برگردوند سر کلاس....
دوباره پرسید : بچه ها کیا روزه هستند؟ دوباره همه انگشت های اشاره به طرف آسمون بلند شد که خانم اجازه ما خانم اجازه ما! اما بازم دست من پایین بود! و نگاهم به زمین بود.
بعدش خانم معلم یکی یکی بچه ها رو صدا می کرد و می گفت با کیفتون بیاین وایسین پای تخته.... همه اومدن پای تخته  غیر از من! همه کیف بدست و خوشحال! از این که روزه هستند و قراره تشویق بشند.
بعد خانم معلم کیف تک تک بچه ها رو گشت و وقتی کیف هر کس رو باز می کرد کوهی از خوراکی و هله و هوله بیرون می ریخت. تک تک بچه ها رو گشت و بعد بهشون گفت بشینید!
گفت بچه ها هیچ کدوم از شما روزه نبودین پس چرا گفتین روزه اید؟
یکی از بچه ها گفت: اقای ناظم سر صف گفتند که همیشه اینو بگید! ثواب داره!
خانم معلم گفت: می دونید برای چی باید روزه بگیریم؟ برای چی باید وقتی گرسنه یا تشنه هستیم غذا و آب رو ببینیم اما نخوریم...چیزایی که برامون خوبه رو نادیده بگیریم؟... ما ها اون روز عقلمون نمی رسید تا جوابشو بدیم... اما خودش برامون گفت: گفت شما وقتی مرد شدید وقتی بزرگ شدین وقتی به سن تکلیف رسیدین با روزه گرفتن یاد می گیرین تا از چیزایی که حس می کنید دوست دارید به خاطر خدا عمدا فاصله بگیرید...مثلا اگه به خاطر یک منفعت لازمه که حقیقتی رو نگین ..یاد می گیرین که حقیقت رو بگین اما سختیشو تحمل کنید چون خدا گفته بد ترین کار دروغ گوییه!
شما همتون امروز دروغ گفتید... روزه نبودین اما گفتید روزه ام... هم کلاسی خودتون رو اذیت کردین این گناهه!
من یه کم آروم گرفتم ... از همون لحظه تصمیم گرفتم تا اون جا که توان دارم دروغ نگم...
زنگ دینی هم تموم شد و بازم زنگ تفریح خورد...
دوباره همه مشغول خوردن شدیم
دوباره همون پسرهکذایی رفت ناظم رو آورد به کلاس... دوباره اقا گفت کیا داشتن غذا می خوردند.... چند لحظه سکوت شد بعدش دوباره سرو صدا شد همه انگشت ها بالا بود و همه می گفتند آثا اجازه ما آقا اجازه ما.... اونم نامردی نکرد و کف دست هممون یکی یه چوب زد و رفت همه داشتیم از درد به خودمون می پیچیدیم و گریه می کردیم....اما وقتی به هم نگاه می کردیم به اشک هی همدیگه احترام می ذاشتیم ....درد شیرینی بود درد راست گویی!
هر وقت ماه رمضان می شه یا هر وقت آهنگ یار دبستانی رو می شنوم یاد این خاطره تلخ یا بهتر بگم شیرین میوفتم.
یادت به خیر یار دبستانی من
 

Wednesday, September 09, 2009

چه تشابه جالبی!!!!؟

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان